لیلا جانقربان/شهرآرانیوز- اینجا بیمارستان منتصریه است؛ تنها بیمارستان تخصصی پیوند و اهدای عضو در شرق کشور.
پرده اول: لباسهای اتوکشیده پیرمرد
پیرمرد چهره درهم و کبودش را زیر ماسک N۹۵ پنهان کرده است. دخترش از این اتاق به آن اتاق میرود؛ نه میدود، نه میپرد. حالش از پدر بیمارش بدتر است. دنبال راهی برای درمان او میگردد. پهنای صورتش را عرق گرفته است و سخت تلاشش میکند دکتر حرفی بزند تا دلش محکم شود.
دکتر برایش آزمایش مینویسد. پیرمرد لباسهایی نو و اتوکشیده به تن دارد. از اتاق که بیرون میروند، دکتر نگاهی به من میکند و میگوید: «اگر به اهدا نرسد، شاید سهچهار ماه دیگر بیشتر زنده نماند؛ اوضاع کبدش خوب نیست.»
پرده دوم: قرآن پشت در دیالیز
مادر قرآن را روی زانوهایش میگذارد و شروع میکند به خواندن. دیالیز دختر ۲۰ سالهاش تازه شروع شده است. یک روز در میان ۴ ساعت پشت همین در مینشیند و قرآن میخواند.
پرده سوم: کلیه رفیق ۴۵ ساله
سه رفیق هستند که پول روی هم گذاشتهاند تا برای رفیق ۴۵سالهشان کلیه بخرند. برای خرید کلیه گروه خونی «ب مثبت»، در تهران و مشهد آگهی درخواست به در و دیوار اطراف بیمارستانها زدهاند و کلا ۳ نفر برای این درخواست زنگ زدهاند؛ اولی جوانی کمسنوسال بوده است که قبولش نکردهاند. دومی مادری که برای بیماری بچهاش میخواسته کلیهاش را بفروشد، اما از نظر قانونی به مشکل خورده؛ و سومی با قول دریافت ۴۰ میلیون تومان راضی شده است کلیهاش را اهدا کند، اما نتیجه آزمایشها منفی از کار درآمده است. میگویند رفیق ۴۵ سالهشان کارگر است.
پرده چهارم: پسر من، پسر او
رضا کلاس هفتم است و ۳ سالی میشود که عمل پیوند کبد انجام داده است. خودش اهل درگز است و کبدی که به او رسیده از پسری همنام خودش است اهل روستاهای نیشابور. پدرش میگوید: «رضا یک برادر بزرگتر هم داشت که، چون به پیوند نرسید، از دستم رفت. معجزه شد که با این اهدا رضا زنده ماند. همیشه میگویم پسر من پسر آن خانوادهای است که لطف کردند و کبد پسرشان را به رضا هدیه کردند.»
رضا میگوید: «من که رضا را ندیدم، ولی همیشه برایش دعا میکنم و زندگیام را مدیون او هستم.»
پرده پنجم: چشمِ عالیه و قلبِ الهام
مادر دستش را روی چشمهای عالیه میکشد و چشمهایش را چندبار میبوسد. گوشش را روی قلب الهام میگذارد و نگاهی به چهره تازه علی که کبد دخترش را هدیه گرفته است، میاندازد. با گوشه روسری، اشک چشمهایش را پاک میکند و باورش میشود که دخترش زنده است.
پرده ششم: میگوید برمیگردد...
نامه را روی میزش میگذارند. دکتر نگاه میکند و آهی عمیق میکشد. خبر رسیده که جوانی ۱۹ ساله در تصادف با موتور مرگ مغزی شده است. میگوید: «خدا آدم را با این چیزها امتحان نکند که خیلی سخت است. مادرش هنوز باورش نشده که پسرش مرگ مغزی شده است و دیگر برنمیگردد، ولی او معتقد است: پسرم برمیگردد.
پرده هفتم: مرد درگزی و زن بجنوردی
مرد درگزی طبق عادت هرسال روی بام خانه میرود تا شاخههای درخت انگور را هرس کند، اما از لبه بام میافتد و ضربه مغزی میشود. دوسهروزی به کما میرود، ولی دیگر از کما برنمیگردد و مرگ مغزی میشود. ۲ دختر جوان دارد و همسری که ناامید از برگشتن او. امروز فرمهای اهدا را امضا کرده است تا اگر پدر ۵۰ سالهشان میرود، اعضایش به یکی دیگر زندگی بدهد.
زن که نمیخواهد اسمی از همسرش بیاورد، میگوید: «کارت اهدای عضو نگرفته بود، ولی همیشه میگفت اگر مُردم اعضایم را هدیه بدهید. خودش خواسته بود بینامونشان این کار را بکنیم و ما هم به وصیتش عمل کردیم.»
امروز، هجدهم ماه مبارک رمضان، عمل اهدای اعضای بدن این مرد مهربان انجام میشود. کبدش به زنی ۳۷ ساله از بجنورد اهدا میشود که ۱۰ سال پیش شوهرش به علت بیماری طلاقش داده است. فاطمه که برای دریافت عضو آماده میشود، میگوید: «نمیدانم از چه کسی این هدیه را دریافت میکنم، فقط میخواهم به خانوادهاش بگویید که اگر این لطف را به من نمیکردند، ۲ هفته بیشتر زنده نمیماندم؛ عمری دوباره به من دادند.»
فاطمه کاسه چشمهایش از نارسایی کبد زرد است و چهرهاش کبود. او به دلیل مشکل کبد، هیچوقت نتوانسته است مادر شود.
پرده آخر: یک مساوی است با هشت
به عقربههای ساعتم نگاه میکنم. هر ۲ ساعت یک بیمار نیازمند به پیوند، جان خود را از دست میدهد و هر ۱۲ ساعت یک نفر موفق به دریافت عضو و برگشت به زندگی میشود. هر فرد مرگمغزیشده جان ۸ نفر را میتواند نجات دهد. اگر اهل حسابوکتاب باشی، میبینی میارزد که ببخشی.