سرخط خبرها

داستان کوتاه «منظره آفتابی»/ یاسوناری کاواباتا

  • کد خبر: ۲۷۵۹۴
  • ۰۱ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۰۴
داستان کوتاه «منظره آفتابی»/ یاسوناری کاواباتا

ترجمه هدی جاودانی- پاییز بیست وچهارمین سال از زندگی ام، در مسافرخانه ای نزدیک ساحل، دختری را ملاقات کردم، لحظه ای که عاشق شدم.
دختر ناگهان سرش را پایین انداخت و چهره اش را در آستین کیمونو یش پنهان کرد. واکنشش را که دیدم، فکر کردم دوباره آن عادت بد ازم سر زده است. خجالت زده بودم. چهره ام درهم شد.
- به شما خیره شده بودم. نه؟
- بله... اما ایرادی نداره .
صدایش آرام بود و کلماتش سرزنده. خیالم راحت شد.
- نگاهم آزارتون داد. آره؟
- نه، اشکالی نداره، اما... واقعا اشکالی نداره.
دختر آستینش را پایین آورد. از حالتش این طور برمی آمد که سعی دارد خودش را مجاب کند چهره اش دیده شود. رویم را برگرداندم و نگاهم را به اقیانوس دادم.
عادت خیره شدن به آدم هایی که کنارم می نشینند، از مدت ها قبل در سرم مانده. اغلب به این فکر می کردم که این عادت را باید جوری درمان کنم، اما نگاه نکردن به چهره آدم های اطرافم واقعا عذاب آور بود. از طرفی، هر بار که به آن ها زل می زدم، عمیقا از خودم متنفر می شدم. احتمالا این عادت به موقعی برمی گشت که تمام روز را صرف خواندن چهره دیگران می کردم، زمانی که پدر و مادر و خانه ام را در کودکی از دست دادم و با دیگران زندگی کردم. فکر می کردم احتمالا به همین علت به چنین روزی افتاده ام.
گاهی تقلا می کردم بفهمم این عادت بعد از زندگی با دیگران در من به وجود آمده یا اصلا از قبل وجود داشته است، زمانی که در خانه خودمان زندگی می کردم، اما چیزی به خاطر نمی آوردم که این مسئله را برایم روشن کند.
به هرحال، لحظه ای که نگاهم را از دختر گرفتم، منظره ای آفتابی در ساحل، فرورفته در تابش پاییزی، نظرم را جلب کرد. منظره آفتابی، خاطره ای فراموش شده را به یادم آورد.
بعد از مرگ پدر و مادرم، حدود ده سال با پدربزرگم در خانه ای روستایی، تنها زندگی می کردم. پدربزرگم نابینا بود. سال ها در یک اتاق و در یک نقطه نشسته بود، رو به شرق، با یک اجاق زغالی، ایستاده در مقابلش. مدام رویش را به سوی جنوب می گرداند، اما هرگز به شمال خیره نمی شد. زمانی که به عادت خیره شدن پدربزرگم پی بردم، خیلی نگران شدم. گاهی ساعت ها روبه روی پدربزرگ می نشستم، به چهره اش خیره می شدم و به این فکر می کردم که کاش حتی یک بار هم که شده رویش را به طرف شمال برگرداند. اما پدربزرگم هر پنج دقیقه، مثل یک عروسک متحرک، رویش را به طرف راست می گرداند و فقط به جنوب خیره می شد. این کارش مرا غمگین می کرد. حس عجیبی داشت. اما لااقل جنوب منظره ای آفتابی داشت. به این فکر می کردم که آیا جنوب در نگاه یک آدم نابینا هم درخشان تر به نظر می آید.
به ساحل که نگاه می کردم، خاطره آن منظره آفتابی فراموش شده به یادم می آمد.
آن روزها، به صورت پدربزرگم خیره شده بودم و می خواستم که به شمال نگاه کند. از آنجایی که نابینا بود، اغلب مستقیم به او خیره می شدم. حالا می فهمم که این کارم به عادت خیره شدنم به آدم ها تبدیل شده. پس این عادت در انگیزه هایی پلید ریشه نداشت. دیگر لازم نبود به خاطر آن، خودم را سرزنش کنم. با این فکر، ناگهان می خواستم با تمام وجود خوشی را در آغوش بگیرم، حتی بیش از آن، قلبم از این احساس لبریز شده بود که باید خودم را پیش دختر تطهیر کنم.
دختر دوباره چیزی گفت: «من دیگه به این کار عادت کرده ام، اما هنوز یک کم خجالتی ام.»
کلماتش به من اشاره می کردند که می توانم دوباره رویم را به طرف او برگردانم. حتما آن اول با خودش فکر کرده که رفتار من زشت بوده است.
به او نگاه کردم، چهره ام درخشان شد. صورت دختر گل انداخت و سر به زیر، لحظه ای نگاهم کرد. با لحنی کودکانه گفت: «هر روزی که می گذره، صورتم بیشتر شادابیش رو از دست می ده. برای همین، دیگه نگران نیستم.»لبخند زدم. ناگهان حس کردم نوعی صمیمیت بینمان ایجاد شده. می خواستم به منظره آفتابی نزدیک ساحل بروم، با خاطره دختر و پدربزرگم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->