قبل از بازگشایی دربهای حرم است. قصد زیارت کردهام و راه افتادهام سمت حرم. این روزها فرقی نمیکند از پایین پا بروی یا بالای سر، پیاده باشی یا سواره، هرطور خودت را به حرم برسانی به در بسته میخوری. به ساحلی میرسی که عدهای شبیه ماهیهای از آب بیرون افتاده، دارند در آن تلذی میکنند و آمدهاند تا با نسیمی که از دریا بلند میشود و تنشان را نوازش میکند جان دوبارهای بگیرند. خودم را به حرم میرسانم. شب بیستوهفتم ماه رمضان و به روایتی هم شب قدر است. این را میشود از قرآنهایی که مردم گوشه و کنار روی سرشان گرفتهاند، متوجه شد. در حرم بسته است و دست کسی به ضریح مطهر نمیرسد، اما تکتک نردهها و داربستها انگار حکم ضریح را پیدا کرده اند و دخیلهایی که به آنها بسته شده شاهدی است بر این مطلب. دیگر عدهای جوان با لباسهای سبز و گاری بزرگ، وجود ندارند تا فرشهای خوشرنگ را زیر پای زائران پهن کنند؛ اما زیراندازهای سادهای را میشود دید که هر خانوادهای برای خودش آورده است تا گوشهای بنشیند. روحانیونی عبایشان را فرش زیرپای اهل و عیال کردهاند. خانمهایی را میبینم که وقتی به ابتدای بست میرسند، بدون اینکه کسی به آنها تذکری بدهد، چادری از کیفشان در میآورند و سر میکنند. وجب به وجب محیط شده است صحن گوهرشاد، آزادی، جمهوری و سقاخانه. کاسبهای اطراف به احترام زوار کسبشان را تعطیل کردهاند تا مردم فضای مناسبتری برای زیارت داشته باشند و حالا مقابل مغازهها هم شبیه دالانهای کنار صحنها شده است. همه دیوارها انگار پنجره فولاد است و اگر با چشم دل بنگری، ضریح مطهر را پشت تمامشان میبینی. همینطور که دارم کنار آخرین نردههایی که کشیدهاند راه میروم، پیرزنی قدخمیده را میبینم که دارد با سادگی از خادمی نشانی ضریح را میپرسد و انگار روحش هم خبر ندارد که حرم بسته است! به بهانه زیارت کردن نزدیکشان میایستم تا ببینم چه میگویند؛ خادم بهزحمت پیرزن را قانع میکند که الان هیچکس نمیتواند به حرم مشرف شود. پیرزن، اما چیزی در دست گرفته و اصرار دارد که داخل ضریح بیندازد. خادم قبول میکند که آن را به دست کسی بسپارد تا بهجای پیرزن این کار را انجام دهد. خیالم که از بابت پیرزن راحت میشود میروم تا چند دقیقهای یکجا بنشینم. گروههای زیادی دورهم جمع شدهاند و روضه میخوانند. جایی که گیرم میآید ما بین دو تا از همین گروههاست. مداح گروه سمت راست روضه موسیبنجعفر (ع) میخواند و سمت چپیها دارند با روضه قتلگاه اشک میریزند. صدا از هر دو سمت به یک میزان به گوشم میخورد. دست روی صورتم میگیرم و با چشم راستم برای پدر امام رضا (ع) و با چشم سمت چپم برای جد غریبشان اشک میریزم، اما دلم در مشهد و همینجا که نشستهام مانده است و داغ هجران روی دوشش سنگینی میکند. با اینکه کرونا ویروس منحوسی بود و درهای حرم را به رویمان بست؛ اما باعث شد فضای عاشقانهای را تجربه کنیم که کسی در تاریخ این حرم نظیرش را ندیده است. فضایی که در همه جایش احساسات پاکی دیده میشد که ساخت خود مردم بود. شبیه تمام حرکتهای مردمی دیگری که تا بهحال انجام شده و از صد فعالیت رسمی و سازمانی نتیجه بهتری داده است! عدهای که قبلا سالی یکبار شاید گذرشان به حرم میخورد، در این ایام فقط غر زدند و به اینبهانه حسابهای دیگرشان را تسویه کردند. عدهای هم چنان از بازگشایی حرم میترسیدند و مخالف بازگشایی بودند که انگار منبع انتشار این ویروس، خدایی نکرده فقط حرمهای مطهر هستند! گروهی، اما بیسر و صدا آمدند و پشت این درهای بسته، شخصیتهای داستانی عاشقانه شدند که سالهای بعد میتوانیم برای فرزندانمان تعریف کنیم. حالا نه فقط در و دیوار حرم، بلکه کوچه پس کوچههای اطرافش هم برایمان مقدس هستند. انگار که نور امام در آنها هم تکثیر شده است.