به گزارش شهرآرانیوز، شاید، اگر قرار باشد از بین تمام عناصر داستانی یکی را انتخاب کنیم که برای همه یا ــ اگر بخواهیم کمی احتیاط فلسفی و عاقلانه به خرج بدهیم ــ اکثر قریب به اتفاق مخاطبان جاذبه دارد، و تقریبا همه بَرسَرِ جذابیت آن اتفاق نظر دارند، آن عنصر لعنتی «تعلیق» است. چه بسا دلیل زنده ماندن داستان و داستان گویی در همه اعصار اصلا همین باشد.
وقتی انسانهای نخستین درباره درگیری خودشان با یک خرس چهارمتری قصه میگفته اند، حتما مخاطبان، با اشتیاق، انتظار میکشیده اند که ببینند راوی با چه کلکی آن موجود نخراشیده را ازپای درآورده و چطور از آن مهلکه جان سالم به دربُرده که حالا برای مخاطبانش ــ که مشغول خوردن گوشت همان خرس هستندــ از هیبت آن غول پشمالو و قدرت مرگبارش حرف میزند.
چه بسا همان حربههای نخستین هنوز هم جذاب باشد و ما هم پای داستانها مینشینیم و با شخصیتهای اصلی همذات پنداری میکنیم که ببینیم سرانجام این شخصیتها چه میشود. اما، علی رغم تمام این ها، گاهی پیش میآید که راوی نحیفی پیدا شود که مهارتی در بافتن ماجراها و قصهها نداشته باشد. چنین راوی رنگ پریدهای ناچار است متوسل شود به فریبهای دست چندم و پیش پا افتاده، دقیقا همانهایی که یک نویسنده باهوش خوش سلیقه باید از آنها دوری کند. احتمالا این حربههای آبکی لیست بلندبالایی را تشکیل بدهند. بگذارید از تعلیق مصنوعی شروع کنیم.
برای شناخت هویت و ماهیت تعلیق مصنوعی، ابتدا باید تعلیق و ذات درست آن را بشناسیم. تعلیق، که ازنظر لغوی به معنای «معلق ماندن» است، سعی دارد همان حالت انتظاری را توصیف کند که طی آن مخاطب حس میکند در داستان اتفاقی افتاده که همه چیز روی هواست و نویسنده او را بلاتکلیف رها کرده است؛ بنابراین، با اشتیاقی زیاد دنباله داستان را میگیرد تا ببیند «چه اتفاقی میافتد».
این وضعیت باید ناشی از شرایط طبیعی و باورپذیر یک روایت باشد، درحالی که در روایت و داستان میتوان به مخاطب کلک زد و به عمد بخشی از اطلاعات را از او دریغ کرد. در این حالت، معمولا، وقتی قصه به پایان میرسد، مخاطب تازه متوجه میشود که او را فریب داده اند؛ و این یعنی مخاطب در پایان روایت، به جای اینکه همچنان با آن درگیر باشد و بهش فکر کند، ناچار، حسی زننده را هضم کند و درنهایت چیزی را که به او تحویل داده اند مثل یک تفاله دور بیندازد.
برای مثال، تصور کنید در یک ماجرا ما تعریف میکنیم که شخصیت زن داستان درحال آماده شدن برای رفتن به یک مهمانی است. تمامی جزئیات کارهایی را که برای آماده شدن انجام میدهد روایت میکنیم و، وقتی که از خانه بیرون میزند، در میانه راه، او را با یک دزد روبه رو میکنیم. در این لحظه، او اسلحهای از کیفش بیرون میکشد و دزد را به قتل میرساند!
در اینجا، مخاطب با خودش میگوید که آماده شدن شخصیت اصلی را با تمام جزئیات دنبال کرده است و تک تک وسایلی که زن با خودش به این مهمانی آورده را برایش گفته اند، جز همین اسلحه! چرا؟! برای ایجاد این غافل گیری! دراصل، برگ برندهای است که آن را از بازیْ خارج و حالا ناگهان وارد کرده اند؛ و با افتخار تمام احساس میکنند که مخاطب را در دام انداخته اند، درحالی که چنین بازی بچگانهای را هر مدعی نویسندگی خنگی هم میتواند انجام بدهد!
یکی از بهترین راهها برای مجبورنشدن به استفاده از این حربههای به دردنخور جابه جاکردن نقطه شروع در روایت است. خیلی وقت ها، جابه جایی نقطه شروع در یک روایت باعث میشود، به طور طبیعی، بخشی از اطلاعات حذف و بخشی دیگر وارد چرخه روایت شوند. دراصل، اطلاعات اولیهای که به مخاطب میدهیم و او با همینها فضای داستان را شناسایی میکند اهمیت ویژهای دارند. یکی از بهترین مثالها در این زمینه فیلم «هشت نفرت انگیز» (۲۰۱۵ ,The Hateful Eight) از کوئنتین تارانتینوست.
تمام جذابیت این فیلم به خاطر نقطه شروع بسیار درخشان آن است. برای درک بهتر این موضوع، کافی است در ذهنتان نقطه شروع را جابه جا کنید و از خودتان بپرسید که، اگر تارانتینو قصه را از این نقطه یا آن یکی شروع میکرد، چه میشد. قاعدتا، در بعضی از این نقطهها ماجرا همان دقایق اول لو میرفت و در حالاتی دیگر به قصهای بی ریخت و نچسب تبدیل میشد.
پس، ازاین به بعد، نقاط کلیدی و مهم طرحتان را روی کاغذ بچینید و به شکل دایره ترسیم کنید. این حالت، چون پیوستگی کاملی بین اجزا ایجاد میکند، شبیه به یک وضعیت بی آغاز است. در چنین شرایطی، به راحتی میتوانید نقطه شروع را جابه جا کنید و حالتهای مختلفی که قصه به خودش میگیرد را متصور شوید. برای تمرین، میتوانید با همین فیلم تارانتینو این کار را انجام دهید.
با احترام عمیق به داروین بزرگ و ارکیدهها و سوسکهای تماشایی اش.