رادمنش | شهرآرانیوز؛ «صدام» یعنی آدمی که بسیار صدمه میزند. خب، نمیشد نامی از این برازندهتر برای دیکتاتور عراق، کسی که به «قصاب بغداد» معروف شد، انتخاب کرد. یک جور پیشگویی در این نام هست، و اگر کسی به این مقولات باور داشته باشد و بداند که مادر صدام در دورهای از عمرش در تکریت و روستاهای اطراف آن فال گیر بوده، ارتباطی بین این نام، آن حرفه و آنچه صدام کرد خواهد یافت.
صدام بسیار صدمه زد؛ شمار انسانهایی که مستقیم و غیرمستقیم کشت از حساب بیرون است و بعید است روزی بشود تعداد آن جانها را دقیق محاسبه کرد. آسیب بزرگ دیگری که او زد این بود که پس از خودش زمینی سوخته برجای گذاشت؛ مردمانی که میتوانستند به خاطر منابع کشورشان از رفاهی نسبی برخوردار باشند، فقیر ماندند. سیاستهای صدام چند جنگ را به آنان تحمیل کرده بود. عاقبت هم این دیکتاتور با دخالت نظامی کشوری بیگانه سقوط کرد و با خفت اسیر و محاکمه شد و مُرد.
زمین سوخته فقط نمودی فیزیکی و خارجی نداشت؛ میراث صدام در عالم سیاست و اجتماع هم چنین بود. در دوران حکمرانی صدام، اجازه پاگرفتن حزب نبود و یک حزب واقعی وجود نداشت، رقابت سیاسی یک شوخی مضحک بود، و سیاست مدارانی پرورش پیدا نکردند که اقبال عمومی داشته باشند تا بتوانند پس از او اتحاد و ثبات را در آن کشور برقرار کنند. این شاید شومترین میراث صدام بود، و هنوز هم هست.
اما صدماتی که دیکتاتور عراق موجب آنها شد به مرزهای کشور خودش محدود نماند؛ او همچنین آتش چندین جنگ را برافروخت که دامن همسایههای عراق را هم گرفت. مهمترین این جنگها تهاجم به خاک ایران است که طولانیترین جنگ کلاسیک دنیا در سده بیستم میلادی است و خسارتهای مادی و معنوی بسیار زیادی را متوجه دو کشور کرد.
برای شناخت دقیقتر صدام آثار مختلفی هست که یکی از آنها «صدام، از ظهور تا سقوطش»، نوشته کان کاگلین، است که بیژن اشتری آن را به فارسی برگردانده و نشر «ثالث» منتشرش کرده است. این اثر، همان طورکه از نامش برمی آید، زندگی صدام را از دوران کودکی تا هنگام به دار آویختنش روایت میکند، از وقتی یتیم شد و کودکی اش با فقر، خشونت و گاه تحقیر گذشت، تا وقتی برای بالارفتن در پلههای پیشرفت وارد حزب بعث شد، در کودتایی که به قدرت گرفتن احمد حسن البکر منجر شد شرکت کرد، معاون رئیس جمهور شد، و درنهایت ۲۴ سال با دیکتاتوری دورانی تاریک ساخت، تا مرد.
دوران عاقبت ساز کودکی صدام حسین از جالبترین بخشهای زندگی اوست. صدام کودکی سختی داشت؛ در همان سالهای آغازین عمر ــ دقیق مشخص نیست که در چندسالگی ــ یتیم شده بود. او، درواقع، نه زیر یک سقف و سر یک سفره، که ویلان بزرگ شده و در خانه اقوامش آواره بود. به باور نویسنده کتاب، «شرمساری ناشی از ریشههای حقارت و فلاکتش» از همین دوران آغاز شد، که «در آینده نیروی محرکهای برای تحقق جاه طلبی هایش میشد.»
یکی از تواناییهای مهمی که به بقای دیکتاتور کمک میکند، نه شجاعت اعتماد کردن، که توانایی و ظرفیت او در بی اعتمادی است، که آبشخورش ترسی عمیق و کهنه است. صدام برای کسب این توانایی زجرآور یک عمر تمرین کرده بود. ناتوانی او در اعتماد به دیگران نیز از همان دوران کودکی شروع شد: «حس عمیق ناامنی برآمده از خانه به دوشیهای دوره کودکی اش باعث شد تا به طرز بیمارگونی در بزرگ سالی نتواند به هیچ کس اعتماد کند. دایره این بی اعتمادی حتی اعضای خانواده خودش را نیز شامل میشد.» صدام به لطف اقوام و، به خصوص دایی اش، خیرا... طلفاح، زنده مانده بود. بنابراین، مدتی پس از به قدرت رسیدن، نزدیکترین افراد به او، نه لایقترین ها، که هم قبیلهها و نفرات تیره و طایفه اش بودند.
اگر شم یک جانور وحشی در بوکشیدن خطر را به صدام نسبت بدهیم، از او تعریف کرده و موهبتی از نظر تکاملی ارزشمند را به او نسبت داده ایم که درواقع نداشت؛ کاری که او میکرد بسیار ساده و البته مؤثر بود؛ او این شعار دیکتاتورهای موفق را سرلوحه قرار داد: «بکش یا کشته شو!» هرکس اطراف صدام بود که کوچکترین ظنی میرفت که ممکن است رقیبش باشد باید شدیدا کنترل یا حذف میشد. این تاکتیکِ کهن و آزمون پس داده دیکتاتورهاست؛ مائو، کاسترو، استالین و دیگرانی از این دست، در زمان بسیار کوتاهی پس از به قدرت رسیدن، یاران قدیمی و انقلابی شان را حذف کردند.
مردمان روستای «العوجه»، که صدام در آن متولد شده بود، در زمان تولد او، «در فقر مطلق و اوج نکبت» به سر میبردند. این روستا همچنین معروف بود به مأمن و پناهگاه راهزنان، و تعدادی از اهالی روستا هم از این طریق امرار معاش میکردند. زندگی خشن بود و سخت، و بقا مستلزم ترکیبی از هوش، جرئت، سخت دلی و کوشایی. نویسنده گزارش میدهد که ــ علاوه بر راهزنی و قاچاق ــ دزدی هم از حرفههای رایج بود و اهالی گاه «بدون هیچ عذاب وجدانی مرغ و خروسها یا محصولات کشاورزی» همسایگانشان را میدزدیدند.
یکی از تاکتیکهای صدام پس از به قدرت رسیدن حذف یا خشونت و ایجاد ترس بسیار در دل دوست و آشنا و رقبا و مخالفان بود.
تاکتیک دیگرش این بود که وفاداری هرآن کسی را که میتواند بخرد. خرید وفاداری هم گران تمام میشود؛ پولش از کجا میآمد؟ او راه دزدی را خوب یاد گرفته بود: در کودکی مرغ همسایه را میدزدید و در دوران حکومتش منابع کشور را غارت میکرد، آن هم بسیار روشمند و در ظاهر قانونی، اما در باطن با شیوهای معروف به «دزدسالاری». دزدسالاری، به زبان ساده، یعنی بالاکشیدن منابع باارزش کشور، ازجمله ذخایر نفت و معادن، و همچنین گرفتن عوارض گمرکی و مالیاتهای سنگین از مردم. منابع، پس از آنکه «ملی» اعلام شدند، اختیار درآمدشان به دست دولت میافتد و دولت هم در نظامهای دیکتاتوری در یک نفر خلاصه میشود؛ و در عراق آن یک نفر صدام حسین بود.
این تنها خرج سنگین صدام نبود: او، برای اینکه بتواند سلطه و کنترل تام و تمامی بر، نه فقط رقبا و سرآمدان، که تمام مردم کشورش داشته باشد و هر مخالفت احتمالی را در نطفه خفه کند، نیاز داشت که همه جا حاضر باشد. این هم تاکتیکی دارد که باز بین دیکتاتورها مشترک است: بهترین رفیق آنها پلیس مخفی و دستگاه امنیتی مخوف و سنگدل است. صدام، علاوه بر این، شبکهای گسترده از خبرچینان لازم داشت تا چشم و گوشی همه جاحاضر داشته باشد. کارکرد دیگر این نیروها این بود که داستانهای بی رحمیها یا شفقتهای پدرانه او را نشر دهند.
بله؛ صدام هم دوست داشت محبوب باشد. کسب محبوبیت در کشوری فقیر نگاه داشته شده و بین مردمی دست به دهان چندان گران تمام نمیشود؛ صدام فقط باید زحمت بازی کردن نقش اول نمایش را میکشید: در شمایل ناجی و قهرمانی مردمی و دل سوز شخصا به خانه مردم سر میزد، در یخچالشان را باز میکرد و، پس از وانمود کردن به همدلی، کیسهای خوراکی یا مشتی لوازم کم ارزش به صاحب خانه میداد. پس از آن، هم خودِ صاحب خانه که تحت تأثیر انوار مهربانی صدام قرار گرفته بود و هم رسانهها و هم شبکه خبرچینان دست به کار نشر روایتهای اعمال انسانی و پدرانه صدام میشدند.
روایتهایی از این دست گاه چنان پیچیده و درهم میشوند که تشخیص درست از نادرست کار سادهای نیست. مثلا، دکتر علاء بشیر، که تقریبا بیست سال پزشک مخصوص صدام بوده، میگوید: «صدام را خوب به یاد دارم. او زندگی واقعا سادهای داشت. بارها دیدم که روی تشکی بر کف زمین خوابیده است. رفتار صدام مثل هر عراقی دیگری بود. بارها دیدم که مشغول غذا درست کردن برای بادیگاردهایش بود. او در خانههای معمولی زندگی میکرد و به ندرت در کاخهایی که ساخته بود زندگی کرد.»
آیا باید این روایت را باور کرد یا کاخهایی را صدام که ساخته بود، کلکسیون ماشینهای لوکس پسرش، عُدَی، را یا نشانههایی از شیوه زیستی که گاه جلوههایی از آن بروز میکرد؟ ویدئوِ بسیار مهمی هست از جلسهای چند روز پس از به قدرت رسیدن صدام که در آن او مشغول کشیدن سیگار برگ کوبایی است. ظاهرا، او ذخیرهای بی پایان از سیگار برگ معروف و گرانی به نام «کوهیبا» داشته است، چون حتی در روزهای محاکمه اش در زندان هم مرتب از همین سیگار میکشید. پس به نظر میرسد نمایش ساده زیستی و روایتهای خلق شده در این باره برخاسته از همان میل صدام به محبوبیت و همچنین مقبولیت باشد.
اما آن پسرک یتیم چطور توانست یکی از قدرتمندترین مردان عرب معاصر شود؟
صدام در خانه دایی اش، خیرا.. طلفاح، به دنیا آمده بود و بخش مهمی از کودکی اش هم آنجا و زیر سایه همین دایی گذشته بود. زن اولش، ساجده، هم دختر همین دایی اش بود. خیرا... طلفاح افسر ملی گرای پرشوری بود. «مقدر بود این مرد از کسانی باشد که با افکار و عقایدش بیشترین تأثیر را بر صدام جوان میگذارد و شخصیت او را شکل میدهد.»
صدام در مصاحبهای گفته است: «دایی من ملی گرا و افسر ارتش عراق بود. او پنج سال را در زندان گذراند. یادم هست، هرموقع از مادرم میپرسیدم دایی ام کجاست، همیشه پاسخی ثابت به من میداد: ‘او در زندان است. ’ دایی ام با احساسات عظیم ملی گرایانه اش همیشه الهام بخشم بود.»، اما دلیل اخراج دایی خیرا... از ارتش و افتادنش به زندان این بود که او هوادار سرسخت هیتلر و نازیها بود.
نویسنده کتاب یادآور میشود که «برای کسانی مثل صدام که قصد داشتند از طبقه اجتماعی فرودست خود ارتقا یابند، فقط یک راه وجود داشت و آن اشتغال در ارتش بود.» پس صدام دو انگیزه مهم برای ورود به ارتش داشت: پیروی از دایی اش که الگویش بود، و نجات از آن وضع فلاکت بار. او، پس از پایان تحصیلات راهنمایی در تکریت، به همراه دایی و پسر دایی اش به بغداد نقل مکان کرد.
ورود به این شهر پرجنب و جوش که احساسات پرشور ملی گرایانه در هوای آن موج میزد یکی از نقاط عطف زندگی صدام بود. ورود به حزب بعث هم ــ که او بعدها یکی از شخصیتهای برجسته آن شد ــ نقطه تعیین کننده دیگری در زندگی اش بود. صدام در کودتایی که منجربه برکناری عبدالرحمن عارف، رئیس جمهور وقت عراق، و به قدرت رسیدن احمد حسن البکر بود نقشی مهم داشت.
حسن البکر، که از دوستان نزدیک دایی خیرا... هم بود، صدام را به سمَت معاون رئیس جمهور رساند. صدام، ۱۰ سال بعد، وقتی دوستان و متحدانی پیدا کرده بود و جای پایش محکم شده بود، یک روز سراغ حسن البکر رفت و گفت: «داری پیر میشوی؛ شنیده ام که وضع جسمی ات هم تعریفی ندارد. وقت بازنشستگی است.» بعد دو گزینه پیش پای حامی قدیمی اش گذاشت: «می توانی بین این دو انتخاب کنی: کشته شدن یا منتقل کردن قدرت به من در صلح.»
روز بعد، حسن البکر در تلویزیون عراق اعلام کرد که دارد بازنشسته میشود و ۱۶ژوئیه ۱۹۷۹ صدام رئیس جمهور عراق شد. این آغاز دوران تاریک عراق و حتی منطقه بود. چند ماه بعد، او به ایران حمله کرد و آغازگر طولانیترین جنگ قرن بیستم شد. قصههای قساوتش تا ۲۴ سال سایهای بود بر سر هرکدام از مردمش.
اما ۳۰ دسامبر ۲۰۰۶ این کابوس تمام شد: مردی با ریش بلند و ژولیده، با پیراهن سفید و پالتویی تیره به سمت چوبه دار قدم زد، در حالی که خط اشکهای خشک شده بر گونه هایش باقی بود. او جمعیت کوچکی را که قرار بود شاهد اعدامش باشند مسخره کرد. سپس، زمین زیر پایش دهان باز کرد و صدام سقوط کرد و گردنش شکست.
برای نوشتن این مطلب، از مستند «چگونه دیکتاتور میشویم؟» (How to Become a Tyrant)، محصول سال ۲۰۲۱ شبکه نتفلیکس نیز استفاده شده است.