به گزارش شهرآرانیوز، در نوشته قبلی، تابلو گرنیکا از پیکاسو را برایتان مثال زدم تا به مقصود این عنوان بیشتر نزدیک شویم، اینکه رویکرد ادبیات و هنر به امر اخلاقی دگرگونی چشمگیری داشته؛ دراصل، یک انقلاب تمام عیار بوده. فرض کنید که مخاطب و خالق اثر روی یک الاکلنگ مشغول بازی باشند: دیدگاه کلاسیک و مدرن به امر اخلاقی کاملا وارونه همدیگرند؛ انگار این دو کودک بازیگوش با یک حرکت پا جای خود را عوض کردهاند. اگر در آنجا مخاطب یک نادان فرض میشد که به نصیحت و امرونهی نیاز دارد، در اینجا مخاطب یک کاشف است، یک جستوجوگر باهوش؛ برایهمین است که بسیاری از صاحبنظرانْ ادبیات و هنر مدرن را «نخبهگرا» میخوانند.
با این حال، ادبیات مدرن به مخاطب این مجال و اجازه را میدهد که با اتکا به هوش و درایت خودش بتواند درباره اثر هنری دست به قضاوت بزند؛ برهمیناساس است که هنر و ادبیات مدرن مخاطب خودش را به تفکر و تفحص دعوت میکند، از او میخواهد که چراغقوهبهدست در تاریکیهای اثر کاوش کند و خودش، بهتنهایی، شخصیتها و مضامین اثر را داوری کند و درباره آنها حکم بدهد.
اما سؤال اینجاست که نویسنده یا خالق اثر هنری باید رویکردی خنثی و بیطرف داشته باشد یا نه؛ اصلا، کسیکه مینویسد یا اثر هنری خلق میکند میتواند بدون قضاوت جهان را بنگرد یا دربارهاش بیندیشد؟
شاید ذکر این نکته خالی از لطف نباشد که حتی در تئوریهای فیزیک که مبتنیبر ریاضیات و دادههای عددی است اینشتین به این نتیجه میرسد که وضعیت ناظر میتواند فرمولها یا روابط را تغییر دهد؛ برایهمین است که در جهان فیزیکی اینشتین، و در عموم تئوریهای فیزیکی، ناظر را یک ناظر ساکن تلقی میکنند، سوژهای که فعل شناسایی جهان را بهانجام میرساند و در یک نقطه بهنظاره جهان نشسته است. شاید وضعیت خالق اثر هنری و ادبی هم چیزی شبیه به همین باشد؛ یعنی که ناچار است در نقطهای از جهان بایستد و از همانجا به هستی نگاه کند، و حتی همین کنش ابتدایی هم منجربه ایجاد دیدگاه و زاویهدید نسبتبه جهان و امور جهان میشود.
بگذارید با یک مثال جان مطلب را زنده کنم: فرض را بر این میگذارم که داستان «تپههای، چون فیلهای سفید» از استاد بزرگ داستاننویسی، همینگوی، را خواندهاید. داستان ظاهری کاملا خنثی دارد؛ بهنظر میرسد که راوی، و درکل خود شخص نویسنده هم، طرف هیچکدام از شخصیتها را نمیگیرند و، بهدوراز طرفداری، فقط و فقط وقایع داستان نقل میشود. داستان با این جمله آغاز میشود:
تپههای آنسوی دره ایبرو دراز و سفید بودند. در اینسو، نه سایهای بود و نه درختی ....
گفتوگویی که بعد از این توصیف نقل میشود، نشان میدهد که این «دختر» است که تپهها را بهشکل فیلهای سفید میبیند و «مرد آمریکایی» کاملا با نظر او مخالف است. باتوجهبه این قیاس، بهنظر میرسد که راوی پیوندی نزدیک با ذهن دختر دارد و از زاویه نگاه اوست که جهان داستان را برای مخاطب توصیف میکند.
شاید با خودتان بگویید که این ممکن است ازسر تصادف اتفاق افتاده باشدــچنین فرضی محال نیست؛ برایهمین است که شواهد دیگری برای تکمیل این جریان موردنیاز است. در ادامه گفتوگوی دو شخصیت اصلی داستان که کمی تنشآمیز و تند است، دختر از موضع خود و پافشاری بر شبیهبودن تپهها به فیلهای سفید عقب مینشیند:
دختر به تپهها نگاه کرد. گفت: «تپههای قشنگی است. خیلی هم مثل فیلهای سفید نیستند؛ یعنی آدم وقتی از پشت درختها نگاه کند پوستشان را سفید میبیند.»
در اینجا، دختر از موضع خودش دست میکشد و حرفش را با تزلزل تکرار میکند؛ حالا، سفیدبودن تپهها، که در جمله ابتدایی داستان محرز و واضح بود، را مشروط میکند تا بلکه دل مرد را نرم کند؛ و ببینید در ادامه، چند بند جلوتر، راوی چطور صحنه را توصیف میکند:
دختر از جا برخاست و قدمزنان به انتهای ایستگاه رفت. در سوی دیگر، کنار ساحل ایبرو، مزارع گندم و صف دراز درختها دیده میشد. دورتر، در آنسوی رود، کوهها بهچشم میخورد. سایه ابری از روی گندمزار میگذشت و دختر از پشت درختها (!) رودخانه را نگاه میکرد.
در اینجا، خود راوی هیچ توصیفی از رنگ و یا هر کیفیت دیگری از تپهها ارائه نمیدهد؛ انگار ــدرست برخلاف جمله ابتداییــ کراهت دارد درباره رنگ سفید تپهها صحبتی بهمیان آورد. ازطرفدیگر، دختر، حالا که از پشت درختها نگاه میکند، دیگر نگاهی به تپهها نمیاندازد و بهجای آن رود را میبیند. همین نشانهها گواهی است بر اینکه راوی داستان پیوندی درونی با ذهنیت دختر دارد و درواقع از زاویه نگاه دختر است که داستان نقل میشود، کمااینکه در ادامه، وقتی بگومگوی شخصیتها تلخ و غمانگیز میشود و دختر احساس میکند قلبش شکسته است، تپهها به این شکل توصیف میشوند:
پشت میز نشستند و دختر به جانب تپههای خشک دره چشم دوخت و مرد به دختر و میز نگاه کرد.
صحبت بر سر این است که نویسنده نمیتواند نظر و قضاوتی نداشته باشد؛ منتها ممکن است قضاوت خودش را توی صورت مخاطب پرت کند یا چنان در داستان پنهان کند که مخاطب در جستوجوی آن خطبهخط اثر را بکاود تا آن را مثل گنجی کشف کند. یعنی پنهانترین بخش اثر معنای آن است و ظاهر داستان هیچچیزی را فریاد نمیزند.
تمام این موارد چیده شد تا برسیم به این نکته که در بسیاری از مواقع نویسندههای مبتدی که دچار وسواس در ایجاد محتوای عمیق در نوشتههایشان میشوند به این فکر میافتند که کوتاهترین و سرراستترین راه ممکن را انتخاب کنند، یعنی مستقیمگویی. اما این شیوه مدت مدیدی است که منسوخ شده و جای خودش را به یک موشوگربه بازی داده که دراصل بردن سرگرمی از سطح به عمق ادبیات است، و ایجادکننده «لذت کشف»، بهنحویکه مخاطب بخشی از بازی باشد، و نه شاگردی کودن و عقبمانده. بااینحساب، نویسنده میتواند مخاطبش را موجودی باهوش و کنجکاو و جستوجوگر و باشعور و آگاه و پرمطالعه و نخبه بداند و برای او دانه و دام بچیند.
با احترام عمیق به یاد و خاطره نویسنده بزرگ، احمد محمود، که پیش از عزیمتم به اهوازْ اهواز و زندگی و دنیا را باهم ترک کرد که حسرت دیدنش از نوجوانیام تا الان با من بماند. روحش شاد!