این روزها از مشهد که میزنی به دل جاده و مسافر میشوی به سوی شمال خراسان بزرگ، بعد از قوچان همان شهر سرخدستاران، شهر موسیقی و نرسیده به فاروج شهر پسته و بادام، وسعتی به رنگ ارغوان در مزارع حاشیهای جاده دلبری میکند. طلای سرخ، فرش گسترانده برای میزبانی. اینجا محل توقف بسیاری از مسافران است برای تماشای زیبایی، گرفتن عکس یادگاری و نوشیدن نسکافه و چایی.
همه حواسشان هست که گلبرگی زخمی نشود و تفاله چایی به زمین نریزد. تعدادی همانجا معاملهشان میشود و زعفران بدون واسطه دلالان میخرند. یکی مثل من هم که توقف میکند برای تماشا و عکسش را میگیرد، وقت رفتن، زن کشاورزی سد راه میشود. گلی زعفرانی از سبدش سوا میکند و میگذارد کف دستم: «بذار گوشه شالت، دوباره عکس بگیر، زعفرونشم بریز تو فلاسکتون تا مشهد چای زعفرون بخور»
مشهد را که میگوید، صدایش منقطع میشود، انگار کلمه مشهد بین حرفهایش مثل گل زعفرانی است در جملهبندی جاده: «سلام منو به امام رضا برسون بگو صدیقه روسیاهه دلش لکزده برای زیارت»
گذر گوشههای روسریاش میافتد به گوشههای چشمهایش... تشکر میکنم با لبخندی به پهنای صورت: «چشم. دارم میرم بجنورد، اما شب دوباره برمیگردم مشهد.»
توی گوشیام اسمش را مینویسم (تا با مسبوق به سابقه بودن کمحافظگی، خلف وعده نکرده باشم): «قول میدم خیلی زود برم حرم و ویژه دعا کنم براتون...» و بعد برق تیلهای چشمهایش را دیدم وقتی لبهایش را با گِره روسریاش پنهان میکرد و صدای خنده ارغوانیاش را بدرقه راهم. انگار خودش را تجسم کرده بود وسط روضه منوره.