سیدهنعیمه زینبی/ شهرآرانیوز- دکتر علیاکبر حسنزاده پزشکی است که اولین مطبش را در طرق راه میاندازد و هنوز پس از بیست و چند سال در این شهرک حضور دارد.
او علاوه بر اینکه پزشک خانوادگی است و گاهی پدر و پدربزرگ و نوه با هم به دیدارش میآیند، پزشک نمونه سال ۹۸ هم شده است. متولد سال ۴۵، رزمنده جبهه و جنگ و برادر شهید است. حسنزاده یک پزشک جهادی است که در بسیاری از مناطق محروم حضور داشته است و زمان زیادی از خدمتش را صرف نیازمندان میکند. او هنوز رزمنده و فقط میدان رزمش متفاوت شده است.
حسنزاده از اینکه بر سر بالین بیماران نیازمند حاضر شود، ابایی ندارد و خودش این کار را جزو بهترین دقایق حرفهاش میداند. او در طول مدتی که کرونا بسیاری از مطبها را به تعطیلی کشانده بود، تمام وقت در خدمت بیمارانش بود.
حسنزاده اعتقاد دارد، الان که به وجود او نیاز است باید در میدان حضور داشته باشد. میگوید: «بیماری که پیش من میآید بین این همه پزشک در شهر مشهد هرجای دیگری میتوانست برود، ولی مطب من را انتخاب کرده است پس من باید ممنون باشم و درحد توانم به او خدمت کنم. دیدگاه اگر این باشد ماحصل خیلی متفاوت است تا زمانی که فکر کنی اگر ما نباشیم کار بیماران راه نمیافتد.»
•درسخوان، ولی بازیگوش بودم!
محله کودکیام حسینباشی بود، اما در مدرسههای متفاوتی تحصیل کردم. قبل از انقلاب ابتدا مدرسه سجادیه و سپس مدرسه حائری رفتم. مدرسهام متعلق به یک روحانی بود که الان هم دو تا از فرزندانشان هستند.
بعد از آن مدرسه رهنما بودم. مدتی هم در مطهری شمالی درس خواندم. دوران راهنمایی را هم در مدرسه مجلسی نزدیک به کوچه کارخانه کبریت گذراندم. دبیرستان هم در مدرسه شهید میرخرسندی بودم. دانشگاه را هم علوم پزشکی مشهد پذیرفته شدم.
از همان ابتدا بچه درسخوان بودم. معلمها به من میگفتند آقای ریاضی. اولین نفری بودم که در کلاس ریاضی برای پاسخ دادن دستم را بلند میکردم. مسئله را هنوز دبیر طرح نکرده من حل میکردم.
عربی، دینی و بقیه درسهایم به همین شکل بود. البته درسخوان بودم، ولی مظلوم نبودم. گاهی سردسته بازیگوشیهای مدرسه بودم. در دوران دبستان یک بحثی بین من و یکی از بچهها در گرفت.
کل مدرسه دو گروه شدند که در جبهه ما دو نفر قرار گرفتند و آنجا را بههم ریختیم، اما همین که درسخوان و اهل نماز جماعت بودم کسی به من کار نداشت. بافت خانواده ام مذهبی بود. سن من زمان انقلاب زیاد نبود، ولی خاطرات خوبی دارم. یادم هست قرار بود موقع سجده اعلامیهها را بگذارم و بروم، ولی من گفتم حیف است نماز جماعت را از دست بدهم. نماز را خواندم و سریع اعلامیهها را با ترس توزیع کردم و بیرون رفتم. سر نبش اولین چهارراه یک نفر زد به شانهام. خیلی وحشت کردم. دستم را گرفت و گفت: تو اعلامیهها را پخش کردی. من انکار کردم. او از طرف امام جماعت آمده بود. به من تذکر داد که باید آنها را بین نماز پخش کنم تا گیر نیفتم. او پولی برای کمک به گروه انقلابیها جمع کرده بود که به من سپرد. نوارهای امام را در جلسههای خانوادگی و هیئات توزیع میکردیم. عمویم من را به این سمت سوق داد که البته در زمان شاه دستگیر هم شد.
•مدرسه میدان رزمم بود!
زمان جنگ در اوج دوران نوجوانی بودم. تابستان سال ۶۲ اولین تجربه حضور در جبهه را با برادرم در ایلام داشتم. از طریق جهاد دانشآموزی رفتیم. من نظرم این بود که باید درس بخوانم. قبل از جنگ هم تابستانهایم بطالت نداشتم. کار میکردم؛ بنایی، آلومینیومسازی، کشبافی و کارهای مختلف را در تابستان تجربه کردم. کار باعث میشد قدر درس را بدانم. من کارهای سختی را تجربه کردم. اوج گرما بنایی میکردم. تابستانم به کار میگذشت، ولی همین که وقت مدرسه میشد پیگیر بودم که به موقع ثبتنام کنم و کتابهایم را تهیه کنم. خانواده آن زمان خیلی اصراری به درس نداشتند، ولی من یادم است که برای مشقهایم دغدغه داشتم. بیتکلیف هم هیچوقت سر کلاس نرفتم. مسئلهای را دبیرم گفت که جز درس نبود. من تا سه نیمه شب نشستم تا آن را حل کنم. زمانی که سر کلاس رفتم تنها کسی که حل کرده بود من بودم. آن زمان کلاسها هم شلوغ بود. بین ۴۰ نفر فقط من حل تمرین را برده بودم.
•برادرم مخلص بود
برادرم ۲ سال کوچکتر از من بود. تا قبل از شهادت همیشه با هم بودیم. به ما میگفتند دو طفلان مسلم. تنها جایی که بین ما فاصله افتاد همین جبهه بود که ایشان در دوران تحصیل رفت. او نظرش این بود که جبهه واجبتر است. برادرم سریع، ولی ریزنقش بود. رضایت پدر را با اصرار گرفت و رفت. سال ۶۵ شهید شد و من اولین کسی بودم که فهمیدم، ولی چون تا مدتها مفقود بود به کسی نگفتم. پس از ۱۰ سال به جای پیکرش یک مشت استخوان به ما تحویل دادند. آنجا گفتم من هم باید حتما شهید شوم، ولی بعدها به این باور قلبی رسیدم که خداوند گلچین میکند. او لیاقتش را داشت و خدا انتخابش کرد. اخلاص عجیبی داشت و غش توی کارش نداشت. مدرسه ایشان تا خانه دور بود. دوچرخهای داشت که با آن مدرسه میرفت. ایشان هر روز با دوچرخهاش به دنبال همکلاسی معلولش میرفت و بعد مدرسه او را به خانه میرساند و برمیگشت. کمتر کسی در آن سن چنین کاری میکرد. از این کارها زیاد میکرد. شجاع نبود، ولی رفقایش در جبهه تعریف میکردند که چه جسارتی داشته است. سنگر کمین تنهایی میایستاد و جای شیفتهای بعد از خودش هم کشیک میداد. مشغول راز و نیاز میشد، در خلوت شب جایی که یک قدم تا عراقیها فاصله بود. نخستین بار با هم جبهه رفتیم. جهاد دانشآموزی بود که ما را پشت خط بردند تا پشتیبانی کنیم. توزیع آب و غذا و اقلام اهدایی مردم با ما بود. در ذهنم بود که دفعه بعد به عنوان پزشک به منطقه بیایم. بعد شهادت برادرم خیلی وقتها با خودم میگفتم او جانش را گذاشت و من باید وقتم را بگذارم برای این مملکت. همیشه میخواستم قدمی برای کشورم بردارم و برای رسیدن به این هدف درس خواندم.
•۲۴ ساعته در کتابخانه بودم!
اشتیاق من به پزشکی از کودکی ناشی میشود. از همان زمان که الفبای تعلیم و تربیت را آموختم دوست داشتم بتوانم بیماران را درمان کنم، اما وقتی شکر دیگچه مادربزرگم به دیگش نرسید و سکته کرد با خودم گفتم کاش پزشکی میدانستم تا احیایش کنم. بستگان دیگری هم داشتم که بیماری سخت داشتند و علم بشر به درمانشان قد نمیداد. یکی از بستگانم صرع داشت و خیلی خوشایند نبود. دوست داشتم کاری کنم تا این بیماریهای صعبالعلاج را درمان کنم. در ذهنم فکر میکردم میتوانم وارد این وادی شوم و برای درمان قطعی این بیماران کاری کنم. خیال میکردم راه حل همه مشکلات میتواند به دست من باشد و این انگیزه کودکانه مرا به سمت پزشکی سوق میداد تا نجاتبخش آدمها باشم. تشویق دبیرها هم در این تصمیم بسیار اثرگذار بود که بیان میکردند تو میتوانی پزشک شوی. در مسیر زندگی حس کردم که پزشکی از عهده من بر میآید. آن زمان یک کتابخانه در طبقه پایین مسجد محله داشتیم. با یکی از اقوام کلید آنجا را گرفته و ۲۴ ساعته آنجا بودم. تا اذان صبح درس میخواندم. بعد از اذان صبح چند ساعتی استراحت میکردم و دوباره درس میخواندم. مدتها قبل از کنکور در کتابخانه بودم. سال ۶۶ برای دومین بار آزمون دادم. رتبه ۱۶۳ شدم و میدانستم پزشکی پذیرفته میشوم. آن زمان خیلی خوشحال شدم. پدر و مادرم خیلی معمولی با این اتفاق برخورد کردند. تازه بعد از یک سال پدرم گفت: «همکارهایم گفتهاند که پزشکی رشته مهمی است و از من شیرینی خواستهاند.» خودشان آنقدر برایشان اهمیت نداشت که من پزشکی میخوانم.
•پزشکی رشته سختی است
سال ۶۶ تا ۷۳ دانشجوی پزشکی بودم. علوم پایه و کارورزی و دوره بالینی را گذراندم. اولین جلسهای که برای تشریح رفتم بوی جنازه حالم را به هم زد، اما آنجا با خودم گفتم باید تحمل کنم. خودم را قانع کردم که ادامه بدهم. گاهی سختی برخورد با بیمار من را آزار میداد، ولی هدف مهمتر بود. برخی از استادان پزشکی خیلی نگاه بالا به پایینی داشتند. استادی داشتیم که هرچه پاسخ میدادی توهین میکرد. دوره پزشکی در مجموع سخت بود، ولی همین که به کم کردن رنج مردم فکر میکردم، تحمل آسان میشد. زمان دانشجویی بیشتر درس خواندم و خیلی فعالیتهای غیردرسی نداشتم، اما کارهایی که بقیه نمیکردند من داوطلب میشدم. بر کارهای عملی مسلط بودم و دوست داشتم. بخشهای داخلی، سوختگی و جراحیها برای همه دانشجوها سخت بود. یادم هست آقای دکتر فرهودی که خودش را وقف دانشگاه و بیمار کرده است یک بیمار دختربچه فلج ذهنی داشت که زخم بستر گرفته بود. بوی تعفن میداد و هیچ کس داوطلب تعویض پانسمان زخمش نمیشد. من آنجا گفتم من هستم و انجام دادم. اولین مرگی که در حرفه پزشکی دیدم یادم نیست، ولی یادم هست در بخش مسمومیتها دختربچهای بستری بود. ۱۴ سالش بود که فوت کرد. این دختر به دلیل یک نمره ۱۸ که مادرش به او گفته بود؛ خاک بر سرت، فوت کرد. علتش هم معلوم نشد و خیلی به من سخت گذشت.
•اولین مطب در طرق!
اولین مطبم را در شهرک طرق زدم. پیش از من آنجا آقای دکتر علیزاده بیرجندی پزشک و دوستم بود که به خراسان جنوبی رفتند. ایشان به من پیشنهاد داد که به طرق بیایم. دلش نمیخواست مطبش را به ناشناس واگذار کند. راهش به نظرم دور بود، ولی دیدم مردم خوبی دارد و میتوانم بیشتر خدمت کنم. از سال ۷۶ طرق هستم و سعی کردم مبلغ ویزیتم را پایین نگه دارم، چون میبینم بسیاری از مردم استطاعت ندارند. اعتماد مردم هم به من جلب شده است و بسیاری از آنها خانوادگی بیمار من هستند و من از مشکلاتشان مطلع هستم. در طرق خانوادهها بزرگ بود و بیشترشان بیمار من هستند و حتی گاهی اقوامشان از محیطهای دیگر میآیند. چند روز پیش بود که بیمار از چناران و درگز آمده بود. ما با مساجد، خیریهها و مدارس آنجا ارتباط خوبی گرفتم. در طرق مردم مرا به عنوان پزشک، قاضی یا حتی مشاور میشناسند. گاهی حتی برای احکام شرعی به من زنگ میزنند. گاهی حتی میآیند و میگویند در گوش بچه ما اذان بگو! مردم لطف دارند و اعتماد کردهاند. گاهی مشکلات خانوادگی را با من در میان میگذارند. دیروز یک زن و شوهری پیش من آمدند که خودم به همسرش زنگ زدم و صحبت و میانجیگری کردم. مشکلات اعتیاد و مالی گاهی آزاردهنده است. قدیم خیلی وقتها مجبور میشدم کمک مالی کنم. اوایل مراجعات حمایتی زیاد بود و من حریف نمیشدم. بعدها با خیریه و صندوق صحبت کردم و از اینرو ارتباط خوبی میان ما و مساجد است. بعضی از بیماران را برای دارو به خیریه معرفی میکنم و پرداخت میکنند.
•اخلاق از پزشکی مهمتر است
اخلاق از طبابت مهمتر است. وقتی اخلاق خوب باشد میتواند نواقص پزشکی را هم پوشش بدهد. من سعی میکنم بیمار که میآید فکر کنم از بستگان من است. هر که به مطب میآید، سلام میکنم یا حتی جلوی پایش بلند میشوم. با بیمار خداحافظی و برایش دعا میکنم. خیلی وقتها پیگیر بیمار میشوم. گاهی به خودشان میگویم که حتما شرح حالتان را به من خبر دهید. شمارهام را خیلی از اهالی طرق دارند. بعضی وقتها به منشی میگویم یا خودم پیگیر حال بیمار میشوم. پیش از اینکه شما بیایید پیش بیماری نیازمند بودم و ویزیتش رایگان بود. من به دیدن این بیماران که میروم بیشتر لذت میبرم. خودم معمولا پول را از بیمار دریافت نمیکنم، چون برایم خیلی سخت است که بخواهم وجه نقد بگیرم و از این ماجرا اکراه دارم. نمیخواهم خدمتم را بفروشم و در این موقعیت چنین چیزی به ذهنم میآید. من حتی داعشی را درمان کردهام و ذرهای برایم فرق نداشته است که بخواهم با ناملایمت بیشتری کار کنم. در ذهنم انسانی است که باید درمان شود. در مطب من اتباع و اهل سنت هم زیاد مراجعه میکنند و همه را به نگاه انسانی میبینم. ما پزشکیم و باید دوست و دشمن را درمان کنیم. هرچه بلدیم باید به کار بگیریم. بعضی از استادان پزشکی بداخلاق هستند و گاهی چند بیمار را با هم میپذیرند، اما خودم گاهی که منشی چند نفر را میفرستد، اعتراض میکنم. البته بعضی از بیماران به درد دل کردن مینشینند و از هر دری میگویند. گاهی ناچار میشوم زنگ بزنم به منشی که بیمار بعدی را داخل بفرستد. البته وقتی خلوت باشد گوش میکنم، ولی زمان شلوغی حق دیگران ضایع میشود.
•مدتی در سوریه پزشک بودم
چندین مرحله به عنوان پزشک به سوریه رفتم و از آنجا خاطرات زیادی دارم. یادم هست عملیات آزادسازی نبلالزهرا بود که مردم آن ۴ سال در محاصره بودند. مدتها در عملیات تأخیر افتاده بود. زمان عملیات مسیری که میرفتیم سمت چپ داعش و سمت راست نیروهای النصره بودند. عملیات سختی بود. شب عملیات خیلی عجیب بود. منطقه مه شد و ظلمات عجیبی همه جا را فرا گرفت. حتی چراغ روشن ماشین جلو دیده نمیشد. عملیات پیش رفت و شب ششم نبل الزهرا آزاد و بارندگی شد. خاک رس چسبنده آنجا باعث شد دشمن نتواند پاتک بزند که لطف الهی بود. آنجا در کادر درمان بودم و نزدیکترین نقطه به خط مقدم مستقر شدیم. بهیارهای ما آدمهای شجاع و مؤمنی بودند که باید مجروحها را میآوردند. آنجا جنگ شهری بود و مجروح بین ما و دشمن قرار میگرفت. امدادگرها به سراغشان میرفتند و خطر را به جان میخریدند. اگر کادر درمان آنقدر نزدیک نبود و سریع به فریاد مجروحان نمیرسید تلفات خیلی بیشتر میشد. آنجا وضعیت مجروحان تثبیت و به بیمارستان اعزام میشدند. جلوی چشم خودم میدیدم که کسی که تا دیروز با هم بودیم شهید یا مجروح میشد و این رنجم میداد، ولی وقتی میدیدم کار کادر درمانی موثر است خودم را قانع میکردم که تحمل کنم. جنگ شرایط عجیبی دارد. بچهها خستگیناپذیرند و تلاش بیامان دارند. به لحاظ قوانین فیزیکی شاید جسم خسته بود، ولی آنقدر انگیزه بالایی برای مبارزه دارند که انگار خسته نمیشوند. شب اولی که سوریه رفتم تا رسیدم عملیات شده بود و تعداد زیادی مجروح آوردند. من آدم شجاعی نیستم، ولی آنجا آدم متحول میشود و ذرهای ترس نداشتم. آنجا را دیدم و برای حضور مشتاقتر شدم. بعد از آن مسئولیت کاری را قبول کردم که نمیتوانستم بروم. آن زمان فهمیدم شهادت لیاقت میخواهد و ترکشها تصادفی به کسی برخورد نمیکنند! حتما شهید کاری کرده که خدا او را انتخاب کرده است.
•پزشک جهادی هستم
جزو پزشکان داوطلب هلالاحمر هم هستم که هرچند وقت یک بار به مناطق محروم میرویم. با بسیج هم گاهی به مناطق کمبرخوردار میرویم. با گروههای جهادی دیگر هم خواف و دیگر شهرستانهای محروم رفتیم. من بعد از طرحم وارد فعالیتهای جهادی شدم. یک گروه طلبه بودند که میخواستند یک پزشک هم در سفر خواف همراهشان باشد. خیلی خوب شد. آنها دنبال مسائل تبلیغیشان بودند و من هم به بیماران رسیدگی کردم. یکی از طلبهها بیمار من بود که گویا من او را به خانهاش رسانده بودم و در ذهنش مانده بود. همین جرقه کارهای جهادیام شد. حدود ۲۰ سال پیش. با آن گروه سال دیگری سمت سلامی و زوزن رفتم و فعالیتم ادامه پیدا کرد. با هلال احمر از طریق دوستانم آشنا شدم و چندباری به عنوان پزشک هلال احمر عتبات رفتم. گاهی با گروههای جهادی به مدارس حاشیه شهر میروم. میبینم افراد زیادی از من خیلی جلوتر هستند و بعضی خودشان را وقف کار کرده اند، ولی دیده نمیشوند. سمت سراوان به یک روستایی رفتیم. روستای ریشپیش پایین مردم در مسجد جمع شده بودند و جمعیت زیادی بود. به من گفتند یک پیرزنی ناتوان است و نمیتواند اینجا بیاید. ما به بالینش رفتیم. جالب بود که همه مولویها و بزرگان آنجا آمده بودند. موقع طبابتم میگفتند که در جمهوری اسلامی در روستا یک پزشک آمده و دارد بیمار را ویزیت میکند. برایشان مهم بود. همین برای من کفایت میکرد و از نحوه کارم راضی بودم. آن زمان آنها میگفتند ما برای اینکه بتوانیم یک قرص بگیریم باید به شهر برویم و برگردیم. انسان وقتی این رنج و زحمت را میبیند که حضور ما میتواند آن را کاهش دهد حالش خوب میشود. کیلومترها از مسیرهای خاکی باید خودش را به شهر برساند تا گرهش باز شود. رفتن ما تا مدتها کار آنها را راحت میکرد. چون گروه خوبی بود که دارو را هم تأمین میکرد. این به ما انگیزه برای ادامه کار میداد.
•جسارت همراه علم!
پزشکی خدمت است، ولی دوست دارم برنامه عبادی و زندگیام سرجایش باشد که خیلی وقتها امکانش نیست. من در مطبم اول وقت بین بیمارها نمازم را میخوانم. البته دوست دارم در مسجد باطمأنینه نماز بخوانم، ولی نمیشود. شب که به خانه میرسم دیروقت است و وقت کمی را برای خانواده میگذارم، ولی از آن طرف خدا میبیند که قصدمان چیست و کوتاهی ما را خودش جبران میکند. ترس تشخیص اشتباه در وجود همه پزشکان هست، ولی من کمی جسور هستم. گاهی بچهها جسم خارجی را در بینی یا حلقشان فرو میبرند و باید جسور باشی. یادم هست درمانگاهی در قاسمآباد پزشک بودم. مادری گریه میکرد که نفس فرزندش بند آمده است. من یاد گرفته بودم که نترسم و کارم را انجام دهم. بچه را محکم گرفتم و پشت سرش زدم و نفسش باز شد. بعضی از پزشکان این کارها را نمیکنند و به بیمارستان میفرستند. گاهی باید همراه علم جسارت داشته باشی. ممکن است آن بچه در راه بیمارستان فوت کند اگر اصول رعایت شود، کمتر پیش میآید. من هم بیمار ناراضی داشتم. در کار طبابت برای همه پیش میآید که گاهی به آدم بد و بیراه هم بگویند. پیش من بیمار میآید که میگوید جای دیگر دکتر رفتم و خوب نشدم.