شنبه| سر پیچ تقاطع، راننده جوان پرایدی که از روبهرو میآید، آرام توقف میکند و با حرکت دست و لبخند تعارف میزند که من جلوتر بروم. چهرهای بسیار آرام و مهربان دارد. دستم را بهنشانه تشکر تکان میدهم و میروم. چهقدر مهربانی و لطف از نگاهش سرازیر میشود. میروم و دیگر هم نمیبینمش. نه میشناسمش و نه جز همان لحظه او را دیدهام، اما آغاز هفتهام را با لبخند و مهربانیاش رقم زده است! کاش انسانها میفهمیدند که گاه یک حرکت کوچک و ساده چهقدر میتواند اثرگذار و ارزشمند باشد!
یکشنبه| آبدارچی مهربان ما برای نشاندادن اوج توجه و لطف خود به این برادر کوچکترش، یک چای لیوانی حسابی آورده و با لهجه شیرین آذری تعارف میکند. مشغول نوشیدن چای هستم و حواسم به موبایل است که نمیدانم چهطور یکباره همه لیوان روی لباس و بدنم سرازیر میشود! هم داغی چای مرا میسوزاند و هم رنگ و رطوبتش لباسم را لکهدار میکند. دستپاچه و سراسیمه بلند میشوم و با مصیبتی دور و برم را خشک میکنم و نگرانم که کسی از راه برسد و من را با این سرووضع ببیند! راستی اگر قرار بود همه خرابکاریها و افتضاحات ما اینطور آشکار بشود و بسوزاند و خیس کند و رنگوبو داشته باشد، چه میشد؟
دوشنبه| پیک رستوران که غذا آورده است، میگوید: «میشه نقدی حساب کنید؟ میخوام مساعده بگیرم!» یعنی گرفتاری زندگی پدر و سرپرست یک خانواده، مثلا ۲۰ هزار یا ۳۰ هزار تومان پولدستی است که خواسته از صاحبکارش بگیرد و او گفته است نقد ندارم و حالا خواهش و تمنا میکند که من با او نقد حساب کنم! و یادم میافتد که همین چند دقیقه قبل دوستی داشت آمار دارایی یکی از مسئولان دولتی را میداد که در طول ۴۰ سال بعد از انقلاب همیشه سمتهای رسمی و مسئولیت سازمانی داشته است، اما اکنون نمیشود حتى ثروتش را بهراحتی محاسبه کرد!
سهشنبه| کنار خیابان میخواهم ترک موتورسیکلت سوار شوم که آقای محترمی جلو میآید و دستم را میگیرد، اشارهای به موتور میکند و میگوید: آنچه درباره لباس روحانیت نوشته بودی خواندم، این موتورسواری به لباسآخوندی نمیخورد! نمیدانم چه جوابی باید بدهم.
چهارشنبه| هنرمندی از دوستان قدیم تلفن زده است برای احوالپرسی. از اوضاع روزگار درد دل میکند و میگوید: شما آخرین حلقه ارتباطی ما با روحانیت هستید! با خود میگویم چه بد روزگاری است که من بخواهم باعث دلخوشی کسی باشم و بهیاد شعری میافتم که گاهگاه در تنهایی خود زمزمه میکنم؛ «شرمنده نزد اهل دل از بیکمالیام/ای وای من که ساغر از باده خالیام!»
پنجشنبه| کنار دکه فروش مطبوعات مشغول تماشای روزنامهها هستم که یکهو میبینم دخترکی جلویم ایستاده و به من خیره شده است؛ سلام عمو! جواب میدهم، روسری رنگی کوچکی بر سر دارد و لباس صورتیرنگی پوشیده است. از چشمهایش هوش میبارد و دندانهایش خراب است. میپرسد: شما مسجد داری؟ سرم را بهعلامت جواب منفی تکان میدهم. عبایم را میگیرد و میگوید: آخه لباس مسجد پوشیدهای! میخندم؛ باشه، ولی مسجد ندارم! میگوید: «یعنی توی خیابان اذان میگی؟» نمیدانم چه جوابی بدهم. یک فال میخرم و میپرسم: چند؟ میگوید: «هر چی بدی!» یک اسکناس دوهزار تومانی میدهم، کمی فکر میکند و بعد ۵۰۰ تومان برمیگرداند، میگوید: «این زیاده!» بعد خداحافظی میکند و میگوید: «عمو، بازم بیا!»