زهرا شریعتی | شهرآرانیوز؛ نوای «این قافله عزم کربوبلا دارد...» در محوطه پیچیده است و دود اسپند از آن بیشتر؛ خانوادهها از یک ساعت قبل، کنار طاقنصرت جمع شدهاند برای بدرقه عزیزانشان؛ نوجوانانی که در تبوتاب روزهای پایانی سال و خریدهای نوروزی، زیارت شهدا را ترجیح داده و بعضی حتی هزینه لباس عیدشان را هم برای این سفر دادهاند. همهچیز حالوهوای اعزام واقعی به جبهه را برای این دهههشتادیهای راهی نور تداعی میکند.
آنها حتی مانند رزمندگان واقعی، وصیتنامهشان را هم نوشتهاند و حالا بعد از بستن سربندشان توسط مادران، از زیر قرآن عبور میکنند و سوار اتوبوس میشوند برای تجربهای نو و متفاوت؛ تجربهای از جنس نور. به بهانه بیستم اسفند که بهمنظور تعظیم شعائر و ارزشهای ناب فرهنگ دفاع مقدس، در تقویم ملی کشور، روز راهیان نور نام گرفته است، با چند تن از دانشآموزان راهی نور همکلام شدیم تا از حالوهوایشان در این سفر معنوی و آثار و برکاتی که برایشان دارد، بیشتر بدانیم.
همه چیز از یک تراکت تبلیغاتی ساده شروع شد که در حیاط خانه افتاده بود و کلاسهای جبرانی مسجد برای ایام تابستان را تبلیغ میکرد. رفقایش پیشنهاد ثبت نام در کلاس را دادند و همه با هم راهی مسجد شدند، اما به جای کلاس، عضو بسیج شدند و راهی نور؛ محمد، دانش آموز پایه ششم، میگوید: وقتی تراکت را دیدم، به اتفاق دوستان راهی مسجد شدیم تا در کلاس ثبت نام کنیم، اما گفتند تعداد به حدنصاب نرسیده و برگزار نمیشود. هم زمان پیشنهاد دادند عضو بسیج شویم، ما هم که رفتار خوبشان را دیده بودیم، عضو شدیم و به این ترتیب، زمستان همان سال راهی اردوی مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس شدیم.
به این ترتیب، نوجوانی که شناختش از شهدا صرفا به روایتهای راویان دفاع مقدس محدود میشد، هر نوع پوششی که دوست داشت، استفاده میکرد و اهل رقص و آواز در مراسم بود، پایش به سرزمین شهدا باز شد و زندگی اش از این رو به آن رو: «گاهی نماز میخواندم گاهی نه، پای ثابت مجالس عروسی و اهل ساز و آواز بودم، اسم هیئت هفتگی که میآمد، میگفتم مگر محرم است؟
دوستانم نیز معمولا اهل دود بودند؛ تنها روزنه روشنی بخش زندگیام، کتب و سی دیهای شهدا بود که، چون پدرم میخرید و مطالعه میکرد، در خانه دردسترسم بود و گاهی من هم همراهش فیلمها را میدیدم یا کتب را تورق میکردم. در این بین، چون از شهید علمدار زیاد شنیده بودم، وقتی دلم میگرفت، با او خلوت میکردم؛ همین!».
خودش خوب میدانست که این، آن وضعیت مطلوبی که باید باشد، نیست و همیشه دنبال بهبودش بود، اما نمیدانست چگونه. وصف شهدا و رفتارهایشان را که میشنید، آرزو میکرد کاش رفیقی مثل آنها داشت تا او را به سمت خدا بکشاند. شهدا را باور داشت، اما تحت تأثیر جو نامناسبی بود که دوستانش ایجاد کرده بودند.
این شد که بالاخره شهدا دستش را گرفتند و بردند: «از همان منطقه بکر و مظلوم شرهانی که هنوز آثار دست نوشتههای شهدا روی دیواره کانال کمیل و لاشههای تانک و سلاحها را به یادگار داشت تا شلمچه که بر سردر ورودی آن، جمله شهید علمدار نوشته شده بود: «اینجا بوی چادر خاکی زهرا میدهد»، همه و همه برایم پیام و نشانه بود؛ در شلمچه، راوی که شروع به روضه خوانی کرد، آن هم از حضرت زهرا (س)، چنان از خود بی خود شدم که خلوت را ترجیح دادم و از جمع جدا شدم.
در حال خودم بودم که ناگهان متوجه شدم چند نفر از خادمان فریاد میزنند آنجا چه میکنی؟ تازه متوجه شدم از بس منقلب بودهام، تابلوی میدان مین را ندیده و واردش شدهام! برگشت از آن سرزمین پاک و مطهر، سختترین کار دنیا بود؛ همه خود را روی خاک انداخته بودیم و دل نمیکندیم؛ گویی جانمان از تن به در میشد. همان جا بین خودم و شهدا عهد بستم که اگر راهم را پیدا کنم، هرسال به زیارتشان بیایم».
همین اتفاق افتاد و با روشن شدن راه زندگی برایش، از آن زمان هر سال نه تنها سفر راهیان نور بلکه کربلا هم روزی اش میشود: «به مدد شهدا نه تنها راهم را یافتم، بلکه مشکلات خانوادگی مان هم به مرور رفع شد. هم اهل مسجد و نماز اول وقت شدم و هم مداح هیئت هفتگی مان؛ در منزل هم مقداری چتایی خریدم، چسباندم روی دیوار خانه و عکسهای شهدا را گذاشتم.
اوایل، خانواده مخالف بودند. میگفتند مگر اینجا حسینیه است؟ خونسردانه جواب میدادم که اینها جانشان را در راه اسلام و انقلاب فدا کردند و شاهد و ناظر ما هستند. درمجموع شهدا را الگو قرار دادم و سعی کردم شهیدانه زندگی کنم. در این بین برخی دوستان، مجذوب و همراهم شدند و برخی هم طرد یا حتی تهدیدم کردند، اما من راهم را پیدا کرده بودم و اهمیتی نمیدادم».
«سه سال بود که در اردوی راهیان نور شرکت میکردم. خوب میدانستم چه حال وهوای عجیبی دارد و تأثیراتی عجیب تر؛ به همین خاطر وقتی دیدم دوست صمیمیام به لحاظ روحی خیلی به هم ریخته است، فورا نسخه راهیان نور را برایش پیچیدم. پذیرفت، اما چون میدانستم که نمیتواند همه مبلغش را بپردازد، هزینه سفر را نصف مبلغ واقعی به او اعلام کردم و بقیه اش را هم بدون اطلاع او، خودم با کمک خیران جور کردیم و با هم راهی این سفر بهشتی شدیم.
همان طور که انتظار داشتم، روحیه اش به حالت عادی برگشت و از کام خودکشی نجات پیدا کرد». این هم صحبتهای زینب، دانش آموز کلاس دوازدهم، به عنوان گوشهای از حس ناب، ارتباط معنوی سالم و برکاتی که دانش آموزان در اردوهای راهیان نور تجربه میکنند.
نازنین زهرا، یکی از دختران پایه هشتم شرکت کننده در راهیان نور، نیز از شوق و ذوقش برای این سفر روحانی میگوید: «سال گذشته در اردوی راهیان نور شرکت کرده بودم و دوست داشتم امسال هم بروم، اما، چون مادرم به کربلا مشرف شده بود و باید خانه داری میکردم، نتوانستم در اردوی امسال ثبت نام کنم.
مهلت ثبت نام تمام شده بود و فقط دو روز به حرکت کاروان مسجد مانده بود که خواب دیدم خانمی به من گفت تو امسال حتما باید بروی راهیان نور. از خواب پریدم و تا ظهر مثل ابر بهاری آن قدر گریه و بی تابی کردم که پدرم راضی شد. بعد هم با مسئول اردو تماس گرفتم که اگر بشود، مرا الان ثبت نام کنند. خوشبختانه دو نفر جای خالی داشتند و امسال هم روزیام شد، اما نگرانم سال آینده که کنکور دارم، چه کار کنم. حتما طوری برنامه ریزی میکنم که هم درس هایم را بخوانم و هم بتوانم راهیان نور بروم».
فاطمه، دانش آموز پایه نهم، نیز ماجرای اولین حضورش در اردوی راهیان نور را که سال۱۴۰۱ بود، این طور شرح میدهد: «کلاس هفتم بودم که از طریق دبیر ریاضی مان با شهدا آشنا شدم. سر کلاس خیلی بااعتقاد از شهدا خصوصا شهید هادی صحبت میکرد، طوری که انگار زنده هستند و پیشنهاد میداد از آنها الگو بگیریم ولی من اعتقادی نداشتم. میگفتم دیگر در این حد هم نیستند؛ آنها هم مثل بقیه، چه تفاوتی دارند که بخواهیم این قدر به یک مرده معتقد باشیم؟ یا به اجبار جبهه رفتهاند یا پول گرفتهاند.
خیلی دلم میخواست درباره حرف هایش تحقیق کنم، ببینم واقعی است یا نه، اما این کار را نمیکردم یا نهایتا در فضای مجازی میگشتم. تااینکه موعد راهیان نور شد و به توصیه این دبیرمان، علاقهمند شدم در این اردو شرکت کنم و شنیدهها را از نزدیک ببینم، اما خانواده با وجود اینکه دوست داشتند مثل آنها مذهبی و معتقد باشم، مخالفت کردند. کارم شده بود مدام گریه کردن تااینکه دبیرمان یک ساعت با والدینم، صحبت و راضی شان کرد. برای هزینه سفر هم در کمال تعجب خانواده، از خرید لباس عید صرف نظر کردم».
با این همه او فقط میرفت تا از نزدیک ببیند که آنچه شنیده است، وجود ندارد و بعد به طرفداران شهدا ثابت کند که در اشتباه هستند، اما نه تنها به این هدف نرسید، بلکه خودش هم دلباخته شهدا شد: «با اینکه چندان به هیئت و روضه اعتقاد نداشتم، هنگام روایتگری راوی آن قدر منقلب شدم و گریه کردم که همه فکر کردند برای خانوادهام اتفاقی افتاده است و عزیزی را از دست دادهام؛ چون میدانستند که من برای روضه گریه نمیکنم.
آن قدر فریاد زده بودم که دکتر گفت تا چند روز نباید چیزی بخوری. میسوختم از اینکه شهدا چطور برای وطن جان فشانی کردهاند، اما من و امثال من گاهی درباره آنها قضاوت منفی میکنیم. سال تحویل را هم در هویزه بودیم. من که تا آن زمان از خواندن کتاب شهدا فراری بودم، در هویزه بالاخره با هر تردیدی بود، کتاب سلام بر ابراهیم را خریدم؛ البته قبل از آنجا هم هرجا میرفتم و کتابی میخواستم که دیدم را تغییر دهد، همین را معرفی میکردند.
همان شب، پنجاه صفحه کتاب را خواندم. هرچه بیشتر میخواندم، بیشتر پشیمان میشدم و به حرفهای دبیرمان میرسیدم. فکر نمیکردم شهید هادی این قدر باوجدان و شعور باشد یا فقط به خاطر به گناه نیفتادن دو نفر، با اینکه آدم مشهوری بود، طرز پوششش را تغییر دهد. این دقیقا همان مشکل من بود؛ چون از تغییر پوشش ترس داشتم و فقط به اجبار مدرسه چادر میپوشیدم. مانده بودم چه کنم. در اوج ناامیدی و نفرت از گذشته بودم و حس میکردم تا آن لحظه زندگی را باختهام. با خود فکر کردم برای تشکر از زحمات شهدا هم که شده، حداقل چادر را بپوشم».
دیگر شهدا، الگو و بهترین رفقایش شده بودند و بعد از برگشت، همه چیز متفاوت شده بود؛ آن قدر که در مدرسه او را نمیشناختند و میگفتند اگر میدانستیم این قدر تغییر میکنی، با خرج خودمان تو را راهیان نور میفرستادیم. فاطمه نه فقط خودش متحول شد، بلکه یکی از دوستان صمیمی اش را هم از قعر مشکلاتی، چون حضور در پارتی ها، مشروب خواری، بدپوششی و... نجات داد: «بعد از برگشت از راهیان نور، دوست صمیمیام که از اقوام دورمان بود، تا مرا دید، گفت بدم میآید که داری اُمل میشوی!
گفتم بیا کمی درباره آنچه من درک کردهام، حرف بزنیم. جواب داد: «نه؛ همین روش زندگی خودم، خوب و لذت بخش است». نهایتا شرط بستیم کاری را که میخواست، انجام دهم و درعوض دو سه روز خانه شان بمانم و درباره شهدا و آنچه در سفر راهیان نور دیدهام، با هم صحبت کنیم.
برایش روسری هم خریدم و پوشید و خوشش آمد. با کتاب سلام بر ابراهیم شروع کردیم ولی جوابش این بود که اینها واقعی نیست و مغزت را شست وشو دادهاند. بالاخره به او گفتم سبک زندگی من الان این است؛ اگر میخواهی دوستی مان پابرجا باشد، احترام بگذار، اگر هم که نمیخواهی، تمام! دیگر چند ماه همدیگر را ندیدیم تا خودش درخواست دیدار داد و این بار هم برایش عکس برخی شهدای جوان مثل شهید بابک نوری را بردم، اما بازهم مقاومت میکرد و حاضر نبود شهدا را بشناسد.
به مرور توانستم راضی اش کنم که گاهی هیئت برود و هنگام گرفتاری در مشکلات، قرآن بخواند تااینکه بهار امسال، دیدم میگوید درباره عقاید من تحقیق کرده و سبک زندگی اش را تغییر داده است؛ هم کتاب شهدا میخواند، هم اهل نماز و پوشش سالم شده و هم مهمانیهای مختلط را کنار گذاشته است و این همه، از برکت عنایت شهدا بود».
او که نه تنها دوست صمیمی بلکه اقوامش را هم تحت تأثیر قرار داده و سبب شده است دیدگاه عموها و عمه هایش نیز درباره شهدا و دین و مذهب تغییر کند، تأکید میکند: «تغییر هیچ وقت غیرممکن نیست و هیچ فردی از خانواده تا دوستان و... نمیتواند مانع باشد، حتی سن هم برای تغییر، اهمیتی ندارد و در هر سنی ممکن است اتفاق بیفتد؛ یادم هست خانم نودوشش سالهای را در راهیان نور دیدم که با ویلچر به سفر آمده بود و رابطه قلبی خیلی خوبی با شهدا داشت. خودش میگفت بعد از تحولش در حدود سی سال پیش، هر سال دارد به زیارت شهدا میآید».
حسین ایرجی نیا، فرمانده پایگاه بسیج مسجدالرضا (ع)، با سالها تجربه مدیریت کاروانهای دانش آموزی، درباره حال وهوای این کاروانها میگوید: نوجوانان ممکن است میان خودشان با الگوهایی مانند معصومین (ع)، فاصله زیادی احساس کنند و ایشان را دست نیافتنی بدانند، اما با شهدا که انسانهایی مانند خودشان بودهاند، با همه اشکالات و اشتباهات و اقتضائات انسان غیرمعصوم، راحتتر میتوانند ارتباط برقرار کنند و این ارتباط قوی و آثار و برکاتش، کاملا در گفتار و رفتارشان مشهود است.
با توجه به اینکه مناطق عملیاتی، آن جاذبه توریستی مرسوم را ندارد، اوایل فکر میکردیم دست کم به خاطر گرمای هوا، خاکی بودن مناطق، فشردگی برنامهها و...، بچهها خسته و دلزده شوند، اما نه تنها نشدند، بلکه ازبس شور و هیجان داشتند، ما خسته میشدیم! اغلبشان آن قدر این چند روز برایشان جذابیت داشت که آن را جزو بهترین سفرهای زندگی شان میدانستند.
بادقت صحبتهای راویان را گوش میدادند و عمل میکردند و با شهدا عهد فردی یا جمعی میبستند، حتی سؤالاتشان هم درمقایسه با ابتدای اردو و پیش از آن، عمیقتر و پختهتر شده بود. دنبال رسالتشان بعد از بازگشت از مناطق عملیاتی بودند؛ اینکه آنها هم باید شهید شوند یا رسالتی متفاوت دارند؟
او با بیان اینکه مانند اغلب زائران شهدا، دانش آموزان نیز در اثر معنویت موجود در مناطق عملیاتی و تلنگرهایی که میخورند، تغییر و تحول را تجربه میکنند، ادامه میدهد: معمولا آن قدر حس وحال معنوی خوبی دارند که به زحمت از روی خاک بلندشان میکنیم. برخی حتی آن طور که خودشان میگویند، تا حالا برای شهدا یا امام حسین (ع) گریه نکردهاند، اما اینجا از سر شوق و حسرت و پشیمانی، مدام چشمشان اشکبار است. آن قدر مشتاق و از تأثیرات سفر راضی هستند که خودشان را به هر دری میزنند تا سال بعد هم بتوانند همراهمان شوند. چند نفرشان میگفتند به خانواده سپردهایم که ما لباس عید نمیخواهیم، فقط اجازه دهید سال آینده هم در اردوی راهیان نور شرکت کنیم.