سوز گداکش فرودگاه سمنان خیلی تند بود و رئیسی به همه میگفت راضی به زحمت نبوده و تعارف میکرد که چرا آمدید. واضح بود خیلی حال و حوصله پروتکلها را ندارد، انگار که از روی اجبار یک کارهایی را انجام میداد.
ریاست جمهوری خیلی کار سختی است، آدم با آن همه اختیارات مجبور است، کارهایی را که اصلا حوصلهشان را ندارد، کارهایی که به نظرش اضافه است، انجام دهد. آدم هرقدر بیشتر اختیار داشته باشد محدودتر است، رئیسجمهور بودن آدم را از همه چیز خسته میکند، حتی از زندگی!
راستش را بخواهید من اصلا «رئیسی فن» نبودم، اصلا رئیسجمهور مورد علاقه من شکل او نبود، اما حالا بعد از مدتها میدانم که اگر دوباره در آن چادر عشایری جلوی او بنشینم از او چه درخواستی بکنم، سرش داد میکشم که سوار آن هلیکوپتر نشو ابراهیم! آتش گلستان نمیشود! همهمان میسوزیم!
اما دست من نیست! من فقط واقعیت را مینویسم! مینویسم خبر که رسید، تلویزیون که از شوک بیرون آمد ناگهان مردی را دیدم که دوباره به مشهد رفت و خادم حرم شد! وقتی توی حرم دیدمش چیزی در من شکست.
توی خلوت خودم فکر کردم ول کردن و رفتن چقدر سخت است.
حوالی ظهر که خوابیدم توی هلیکوپتر بودم، حال عجیبی داشت، ترسیده بودم، هلیکوپتر بهسرعت دور خودش میچرخید و من تلاش میکردم جایی برای گرفتن پیدا کنم و سفت بچسبم، همه با خونسردی نشسته بودند و میخندیدند!
آخرین ثانیهها رئیسی را دیدم، کمی دورتر در میان آتش جنگل ایستاده بود و به ما نگاه میکرد! چند لحظه بعد همه با هم سقوط کردیم. یک بار روزهای بعد از آن را به یاد بیاورید! آیا واقعا سقوط نکردیم؟ اصلا فرق مهم روایت و واقعیت همین است، که واقعیت بیرحم است.
توی روایت مواظب مخاطب هستیم، توی واقعیت، اما کسی حواسش به ما نیست! مثل آن شب که سقوط کردیم و به سوگ نشستیم و گفتند فقط یک فرود سخت بود!