همراهی ۱۰۰۰ خادم بارگاه رضوی با زائران اربعین در عتبات عالیات (۱۱ مرداد ۱۴۰۴) استقرار بیش از هزار راهنمای زائر در مسیر پیاده‌روی اربعین صدور ۷۸۰ هزار گذرنامه زیارتی تا امروز (۱۱ مرداد ۱۴۰۴) + فیلم ۴۰۰ کاروان زائر پیاده ویژه دهه پایانی صفر ۱۴۰۴ در مشهد ثبت‌نام کردند ۱۵۰۰ موکب یک‌نفره قرآنی در مسیر پیاده‌روی اربعین فعال می‌شوند تازه‌ترین آمار تردد زائران اربعین در مرز شلمچه (۱۱ مرداد ۱۴۰۴) خاطره وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی از سفر خود به کربلا در زمان صدام اعزام کاروان دهه هشتادی‌ها از مشهد به کربلا در قالب طرح «طریق القدس» از هر زبان، یک ندا؛ لبیک یا عباس! صیانت از دستاورد‌های تاریخی حوزه، بالندگی نظام آموزشی دینی را تضمین می‌کند چرا خداوند ظهور را مشروط به آمادگی مردم کرده است؟ پرشورترین مراسم عزاداری زائران آذربایجانی در حرم مطهر رضوی با حضور بیش از ۱۲۰۰ نفر برنامه رسانه‌ای «رویداد روایت ۵» در مشهد برگزار شد + فیلم استقبال گسترده مردمی از زیارت اربعین | تهران، خوزستان و خراسان رضوی در صدر تولیت آستان قدس رضوی: حضور علمی در جوار امام رضا (ع)، فرصتی برای تعالی معرفتی و تربیتی است نماینده مقام معظم رهبری در عراق: پیام پیاده‌روی اربعین حمایت از مظلومان جهان است امام مجتبی(ع)، تجلی همه کرامت‌ها خانه پدری امام زمان (عج) مهیای میزبانی از زائران امام حسین(ع) می‌شود روش ختم آیه الکرسی برای برآورده شدن حاجات + متن آیه
سرخط خبرها

آزادی یک محکوم به قصاص به ضمانت امام رضا(ع)

  • کد خبر: ۳۴۹۱۰۱
  • ۱۱ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۴:۳۴
آزادی یک محکوم به قصاص به ضمانت امام رضا(ع)
سرگذشت محکوم به قصاصی که به واسطه پرچم امام رضا (ع) و سفیران بخشش، زندگی  دوباره یافت، را بخوانید.

به گزارش شهرآرانیوز؛ امان از لحظه‌هایی که «شش یک» بودم؛ اتاقی دو در سه که ساعات قبل از اجرای قصاص، متهمان به قتل را آنجا می‌برند؛ چهاردیواری‌ای با یک مهر و قرآن، بدون ساعت. نمی‌دانم چند ساعت داخل شش یک بودم و چقدر تا اجرای حکم قصاص مانده بود. در شش یک خودت هستی و دنیایی عذاب وجدان، از کوچک‌ترین گناه‌ها تا... -یک نفس عمیق و زمزمه ذکر یاخدا- الهی به آبروی امام رضا (ع) هیچ جوانی سر از شش یک درنیاورد!  آن لحظات پایانی بیشتر از همه دلم برای مادرم می‌سوخت.

با خودم می‌گفتم: «فردا جنازه‌ام را ببیند، تاب می‌آورد؟». هربار این جمله در ذهنم تکرار می‌شد، پشت بند آن سرزنش کردن خودم بود: «چرا با چاقو زدی؟ چرا کشتیش؟ علی هم محله ایت بود. باهم بزرگ شده بودین. مثل خودت ۲۶سالش بود و...».  زمان از دستم در رفته بود و‌ نمی‌دانم چقدر گذشت. یک لحظه فقط امام رضا (ع) را صدا زدم. گفتم «یا امام رضا (ع)! مادرم؛ به خاطر مادرم، کمکم کن!». هیچ جمله‌ای به ذهنم نمی‌رسید. 

یک آن یاد این شعر کودکی افتادم: «ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم...». فقط همین یک خط یادم بود و چندبار این بیت شعر را با حسرت زمزمه کردم.  دوباره حسرتی عجیب مثل خوره به جانم افتاد؛ «رضا! با چه رویی امام رضا (ع) را صدا می‌کنی؟ اصلا آخرین باری که رفتی حرم، یادت هست؟». چندساعتی گذشت و لابه لای اشک هایم در اتاق باز شد.

اصلا نفهمیدم چه شد

شماره‌ها را روابط عمومی زندان‌های خراسان رضوی می‌دهد؛ سه شماره از محکومان به قصاص که به واسطه پرچم متبرک امام رضا (ع) و حضور خدام این بارگاه در منزل خانواده‌های مقتول، بخشیده شده بودند.  دو نفر حاضر به گفت‌و‌گو نشدند؛ یک نفر به دلیل شرایط خانوادگی و دیگری به دلیل بیماری و شرایط خاص جسمی.  فقط رضا حاضر به گفت‌و‌گو شد؛ جوانی که به گفته خودش، تازه وارد سومین دهه زندگی شده است، اما چهره و ظاهرش از یک جوان سی ساله، دور و غریبه است.

 گفت‌و‌گو را با یک جمله تأکیدی آن هم برای نسل جوان شروع می‌کند: «یادآوری آن روز‌ها برای من خیلی سخت و تلخ است. هنوز چشم هایم را که‌ می‌بندم، یاد آن شب تلخ و مرگ علی می‌افتم. این را گفتم که بدانید اگر اینجا هستم، فقط به خاطر جوان‌هایی مثل خودم است. برای اینکه بدانند چطور در عرض چند دقیقه می‌توانند زندگی شان را تباه کنند».  

با این تأکید از روز حادثه می‌گوید: یک شب همراه چندتا از هم محله‌ای‌ها به میهمانی رفتیم. بعد مهمانی، توی حال خودم نبودم. این طور بگویم که زمین زیر پایم نبود. با همان حال وروز، سر ماجرای عشقی با هم حرف زدیم. حرف‌ها کم کم به جای باریک و الفاظ رکیک کشیده شد. یک لحظه شنیدم که علی نام مادرم را برد.  عصبانی شدم و با هم گلاویز شدیم. او با چاقو به پهلوی من زد و من هم چند ضربه به او زدم. حال خودم را متوجه نمی‌شدم، تا جایی که نفهمیدم چند ضربه زدم و حتی نفهمیدم کی و چطور بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. پدرم بالای سرم بود. 

همان جا فهمیدم که علی مرده است. باورم نمی‌شد. بار‌ها به پدرم گفتم که راستش را بگو، مگر می‌شود؟ من بعد از دواودرمان از همان بیمارستان، راهی زندان شدم. تا آمدن حکم قطعی‌ام، سه سال گذشت. در تمام این مدت خانواده‌ام تلاش کردند رضایت خانواده علی را بگیرند، اما نشد که نشد. یک روز صبح به من گفتند که باید پیش مددکار زندان بروم. وقتی رفتم، برگه‌ای دستش بود. فهمیدم حکمم آمده است: قصاص...

آقای دکتر در بند بلاتکلیف‌ها

زندان جای عجیبی است؛ جایی با آدم‌های عجیب تر. اوایل ورود به زندان، راهی بند بلاتکلیف‌ها شدم؛ یکی از بند‌های زندان که باید منتظر حکم باشی. در این بند همه به نوعی سرگردان و بلاتکلیفند. آنجا با مرد میان سالی آشنا شدم. خیلی کم حرف می‌زد و بیشتر در گوشه‌ای از بند، تنها بود. نمی‌دانم چرا دلم خواست با او صحبت کنم. شاید، چون هربار به او نگاه می‌کردم، حس می‌کردم برادر بزرگ ترم است. از آن برادر‌های بزرگِ فهمیده و باشخصیتی که همه خانواده او را دوست دارند.

به سختی و با کلی سؤال وجواب صحبت کرد. دکتر بود و به گفته خودش قرار بوده با مشارکت یکی دیگر از پزشکان، کلینیکی را در شهر راه اندازی و افتتاح کند. به همین دلیل سر راه اندزی کلینیک و خرید دستگاه‌ها و تجهیزات پزشکی، کلی چک داده بود. در میانه راه متوجه کلاهبرداری دوستش می‌شود. 

یک روز در محل ساختمان نیمه کاره باهم دعوا می‌کنند و او همکارش را هل می‌دهد. سر همکارش به وسایل بنایی می‌خورد و فوت می‌کند. قبل از صحبت با او اگر کسی به من می‌گفت که دکتری سر از بند بلاتکلیف‌های زندان درآورده، باور نمی‌کردم، اما آنجا فهمیدم که هرکدام ما از دکتر تا کارگر چقدر می‌توانیم به این بند نزدیک باشیم، به اندازه یک لحظه؛ همان لحظه خشم و کنترل نکردن آن.

در بند حسرت

حرف هایش را با حسرت ادامه می‌دهد: تمام لذت‌ها یا خشم آدم‌ها خیلی که طول بکشد، چند ساعت است، اما امان از حسرتی که یک عمر همراه آدم می‌شود! جوری رهایت نمی‌کند که حتی دیگر خواب خوش هم نداری.  وقتی زندان افتادم، حسرت‌ها یکی پس از دیگری سراغم آمد.

پسر برادرم دنیا آمد و دوساله شد، اما من او را ندیدم. تنهاخواهرم ازدواج کرد و من نبودم. عید نوروز، سال تحویل و... بخواهم بگویم حسرت‌های زیادی در زندان به سراغ آدم می ‎آید، حتی حسرت اینکه دوباره چشمت به گوشی تلفن بیفتد و اسم مادرت را ببینی که درحال تماس است تا همان جمله همیشگی را بپرسد: «کجایی؟».

 اما میان همه حسرت ها، یکی از حسرت‌های مهم زندان، یعنی زیارت حرم امام رضا (ع)، خیلی آزارم داد. چندباری از تلویزیون پخش زنده حرم را دیدم. چقدر بد است آدم، مشهدی باشد و کاری کند که دیگر حرم را نبیند. یک بار که دلم شکست، گفتم: امام رضا (ع)! من نمی‌توانم بیایم. کاش اتفاقی می‌افتاد که دوباره همان حال وهوای حرم را حس می‌کردم.  چند ماه گذشت. یک روز عصر اعلام کردند که همه، جلوی بند‌ها آماده باشید. هیچ کدام نمی‌دانستیم چه خبر است.

درِ بند باز شد و چند نفر از خادم‌های حرم امام رضا (ع) با پرچم حرم وارد زندان شدند. بوی اسپند بند را فراگرفت. همه اشک می‌ریختند. آن روز متوجه شدیم که دهه کرامت و میلاد امام رضا (ع) است. یک آن یادم افتاد چند وقت قبل، از ته قلب از امام رضا (ع) خواسته بودم کاری کند که یک بار دیگر حال وهوای حرم و زیارت را حس کنم.

من و بچگی و فرش‌های حرم

«وای این را یادم رفت بگویم»؛ رضا با این جمله، سراغ تعریف ماجرایی می‌رود که برایش شیرین است: «پدر من بازنشسته آستان قدس رضوی است. تابستان‌ها به خاطر علاقه و ارادتی که پدرم به امام رضا (ع) داشت، تا غروب در حرم می‌ماند تا در آماده کردن صحن‌ها برای نماز شب کمک کند. دم غروب با چرخ دستی، فرش‌های لوله شده را به صحن‌ها می‌برد تا برای نمازجماعت پهن شود. من عاشق نشستن روی فرش‌های لوله شده چرخ دستی بودم».

شب بخشش

بعد از سکوتی کوتاه دوباره از شش یک می‌گوید؛ از لحظه‌های آخر و توسلی که به امام رضا (ع) کرده است: «حسی به من می‌گفت که امام رضا (ع) واسطه می‌شود و خانواده مقتول، من را‌ می‌بخشند. گاهی یاد خطای خودم می‌افتادم و‌ می‌گفتم با این همه گناه، چطور ممکن است بخشیده شوم؟».  در همین حس وحال بودم که در اتاق شش یک باز شد. با خودم گفتم: رضا! تمام شد.

 از اتاق که بیرون رفتم، من را سمت بند بردند و آنجا متوجه شدم که قرار نیست حکمم اجرا شود. چند روز بعد خانواده‌ام مفصل توضیح دادند. گفتند که شب اجرای حکم، خادمان حرم امام رضا (ع) پرچم حرم را برای خانواده علی بردند و همان شب خانواده علی من را بخشیدند و از قصاص گذشتند. چه چیز بهتر از آنکه امام رضا (ع) ضامن آدم باشد؟ این جمله را با بغض می‌گوید: «زندگی دوباره‌ام را مدیون لطف امام رضا (ع) هستم؛ من تا آخر عمر امام رضایی‌ام».

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->