خانه هنوز بوی نفت میداد. انگار دیوارها سالها بوی پالایشگاه را خورده بودند و حالا دود جنگ هم رویشان نشسته بود. حوض ترکخورده وسط حیاط، پر از برگ خرما و غبار بود. نخلهای کوتاهقد کوچه از گرمای جنوب خم شده بودند و هر بار صدای آژیر میآمد، سایهشان مثل آدمهای وحشتزده میلرزید.
نسرین کنار پنجره رو به کوچه نشسته بود. دامن گلدارش را روی زانو جمع کرده بود و روسریاش را محکم بسته بود. با گوشه دستمالی سفید، عرق روی شقیقهاش را پاک میکرد. چشم دوخته بود به خیابانی که تا همین چند ماه پیش پر از تیلهبازی و دوچرخههای بچهها بود. حالا، اما خاموش بود. گاهی مردانی با لباس خاکی رد میشدند، گاهی صدای جیپ از دور و گاهی سکوتی سنگین که از هر خمپارهای بیشتر دل آدم را میلرزاند.
کودکش در آغوشش بود، با نفسهایی آرام. نسرین موهای نرم او را نوازش کرد. بوی شیر و عرق کودکانه برخاست. بویی که زندگی را در میان این همه بوی دود و ترس یادآور میشد. لبخند کوتاهی زد، اما زود محو شد. نگاهش رفت به قاب عکس روی دیوار، عباد، با سبیل پرپشت و نگاه جدی، میان جمعی از کارگرهای پالایشگاه. آن نگاه انگار هنوز از دیوارها محافظت میکرد.
زیر لب گفت: عباد، همهجا حرف از محاصره است. میگویند دشمن نزدیک شط رسیده. اما مگر میشود آبادان را گرفت؟ شهری که مردانش بوی نفت و نخل میدهند، شهری که زنهایش یاد گرفتهاند صبر را مثل نان روزانه از تنور بیرون بکشند.
دستش را برد به سمت صندوقچه گوشه اتاق. پیراهنی از عباد بیرون آورد، پارچهای که هنوز بوی نم و عرق داشت. صورتش را در آن فرو برد. اشک آمد، اما در چشم نگهش داشت. زن جنوبی اشکش را به کسی نشان نمیدهد؛ اشک را میگذارد برای دل شب، وقتی همه خواباند.
از کوچه صدای موتور جیپ آمد. بچهها دنبال مردان خاکیپوش دویدند. غبار در هوا پیچید. نخلهای کوتاه تکان خوردند. نسرین به لبخندی کوتاه بسنده کرد و انگشت بر لب کودک گذاشت تا بیدار نشود: «عباد، شما آنجا با مرگ سروکار دارید، ما اینجا با زندگی و زندگی سختتر است. مرگ لحظهای است، اما زندگی کش میآید، میسوزاند تا مغز استخوان.»
ساعتی گذشت. صدای توپخانه از دور شنیده میشد. نسرین دست بر سینه گذاشت. در دل با خودش گفت: این موجاموج را میبینی؟ بیبیسلیمه میگفت عصری دختر است، از لگدهایش فهمید ... میگویم عباد، اگر برگردی، این خانه دوباره زنده میشود؟ یا این ویرانی، ویرانی میماند؟
سکوت اتاق را گرفت. کودک در خواب تکانی خورد. کودک توی شکم هم ... نسرین او را محکمتر در آغوش گرفت. نگاهش را دوخت به آسمان داغ جنوب، پشت پنجره شکسته. گفت: خدایا، اگر قرار است او برگردد، زنده برگردد و اگر نه، مرا آنقدر قوی کن که اسمش را برای این بچهها مثل قصه بخوانم.
نسیمی از سمت شط وزید. نمناک و بویدار ... بوی باروت بر یال نسیم میآمد. بوی ترش خرما، بوی گازوییل، عق زد، دلش مالش داد، باد صدای دور کشتیها و بوقشان را به گوش میرساند. برای لحظهای، خیال کرد عباد هم آنسوی شط، چشم دوخته به همین آسمان به همین بوها، روسریاش را روی بند پهن کرد، عطر ساندرای زنانهاش را دوپاف رویش زد و گفت: برو. ببر براش.
همان دم، در زدند. کوبشی محکم، بیوقفه. قلبش فرو ریخت. کودک از جا پرید و استغفار کرد، دامنش را مرتب کرد، اشکهای مانده بر مژهاش را پاک کرد، رفت به سمت در. پچپچهای مردانه پشت در بود.
در را باز کرد، سه مرد ایستاده بودند. یکی لباس خاکی بر تن داشت و چهرهای پر از گرد و دود. دیگری کاغذی لولهشده در دست. سومی نگاهش را از زمین برنمیداشت. نسرین حس کرد نفسش بند آمده. پرسید: چه شده؟
مرد اول چیزی نگفت. مرد دوم کاغذ را دراز کرد. نسرین دستش لرزید. باز نکرد. پرسید: عباد…؟ شهادتنامهش؟! چه شده جون به لب شدم؟
صدای توپخانه نزدیک شد. زمین زیر پا لرزید. کودک در بغلش بیقرار گریه کرد.
مرد سوم سر بلند کرد. چشمدرچشم نسرین دوخت و با صدایی که شکست در آن پنهان بود گفت: آقا عباد سالمه. فقط اسیر شده. بردنش اونور مرز. زخمی بود نشد بیاریمش. ایشالا براتون نامه میفرسته.
نسرین لحظهای مات ماند. اشکهای فروخورده، یکباره جاری شدند. به عکس قابشده روی دیوار نگاه کرد. دستش را محکم بر پیراهن در بغلش فشرد.
لبهایش لرزید: عباد… به برگشتنت بیشتر فکر کرده بودم تا شهادتت به اسارت. اصلا عباد من مرگ را تاب میآوردم، اما اسارت، اسارت یعنی نفس میکشی و نیستی. من اسیرم یا تو، چه بکنم مرد و طفل توی شکم موجورداشت.
کاغذ از دستش لغزید و روی زمین افتاد. کودک همچنان آرام خواب بود. عباد توی عکس سهنفرهشان لبخند میزد و نسرین میرفت برای ترجمه کلمهای به نام انتظار.