همچنان از مزایا و ظرفیتهای زاویه دید اول شخص میگوییم. در متنهای داستانی، شما این امکان را دارید که از ابزارهای مختلفی برای ایجاد صمیمیت در فضای متن استفاده کنید.
برای مثال، اگر نویسندهای باشید که به تکنیکهای نرم نویسی اِشراف و تسلط دارد، به راحتی میتوانید نثری گرم و صمیمی را روی کاغذ بیاورید و مخاطبتان را مشعوف کنید؛ اما، اگر قلم شما خشک و بی انعطاف باشد و دایره واژگانی بسیار محدود داشته باشید و -علاوه بر همه این ها- بخواهید روایتهای داستانی را به شیوهای مکانیکی پیش ببرید، حتی زاویه دید اول شخص هم نمیتواند داستان شما را صمیمی کند.
«زاویه دید اول شخص اتمسفری صمیمی در داستان ایجاد میکند.» این حس صمیمیت به چند دلیل در داستان اتفاق میافتد: اول اینکه راوی اول شخص این امکان را دارد که افکارش را برای ما عیان کند، حتی اگر در داستانْ آنها را برای هیچ کس بازگو نکند؛ این حس را خواننده ایجاد میکند که فضایی صمیمی بین او و راوی داستان شکل گرفته است. دوم اینکه، اگر نویسنده بتواند این احساسات را به هیجاناتی منحصربهفرد و اختصاصی تبدیل کند، حس صمیمیت بین مخاطب و راوی عمیقتر میشود.
اما ظرفیتهای اول شخص به همینها محدود نمیشود. «راوی اول شخص باورپذیری بالایی در داستان ایجاد میکند و حقیقت مانندیِ روایت را پررنگتر میکند.» جملهای از سامِرسِت موام، نویسنده انگلیسی، هست که نقل به مضمون میکنم: «وقتی یک نفر به ما بگوید هرآنچه برایمان تعریف کرده است برای خودش اتفاق افتاده، احتمال اینکه او را باور کنیم خیلی بیشتر است.» موام سعی دارد بگوید که در این زاویه دید مزیتی وجود دارد: انگار شاهد یک واقعه را احضار کردهایم و نشستهایم پای نقل تجربیات او. قاعدتا، در چنین سازوکاری راحتتر حرفها (و دروغ های) راوی را باور میکنیم.
البته چنین امری نباید این شائبه را به وجود بیاورد که هر دروغ شاخ داری را میشود با استفاده از زاویه دید اول شخص به مخاطب تحویل داد، چون باورپذیری زیادی ایجاد میکند. چنین قاعدههایی را باید با ظرافت بیشتری درک و اجرا کرد. وگرنه، دلیلی نداشت که گابو (گابریل گارسیا مارکز) کتاب بزرگ «صد سال تنهایی» را با زاویه دید سوم شخص بنویسد (با آن همه رخداد خیالی و خارق العاده و عجیب و فراواقعی).
گفت: «اره را بیار بالا!»
و من درحالی که پاهای خشک و لاغر و خاک آلوده و خون آلوده آن یکی را میدیدم و تماشا میکردم و میترسیدم و آب دهنم خشک شده بود و نفسم درنمی آمد، اره بزرگ و سفید و براق و وحشی را، که دندانههای تیز و درشت و خشن و بی رحم داشت، در یک دست گرفتم و با دست دیگر محکم پلههای نردبان را یک یک چسبیدم و تماشاکنان و بهت کنان از پشت آن یکی، که نفسش سنگین بود و زیر لبش چیزی میگفت که نشنیدم، بالا رفتم، و در بالا رفتنْ چشمم نه به زمین بود و نه به آسمان، بلکه نخست به پاها و بعد به ساق پاها و بعد به رانهای سیاه و سوخته و یا حتی بهتر است بگویم رانهای کهنه عتیقه او [بود]، آن یکی که هنوز میترسم اسمش را بر زبان بیاورم، گرچه اسمش را سخت دوست دارم .... *
با احترام عمیق به استاد بزرگ ادبیات، ابوالحسن نجفی.
* «روزگار دوزخی آقای ایاز»، نوشته رضا براهنی.