شوشتری - آل ابراهیم | شهرآرانیوز؛ «چند شب اشهدم را خواندم و خوابیدم و برعکس چند شب از ترس مرگ، اصلا نخوابیدم. چند شب هم میخواستم بخوابم، اما درد داشتم و نتوانستم پلک روی هم بگذارم. روزها هم، طوری دیگر آزارم میدادند. چند روز لب به غذا نزدم. چند روز غذا میخوردم، اما مزه و بو نداشت، انگار کاه میجویدم. چند روز کوفته بودم و بدنم گرفته بود و روزهای بعد دلم میگرفت. این بود ماجرای ۱۴ روز لعنتی و فراموشنشدنی من با ویروس مرموزی که به جانم افتاده بود.»
داستان شب و روزهای کرونایی احسان، هم عجیب است و هم دردناک؛ مثل داستان دیگر آدمها در دوران قرنطینه دوهفتگی که گاه به سه، چهار هفته و حتی بیشتر هم میرسد. پای روایت این آدمها از قرنطینه خانگیشان در دوره بیماری کرونا نشستهایم که هرکدام ماجراها و داستانهای خودشان را داشتند.
خودم را بازجویی میکردم
احسان به قول خودش درست در روزهای بلاتکلیفی زندگیاش، کرونا گرفته و سه هفته در اتاقش قرنطینه بوده است؛ روزهایی که بعد از تمام شدن ترم آخر دانشگاه، بین دوراهی اینکه به خدمت سربازی برود، دنبال کار باشد یا به فکر ادامه تحصیل، با پیدا شدن سروکله کرونا، روح و جسمش از هر فکر و برنامهای، خالی شده و فقط به زنده ماندن فکر میکرده است. احسان میگوید: روزهای اولی که کرونا گرفته بودم، ساعتهایی از روز، تمام دو هفته قبل را در ذهنم مرور میکردم که بفهمم از کجا کرونا گرفتم. به تمام افرادی که در دو هفته گذشته دیده بودم، فکر میکردم. مثل یک پازل آدمها را یک گوشه میچیدم؛ مکانهایی را که رفته بودم، یک جا و خریدها، وسایل و چیزهایی را که دستم به آنها خورده بود، جای دیگری از پازل. به یک عده که مشکوک بودم، فحش میدادم. مثل دوستهایم که بیخیال ماسک زدن بودند و یکیدوبار آنها را دیده بودم. برای یک عده دیگر مثل پدر و مادر پیرم هم، دلم میسوخت و عذاب وجدان میگرفتم، با این تصور که، چون در دو هفته گذشته کنار آنها بودم، شاید از من کرونا گرفته باشند.
ساعتها در روز خودم، خودم را بازجویی میکردم. با خودم تکرار میکردم: «از صبح دو هفته پیش، دقیق تعریف کن. کیها را دیدی؟ کجاها رفتی؟ چه کارهایی کردی؟» حتی از بازجویی خودم، یادداشت هم برمیداشتم و بعد به گزینههای مختلف ابتلا فکر میکردم. دستآخر عصبی میشدم و خودم به خودم میگفتم حالا که چی؟ بالاخره کرونا را از هرجا و هرکسی، گرفتهام. حالا باید چهکار کنم؟ اینها فکرهایی است که در دوران ابتلا به کرونا به ذهن آدم میآید و نمیتوانی از آنها فرار کنی.
احسان که ابتلا به کرونا را از ضعفهای طولانی، بیاشتهایی و درد در استخوانهایش فهمیده، ابتدا از آزمایش و چکاپ ترس داشته است، اما با وخیم شدن حالش، دنبال دوا و دکتر میافتد. پزشک معالج، ابتلای احسان به کرونا را تایید میکند و با یک پلاستیک قرص، قرنطینه خانگی را تجویز میکند، درعینحال تاکید میکند که اگر اوضاع جسمیاش رو به بهبودی نرفت و علائم تنفسی حاد گرفت، باید راهی بیمارستان شود.
احسان دو هفته عجیب زندگیاش را اینطور تعریف میکند: روزهای اول بروز علائم، بیشتر از نظر روحی آشفته بودم. تنهایی برای آدمها عجیب است. خودشان را گم میکنند یا سعی میکنند خودشان را پیدا کنند. آخرش هم بیشتر گیج میشوند. افسوس میخورند یا حرص سالهای گذشته عمرشان را. حالا تصور کنید قرنطینه چندهفتگی در خانه را. شما تنهای تنها میشوید با درد جسمی و روحی و هراسی که هرآن در وجودتان شعله میکشد. من چند شب اول با همین خیالات و از ترس مرگ، اصلا نخوابیدم. فکر میکردم چه کسی از فردایش خبر دارد. فکر میکردم شاید فردا من یکی از ۲۰۰ فوتی روزانه کرونا باشم. چند شب بعد، میخواستم بخوابم، اما ضعف جسمی و بدندرد امانم را بریده بود. نصف بیشتر پلاستیک داروهایم، مسکن بود. با وجود خوردن مسکن، بازهم احساس ضعف و درد داشتم. شب ششم بیماری، ساعت از ۲ نصفشب گذشته بود، اما از درد نمیتوانستم پلک روی هم بگذارم. پاهایم از ضعف سُست شده بود و وقتی میایستادم، میلرزیدند. چشمهایم هم تار میدید.
چون دکتر گفته بود آب و مایعات فراوان بخورم، دچار تکرر ادرار هم شده بودم، اما توان بلند شدن و رفتن به دستشویی را نداشتم. چندبار امتحان کردم، بلند شدم که بروم، اما نقش زمین شدم. شاید باورتان نشود، به هر روشی برای دفع ادرار فکر میکردم. یادم آمد یکبار در یک فیلم جنایی به یک زندانی در سلول انفرادی، پلاستیک میدادند و این جزو شکنجههایی بود که زندانی همیشه باید در پلاستیک، ادرار و دفع مزاج میکرد. من هم چند شب مجبور شدم در پلاستیک ادرار کنم. بیماران کرونایی را در بیمارستان، سوند ادرار وصل میکنند، اما من در اتاقم قرنطینه بودم و چارهای نداشتم. صبح روز بعد پلاستیک ادرار را در توالت، تخلیه کردم و در زبالههای جداگانه کرونایی انداختم.
هفته دوم بیماری هم اصلا حالم رو به بهبودی نبود. صدای گریه مادرم را وقتی که کسی برای احوالپرسیام به او زنگ میزد، میشنیدم. خواهر و برادرهای بزرگترم که خانهدار هستند، هرچه به او اصرار کردند که برای چند هفته به خانه آنها برود تا من خوب شوم، قبول نکرد. مادر است دیگر. من هم از ترس مبتلا نشدن او، سه هفته تمام در اتاقم ماندم. غذا را مادرم پشت در میگذاشت و من فقط از پشت در اتاقم با او صحبت میکردم. پدرم را خواهر بزرگم در مدت بیماریام به خانهاش برد. او بیماری قلبی دارد و همه نگرانش بودیم.
از هفته سوم، کمکم برخی علائم کمرنگ شد، ولی از بین نرفت؛ مثلا بدنم درد میکرد، اما نه به اندازه قبل. اشتهایم بهتر شده بود، اما انگار کاه میجویدم؛ غذاها نه طعم داشت و نه مزه. الان نزدیک به یک ماه از ابتلایم گذشته است و بهبود یافتهام، اما هنوز هم طعم غذاها را نمیفهمم.
از اینکه مایه عبرت شدم، حس بدی داشتم
تجربه قرنطینه خانگی زهرا، معلمی که امسال، سال اول ورودش به آموزشوپرورش است، متفاوتتر از احسان است. به قول خودش یکی از فانتزیهای ذهنیاش برای معلمی، این بوده است که دانشآموزانش روز معلم با کلی نامه پر از عشق و محبت، به استقبالش بیایند و او را خوشحال کنند. اما روز معلم امسال، درست همزمان با روزهایی بود که کرونا موجسواری میکرد و او از صفحه گوشیاش، کمک میکرد تا بچهها معادلههای چندمجهولیشان را حل کنند. زهرا معلم ریاضی است، اما مثل خیلی از عاشقان ریاضی، عاشق ادبیات و کتابخوانی هم هست.
او تجربه قرنطینه خانگیاش را اینطور تعریف میکند: همیشه فکر میکردم کاش حتی برای یک ماه هم که شده، در اتاقم بیکار باشم و هرچه فیلم ندیده و کتاب خواندهنشده دارم، تماشا کنم و بخوانم. اما شاید باورتان نشود، در طول ۱۴ روز قرنطینه خانگیام، حتی در خیلی از ساعتهای روز که حالم بهنسبت خوب بود و مشکل خاصی نداشتم، اصلا دست و دلم به کتاب خواندن نمیرفت. انگار کتاب و فیلم و... جذابیت همیشگی را نداشت. بیشتر فکر میکردم یا سرم در گوشی و فضای مجازی بود. هرکسی کلیپ، تجربه یا خبری را از کرونا گذاشته بود، با حساسیت و دقت مرور میکردم. خیلی از اخبار ناامیدکننده بود. بهندرت گاهی خبری، دلم را خوش میکرد.
پست اینستاگرامیای که یکی از همکاران معلمم درباره ابتلایم به کرونا گذاشته بود، مجبورم کرد در روزهای اول، ساعات زیادی را به جوابگویی تلفنهای دوستان و همکاران بگذرانم. همکاران معلم و دوستانم مدام زنگ میزدند. همه حرفها به کرونا ختم میشد. بعد از قطع تلفن بیشتر از اینکه خوشحال باشم، حس بدی آمیخته با عصبانیت سراغم میآمد. در تمام طول مکالمه تلفنی من با همکاران و حتی دوستانم، آنها سعی میکردند بیشتر از من بپرسند که اصلا چی شد کرونا گرفتم. چه علائمی دارم. چه آزمایشهایی دادم. نزد کدام دکتر رفتم و چقدر پول دارو و دکتر داده ام و... حس میکردم اینها برای دلجویی از من زنگ نزدهاند؛ حس میکردم آنها فقط به فکر خودشان هستند و میخواهند از من برای سلامتی خودشان عبرت بگیرند. این حس بدی در دوران قرنطینه بود؛ برای همین روزهای آخر، دیگر به تلفنهایشان جواب نمیدادم.
حال عمومی زهرا نسبتبه خیلی از بیماران کرونایی، خوب بوده است. علائم بیماری کرونا با معده درد و دلدرد در زهرا آشکار شد و حالا بعد از گذشت بیش از یک ماه از بیماریاش، بهبودی نسبی دارد، ولی هنوز به روزهای عادی زندگیاش بازنگشته است و با وسواس شدید و استرس زیاد، همچنان در خودقرنطینگی خانگی است.
این روزها دیگر کلاس درس مجازی هم نیست و مدارس تعطیل است و زهرا در گوشه اتاقش به سال تحصیلی آینده فکر میکند و اینکه آیا هیاهوی سال تحصیلی جدید با دانشآموزانش، بدون هراس از کرونا از راه خواهد رسید یا همچنان با دنیای عجیب کرونایی، همراه خواهد بود؟
همسرم، بچهها را برداشت و رفت
محسن، مغازهدار پوشاک در یکی از مجتمعهای میدان جانباز است. دنیا پس از رهایی او از قرنطینه خانگی و بهبودی از کرونا، ارزش سابق را ندارد. خودش این جمله را با تاکید چندبار در حرفهایش تکرار میکند. میگوید: وقتی پزشک بیمارستان امامرضا (ع) ویزیتم کرد، گفت که علائمم مشکوک به کروناست، اما باید منتظر جواب تست هم باشم. گفت بروید و خودتان را دو هفته در منزل قرنطینه کنید و بعد اگر جواب تستتان مثبت بود، برای تجویز دارو دوباره مراجعه کنید.
هنگام بازگشت از بیمارستان، تلفنی به همسرم گفتم که دکتر گفته است مشکوک به کرونا هستم، اما باید تست بدهم و فعلا باید منتظر جواب تست خون باشم. از مکالمه تلفنی من با همسرم، بیشتر از نیمساعت نگذشته بود که به خانه رسیدم. دیدم همسرم بچهها را برداشته و رفته است. همه اتاقها را گشتم، هیچکس نبود. او آنقدر برای رفتن عجله داشت که حتی کولر و تلویزیون را هم خاموش نکرده بود. زنگ زدم و پرسیدم که کجا رفتهاند. چون در چند ماه گذشته اصلا از خانه بیرون نمیرفتند. برایم عجیب بود. همسرم چند ماه بود که بهخاطر کرونا حتی به خانه مادرش هم نمیرفت.
وقتی به او تلفن زدم و پرسیدم که با بچهها کجا رفته است، گفت که چمدان و لباسها و وسایل بچهها را برداشته است تا یک ماه در خانه مادرش بماند. گفت: تو شاید کرونا داشته باشی و من خواستم از بچههایمان مراقبت کنم تا اگر خداینکرده پدرشان مُرد، حداقل مادر داشته باشند. من به همسرم فقط گفتم کاش میگفتی که ترس داری و من میرفتم خودم را در بیابان، قرنطینه میکردم، اما به این شکل، من را تنها نمیگذاشتی و خانه و زندگی را رها نمیکردی.
این خاطره تلخ بعد از گذشت دو ماه از ابتلای محسن به کرونا، هنوز از ذهنش پاک نشده است. با اینکه حالا زیر یک سقف با همسرش زندگی میکنند، انگار دل محسن از عشق همسرش سرد شده است. میگوید: ما زن و شوهرها در حالت عادی خیلی اظهار وفاداری میکنیم، اما در عمل باید دید که چقدر به یکدیگر پایبند هستیم. یک ویروس نامرئی و ریز، قدرتش از عشق و سالها محبت و وابستگی ما بیشتر بود و همسرم خیلی راحت در اوج روزهایی که به او نیاز داشتم، تنهایم گذاشت.
محسن درمورد ابتلایش به کرونا هم میگوید: من خودم همیشه ماسک میزدم و خیلی رعایت میکردم، اما چه کنم که برای خرج زندگی نمیتوانستم کرکره مغازهام را پایین بکشم. هر روز با تعداد زیادی از خریدارانی سروکله میزدم که یا ماسک نداشتند یا ماسک را روی چانهشان گذاشته بودند. مثل خریدارهایی که باهم دستهجمعی میآمدند مغازهام و بعد از یک ساعت قیمت گرفتن و بالاوپایین کردن جنسها، یا خرید نمیکردند یا برای خرید یک تکهلباس، چندنفری کلی علافم میکردند. این وسط من هم چارهای نداشتم جز راه آمدن با مشتری تا حداقل اجاره مغازه و خرج زن و بچهام جور شود. این شد که کرونا گرفتم. بعد از اینکه جواب آزمایشم آمد، دکتر چند قلم دارو تجویز کرد که بهسختی آنها را پیدا کردم. از هزینههای دوا و دکتر هم بگذرم که در این شرایط اقتصادی، چقدر فشار به زندگیام آورد.
یک هفته از بروز علائمم گذشته بود که حالم خیلی بد شد. احساسی شبیه خفگی داشتم. زنگ زدم به برادرم که بیاید و مرا تا بیمارستان ببرد. پشت تلفن کمی اینپا و آنپا کرد و گفت که ماشینش خراب است، ولی از جلوی در خانه برایم اسنپ میگیرد و خودش هم از سر کارش تا بیمارستان میآید. فهمیدم که دارد مراعات میکند تا از من کرونا نگیرد. چه انتظاری از برادرم داشتم وقتی شریک زندگی خودم، حاضر نشد حتی یک ساعت برایم کاری کند؟ از برادرم تشکر کردم و گفتم خودم اسنپ میگیرم. در مسیر هم درد داشتم و هم حس بدی از اینکه شاید راننده اسنپ از من کرونا بگیرد. هر دو ماسک داشتیم، اما در فضای کوچک ماشین، فاصله اجتماعی دو متری دیگر معنی ندارد. راننده کولر را روشن کرده بود و میگفت شیشه ماشین را پایین ندهم. نمیدانست که من بهخاطر او شیشه را پایین دادهام. با خودم گفتم اگر بگویم کرونا دارم، همینجا مرا پیاده خواهد کرد. فقط گفتم: من دارم میروم بیمارستان که تست بدهم. شاید کرونا داشته باشم؛ برای همین بهتر است شیشههای ماشین پایین باشد.
محسن این را هم میگوید که در طول بیماریام، شنیدم یکی از دوستان قدیمیام که همسنوسال بودیم، کرونا گرفته و فوت کرده است. همین موضوع باعث شد که بیشتر از قبل از مرگ بترسم. مخصوصا شبها بیشتر ترس از مرگ بهسراغم میآمد. بعضی شبها به این فکر میکردم که اگر بچههایم نبودند، شاید برای زنده ماندن هیچ امیدی نداشتم. عاقبت وفاداری را در بزنگاه دیده بودم و هیچ معجزهای جز بچهها برایم امید به زندگی را زنده نمیکرد.
نفسهایم به شماره افتاد، اما نایستاد
زهره هنوز در قرنطینه خانگی است که به او زنگ میزنیم. به قول خودش ۱۴ روز عجیب کرونا را گذرانده است، اما همچنان تست خون او برای کرونا مثبت است. برای همین دکتر گفته است ۱۰ روز دیگر هم در قرنطینه خانگی بماند. وقتی به او زنگ میزنیم، میگوید: ۲۲ روز است که در حبس خانگیام. اسم از قرنطینه نمیآورد و هربار از واژه حبس استفاده میکند. معلوم است که دوران سختی را گذرانده است. صدای متفاوت نفسهایش از پشت تلفن هم گویای حالش است. گاهی سرفه، کلامش را قطع میکند و باز دوباره ادامه میدهد. زهره دو بچه دارد؛ یک پسر هشتساله و یک پسر کوچک یک سال و دو ماهه. خانهدار بوده و جای خاصی نمیرفته است، اما حدس میزند در رفتوآمدهای فامیلی، کرونا گرفته باشد. بچههایش را فرستاده است خانه مادرشوهرش و خودش با همسرش در خانه ماندهاند. همسر زهره، کارگر شبکار در شهرک صنعتی است؛ برای همین مادر زهره در طول ابتلایش به کرونا به خانه او آمده است و بیمارداری میکند.
زهره برای قرنطینه به اتاقک بالای پشتبام خانهشان که درواقع انباری است، رفته است تا همسر و مادرش مبتلا نشوند. یک پنکه هم داخل اتاقک گذاشته است تا از گرمای بالا پشتبام درامان باشد، اما زور پنکه به تیغههای سوزان آفتاب ظهر تابستان نمیرسد.
میگوید: مادرم روزهای اول مبتلاشدنم، روزی چندبار میآمد پشت شیشه پنجره اتاقک. با فاصله از بیرون صدایم میزد. میخواست هم چهرهام را ببیند و هم حالم را بپرسد. از پشت شیشه به هم زل میزدیم؛ چیزی شبیه ملاقات زندانیها. وقتی چشمهای گودافتاده و پریشان او را میدیدم، میتوانستم بهعنوان یک مادر تصور کنم چه عذابی میکشد. سعی میکردم در اتاق، حرکتهای ورزشی انجام بدهم یا بیشتر مایعات بخورم. در ذهنم مرور میکردم که من هم مثل خیلی از کروناییها خوب میشوم. اما وقتی علائم تنفسی سراغم آمد، هرچه امید به خودم داده بودم، از دست رفت. گاهی سرفه، راه نفس کشیدنم را میبست. فکر میکردم اگر تمام کنم، بچههایم چه میشوند؟ درست همین روزها که درگیر بیماری کرونا بودم، در خبرها و سایتها دیدم که نامادری عسل او را بعد از کلی زجر دادن، زیر کتک کشته است. شبها که از نفستنگی خوابم نمیبرد، مدام با فکر و خیال اینکه اگر بمیرم و بچههایم دست نامادری بیفتند چه میشود، ساعتها گریه میکردم. از آنطرف بچهها بیقرار من بودند و من بیتاب از ندیدن آنها. هفته اول چندبار تماس تصویری گرفتم. بغض راه گلویم را گرفت و نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. برای همین دیگر تماس تصویری هم نگرفتم.
زهره بیشتر از دلتنگی و بیقراری برای پسر هشتسالهاش، دلش برای امین یکساله و دوماههاش کباب است. امین هنوز شیرخوار است و حالا دیگر شیر زهره بعد از ۲۲ روز شیر ندادن، خشک شده است. میگوید: وقتی بچههای شیرخوار گرسنهاند، سینه مادرها تیر میکشد و من در این ۲۲ روز، تمام وجودم تیر کشیده است. نفسهایم نهفقط بهخاطر کرونا که از شرایط این بیماری به شماره افتاده است. بروید بنویسید که کرونا نهفقط یک بیماری که یک اسباب شکنجه برای آدمهاست.
هیچ دارویی به کارم نمیآمد
سیما، سیوسهساله، شاغل و صاحب یک فرزند: دو هفته پیش تست دادم و درعین ناباوری، تست کرونای من مثبت شد. ریههایم کم درگیر شده بود، به قدری که حتی در عکس هم خیلی مشخص نبود. بیشتر تنگینفس آزارم میداد. زمانی که ماسک میزدم و در همان حین فعالیت بدنی هم میکردم، حالم بدتر میشد، اما خوشبختانه این بیماری، مرا به مرحلهای نرساند که راهی بیمارستان شوم.
بهطورکلی روحیهای قوی دارم و خیلی از این بابت نگرانی نداشتم، اما بهجرئت میتوانم بگویم دردی را تجربه کردم که در تمام عمرم ندیده بودم. احساس میکردم گوشتهای پایم را ریزریز میکنند و همچنین سردردهای عجیبی داشتم که هیچ دارویی به کارم نمیآمد. اصلا نمیشود توصیف کرد که دردش چطور بود. امیدوارم هرچه زودتر زنجیره این بیماری قطع شود و دیگر کسی مبتلا نشود. چون خانهمان دوطبقه است، در طبقه بالا قرنطینه شدم و از سرویس بهداشتی و حمام جداگانهای استفاده میکردم. اما موضوعی که خیلی در این قرنطینه به آن فکر کردم، این بود که بیماری کرونا طوری است که اگر فرد از لحاظ تغذیه به خود برسد، خیلی بهتر است. من در این مدت دائم انواع میوه، گوشت، زنجبیل و لیموی تازه میخوردم، اما آن بندهخداهایی که جزو قشر کمدرآمد جامعه هستند، چطور میتوانند چنین تغذیهای را فراهم کنند؟ آنهم در این شرایط سخت اقتصادی.
من سرگیجههای شدیدی داشتم که نمیتوانستم از جا بلند شوم؛ به همین دلیل چندباری پرستار به خانه آمد و به من سرم وصل کرد و هربار ۱۳۰، ۱۴۰ و حتی ۱۷۰ هزار تومان پول گرفت؛ برای همین است که میگویم کرونا یک بیماری هزینهبر است. از نظر خودم از زمان شیوع ویروس کرونا خیلی نکات بهداشتی را رعایت میکردم، اما بازهم این بیماری بهسراغم آمد. جدای از دردهای جسمی که داشتم، قرنطینه خیلی برایم دلگیر بود و دلتنگی عجیبی داشتم؛ به این دلیل که همیشه آدم فعالی بودم و بهندرت پیش میآمد که اینقدر زمان برای استراحت بگذارم و درد هم بکشم. به قدری دلتنگ بودم که وقتی دوستان و آشنایان با من تماس تصویری برقرار میکردند، نمیتوانستم تحمل کنم و گریهام میگرفت. هنوز هم دلتنگیهایم ادامه دارد؛ به این علت که بعد از گذران دوران نقاهت، بازهم تستم مثبت شده است و باید یک هفته دیگر در قرنطینه بمانم.
از درد به خودکشی هم فکر میکردم
احمد، سیوهشتساله، شاغل و صاحب دو فرزند: من از زمان قدیم، تنگینفس داشتم، اما مدتی پیش این نفستنگی خیلی بیشتر شد و به همین دلیل برای آزمایش به درمانگاه مراجعه کردم و متاسفانه نتیجه تستم مثبت شد. بعد از این موضوع، یکیدو روز اول بیماری برایم سخت نبود. بعد از آن دچار تبولرز و بدندرد شدم. قفسه سینهام درد میکرد و هر روز که میگذشت، حالم بدتر از قبل میشد. به قدری تنفس برایم سخت و حالم بد شده بود که ۱۰ روز در اورژانس عدالتیان بستری بودم. حدود ۸۰ درصد ریههایم درگیر شده بود و میشود گفت که دکترها دیگر امیدی به بهبودم نداشتند.
شرایط روحی خیلی بدی را تجربه کردم. دائم به مرگ فکر میکردم. ضمن اینکه در اورژانس، زیاد به چشم دیدم بیمارانی را که جان خود را از دست میدادند و همین موضوع موجب تضعیف روحیهام میشد؛ مثلا یکبار، نیمهشب بود که متوجه شدم بیماری که کنار من بستری است، خیلی سخت و بد نفس میکشد. بعد از مدتی صدا قطع شد. نگاهش کردم و گفتم لابد خوابش برده است، اما بعد متوجه شدم در همان لحظات جان داده است. تنفس به قدری برایم سخت بود که برایم ماسک اکسیژن میگذاشتند، اما بازهم فایدهای نداشت و باید سرم و آمپول هم به من تزریق میکردند. این بیماری مرا به جایی رساند که از درد زیاد حتی به خودکشی فکر میکردم.
خوشبختانه دیگر ریههایم درگیر نیست و میشود گفت تنها چیزی که سبب نجات من از این بیماری شد، این بود که خانواده، دوستان و همکارانم مرا رها نکردند و دائم پیگیر حالم بودند و به من روحیه میدادند.
حالا ویروس کرونا بدنم را ترک کرده است، اما ترسش هنوز در وجودم هست. اینطور بگویم که هرکسی از همکاران، آشنایان یا حتی غریبهای را در خیابان ببینم که ماسک ندارد یا نکات بهداشتی را رعایت نمیکند، التماسش میکنم که رعایت کند؛ به این دلیل که من دردش را تجربه کردم و نمیخواهم کسی دیگر این درد را تجربه کند.
شرکت در میهمانی کرونا
فریبا، چهلویکساله، شاغل و صاحب دو فرزند: من و خانوادهام از زمان شیوع ویروس کرونا خیلی رعایت میکردیم، اما مدتی پیش در یک میهمانی نهنفره شرکت کردیم که همه فامیل بودند و فکر میکردیم آنها هم مانند ما رعایت کردهاند. بعد از آن میهمانی، سه نفر علائم بیماری را پیدا کردند و بعد هم من و همسرم درگیر شدیم و حدس میزنیم یک نفر در آن جمع، ناقل این ویروس بوده است.
همسرم علائم بیماری را داشت و به درمانگاه مراجعه کردیم، اما متاسفانه دکتر گفت کرونا نیست و آمپول تجویز کرد؛ به همین دلیل علائم همسرم کاهش پیدا کرد و، چون دکتر گفته بود کرونا نیست، همسرم قرنطینه نبود و متاسفانه من هم مبتلا شدم. کرونا برای من با بدندرد، کمردرد و پادرد شروع شد، بهحدیکه انگشتان پاهایم هم درد میکرد، تبولرز داشتم، تقریبا کمی از ریهام درگیر شده بود و در قفسه سینهام هم احساس سوزش میکردم. سردرد شدید و مشکل گوارشی هم پیدا کرده بودم. اینطور بگویم که تابهحال چنین دردی را تجربه نکرده بودم.
دوران قرنطینه را من و همسرم در اتاقهای جدا گذراندیم و ازآنجاکه ممکن بود بچههایمان ناقل باشند، آنها را به خانه فامیل نفرستادیم. در این مدت فامیل و همسایهها برای ما غذا درست میکردند. پسر بزرگم چهاردهساله است و او کارهای پسر کوچکم را که پنجساله است انجام میداد، با این حال فکر میکنم بیشترین آسیب را بچهها میبینند؛ مثلا برای پسر کوچکم جای تعجب بود که چرا نباید پدر و مادرش را ببوسد، بغل کند یا حتی به آنها نزدیک شود. درک این موضوع برای بچهها سخت است.
کرونا، یک بیماری سخت و طولانی است، حوصله آدم را سر میبرد و خسته میکند؛ هرچند علائمش آنقدر بیمار را آزار میدهد که متوجه نمیشود چه زمانی روز و چه زمانی شب است. خوشبختانه حالا دیگر علائم من و همسرم تمام شده است و دیگر در خانه قرنطینه نیستیم، اما استرسم درمورد بیماری بیشتر شده است؛ به این دلیل که میگویند اخیرا بچهها بیشتر به این بیماری مبتلا میشوند.
جدایی پدر و مادر از نوزاد نُهماههشان
مهتاب سیساله، شاغل و صاحب یک فرزند: حدود چهار هفته پیش بود که متوجه شدم یکی از همکارانم درگیر این بیماری شده است و ازآنجاکه باهم در ارتباط بودیم و من هم بچه کوچک داشتم، نگران شدم و آزمایش خون دادم، اما منفی بود. بازهم دکتر برای اطمینان خاطر نمونهگیری از حلق و بینی را پیشنهاد داد که متاسفانه نتیجه آن مثبت شد. هم خودم و هم همسرم کرونا گرفته بودیم؛ به همین دلیل اولین کاری که کردیم، این بود که دختر نُهماههمان را پیش مادربزرگش فرستادیم. بعد از چند روز از گذشت بیماری، حس بویایی و چشاییام را از دست دادم، کمی بدندرد داشتم و مشکل گوارشی پیدا کردم و همسرم نیز دچار بدندرد، تبولرز، ضعف بدن و سرفه بود.
زمانی که آدم درگیر این بیماری میشود، از لحاظ روحی خیلی بههم میریزد؛ به این علت که گاهی فرد، حتی توانایی انجام کارهای شخصی خودش را هم ندارد. این شرایط روحی برای ما سختتر بود؛ چون سه هفته ناچار شدیم از فرزندمان جدا باشیم. روزهای اول دخترم هم بیتابی میکرد و خیلی برایمان سخت بود که فرزندمان را از قاب تلفنهای همراه ببینیم و نتوانیم او را در آغوش بگیریم.
با وجود این شرایط بازهم سعی کردیم با خواندن کتاب و تماشای فیلم روحیهمان را حفظ کنیم؛ چون از نظر من ۵۰ درصد بهبودی هر بیماری بستگی به حفظ روحیه فرد دارد. همین انرژی موجب شد که بتوانیم کرونا را شکست بدهیم.
دوره درمان دو هفته بود، اما ما برای اینکه خیالمان راحت باشد که بیماری را به کسی انتقال نمیدهیم، سه هفته در قرنطینه ماندیم. حالا هم که به کار و زندگی برگشتهام، خیلی بیشتر از قبل رعایت میکنم، اما انگار مردم خیلی از این بیماری ترسی ندارند و هنوز کرونا را جدی نگرفتهاند.