حمید سلطان آبادیان-عکاس و گردشگر | شهرآرانیوز؛ شب را به صبح رساندن در میان قبرستان، تجربهای بهیادماندنی و متفاوت است. حالا نه اینکه آدم در دل ظلمات برود میان سنگقبرها و دراز بکشد و بخوابد. منظورم این نیست. گاهی در سفر پیش میآید که از سر اجبار و دسترسی نداشتن به مکان مناسب، باید در داخل یا کنار قبرستان اتراق کنیم. گاهی هم حداقل برای من و همسفرانم پیش آمده است که بهاشتباه شبی را در قبرستانی خوابیدهایم و البته که نمیدانستیم آنجا قبرستان است.
در روزگار نهچندان قدیم، آن زمانی که خیلی از شبها برق میرفت و جمع خواهر و برادرها توی خانه تاریک جمع بود، یکی از سوژههایی که مبنای خیلی از داستانهای ترسناک میشد همین شبهای قبرستان بود و ماجراهایی تخیلی که بر همین مبنا تعریف میشد و شب تاریک را برایمان وحشتناک هم میکرد. از همان بچگی شبهای قبرستان در ذهن خیلی از ما یک محیط ترسناک و رعبآور شد. اینکه شبها بعضی مردهها جیغ میکشند و بعضیها ناله میکنند. اینکه ارواح در نیمههای شب بر سر سنگهای مزارشان حاضر میشوند و سوگواری میکنند و هزاران داستان دیگر.
یکبار در کشور هند ناخواسته و ندانسته همراه دوستان همرکابم، یک شب طولانی در محیط داخلی یک قبرستان چادر زدیم. قصدمان این بود که مکانی خلوت و به دور از هیاهو و سر و صدای جاده را انتخاب کنیم و شب را در سکوت و خلوت به صبح برسانیم. هنگام انتخاب محل نصب چادر برای استراحت شبانه، چون هوا تاریک بود متوجه نشدیم که محلی که چادر را برپا کردهایم روی سنگ قبری بزرگ است. در نیمههای شب عدهای با مشعل و چراغ، دور چادر ما حاضر شدند و با تکان دادن چادر سعی داشتند ما را از روی سنگ قبر (که احتمالا مال شخص مهمی هم بود) کنار بکشند، اما ما خودمان را به خواب زدیم و فکر میکردیم قصد آزارمان را دارند.
تا صبح داخل چادر بیدار و نگران بودیم که چه بر سر ما خواهد آمد و اینها چرا دور چادر ما جمع شدهاند و اینکه عجب اشتباهی کردیم که از جاده فاصله گرفتیم و در این مکان خلوت و ترسناک چادر زدیم. آن شب مهمانان غریبه در نزدیکی چادر ما تا صبح به خواندن ورد و شببیداری مشغول بودند و قبل از طلوع، از آنجا رفتند. ما هم که تا صبح بیدار و هراسان بودیم، به محض رفتن آنها از چادر زدیم بیرون و قصد فرار از مهلکه را داشتیم که بعد از جمع کردن چادر، ناگهان با سنگ قبری که رویش خوابیده بودیم روبه رو شدیم. نوشتههای روی دیوار کنار چادر هم حاکی از آن بود که در اطرافمان اموات زیاد دیگری دفن بودند و ما مهمان ناخوانده و نامناسبی برای شب آنها بودیم.
بار دومی که در میان قبرستان شبی را به صبح رساندم، یک سال قبل بود. همراه دوستان در مسیر شهرهای شمالی به تابلوی امامزادهای برخوردیم و قصد بیتوته شبانه کردیم. ساختمان این امامزاده خلوت در میان قبرستان روستای «نقیبده» قرار داشت. شب برای استفاده از سرویس بهداشتی باید از مسیری نسبتا کوتاه، از روی قبرها و از بین علفهای بلند میگذشتیم. در میانه این راه باید از جلو در نیمهباز غسالخانهای رد میشدیم که ۲ سکو برای شستوشوی اموات داشت.
یک تابوت چوبی با پارچهای درونش روی یکی از سکوها بود، طوری که انگار مردهای در میان آن خوابیده است. در طول مدتی که آسمان روشن بود، این مسیر خیلی هم زیبا بود، اما در نیمهشب، ذهن تصویرساز خیالپرداز مدام وسوسه میشد داستانسرایی کند و ارواح را از دل علفها و مرده خوابیده را از تابوت غسالخانه بیرون بکشد و در مسیر ما بگمارد. سرویس بهداشتی دیواربهدیوار غسالخانه بود، بدون لامپ و نور و بدون در و پنجره درست و حسابی. هرچه میکشیم از دست همین ذهن خیالپرداز و بازیگوش است.
اما به این فکر میکنم که لازم است آدم گهگاه خوابیدن در میان قبرستان را تجربه، و این را عمیقا درک کند که فرق ما با درازکشندگان در قبرها تنها و تنها در این است که ما صبح بیدار میشویم و زندگیمان را ادامه میدهیم و فرصتهایمان را هدر میدهیم و آنها بیدار نمیشوند و بیدار نخواهند شد. البته که به نظرم این اتفاق از هر اتفاق دیگری ترسناکتر است. «[آنها همچنان به راه غلط خود ادامه میدهند]تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرارسد، میگوید: پروردگار من! مرا بازگردانید. شاید در آنچه ترک کردم [و کوتاهی نمودم]عمل صالحی انجام دهم! [ولی به او میگویند:]هرگز! این سخنی است که او به زبان میگوید [و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است]و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند.» (سوره مؤمنون، آیات ۹۹ و ۱۰۰)