حالا که داریم درباره دیالوگ صحبت میکنیم، این سؤال شاید بجا باشد که شما بهعنوان نویسنده، بخشهای روایت راوی را چگونه با دیالوگها تراز میکنید؟ یعنی جایی که صداها با هم همنفس میشوند!
در داستان، ما فقط با «چه کسی چه میگوید» طرف نیستیم؛ با این هم طرفیم که چه کسی دارد روایت میکند و چگونه. راوی و دیالوگ اگر همصدا نباشند، داستان دچار شکاف میشود؛ شکافی که شاید در نگاه اول دیده نشود، اما خواننده آن را حس میکند؛ مثل شنیدن موسیقیای که سازهایش کوک نیستند.
هماهنگی میان صدای راوی و دیالوگ شخصیتها، یکی از ظریفترین و درعینحال حیاتیترین مهارتهای داستاننویسی است. مهارتی که نبودش باعث میشود متن یا بیش از حد «ادبی» شود، یا برعکس، به گفتوگوهای خام و بیهویت فروبپاشد.
حتی وقتی راوی اولشخص نیست، حتی در روایت سومشخص محدود، راوی یک «صدا» دارد، لحن دارد، جهانبینی دارد، سطح زبانی دارد. این صدا اگر با دیالوگها همخوان نباشد، داستان دچار چندپارگی میشود.
به قول وین بوث (منتقد ادبی و متخصص بلاغت و استاد ممتاز بازنشسته زبان و ادبیات انگلیسی ۱۹۲۱-۲۰۰۵): راوی «میانجی اخلاقی و زبانی» متن است. یعنی نهتنها داستان را منتقل میکند، بلکه چارچوب درک ما از شخصیتها را میسازد. اگر راوی با زبانی پیچیده و فاخر روایت کند، اما شخصیتها با گفتوگویی خام و سطحی حرف بزنند (یا برعکس)، خواننده احساس میکند دو داستان موازی نامتجانس میخواند.
نکته مهم اینجاست: هماهنگی بهمعنای این نیست که راوی و شخصیتها مثل هم حرف بزنند. اتفاقا اگر چنین شود، فاجعه است! هماهنگی یعنی اینکه اختلاف صداها «قابلباور» باشد.
برای مثال، در داستانهای ارنست همینگوی، راوی ساده، موجز و خونسرد است و دیالوگها هم همین خصلت را دارند. سکوتها بهاندازه حرفها مهماند. این هماهنگی باعث میشود جهان داستان یکپارچه بماند.
در مقابل، در آثار داستایفسکی، راوی گاه تحلیلی و پرتنش است و دیالوگها هم اغلب عصبی، بریدهبریده و سرشار از جدال فکریاند. گاهی هم ناهماهنگیِ کنترلشده، بخشی از منطق جهان داستان است، نه ضعف آن.
یکی از خطاهای رایج این است که نویسنده راویای بسیار باسواد، فلسفی و پرزبان میسازد، اما شخصیتها دیالوگهایی کلیشهای و تخت دارند. اینجا راوی مثل استادی میشود که شاگردهایش ناگهان از یک سریال سطحی بیرون آمدهاند!
اگر چنین تضادی وجود دارد، باید دلیل روایی داشته باشد:
شاید راوی سالها بعد دارد داستان را بازگو میکند.
شاید راوی آگاهتر از شخصیتِ درون صحنه است.
شاید فاصله طبقاتی یا ذهنی وجود دارد.
در غیر این صورت، این شکاف فقط نشان میدهد که نویسنده صدای شخصیتها را جدی نگرفته است.
یکی از نشانههای نویسندگی ناپخته این است که همه شخصیتها «مثل نویسنده» حرف میزنند. اگر راوی طعنهزن است، همه طعنه میزنند؛ اگر شاعرانه است، همه شاعر میشوند!
رابرت مککی در Dialogue: The Art of Verbal Action تأکید میکند که دیالوگ موفق زمانی شکل میگیرد که شخصیتها «برخلاف راوی» هم اجازه زیستن داشته باشند. راوی میتواند منظم باشد، شخصیت میتواند شلخته حرف بزند. این تضاد اگر آگاهانه باشد، داستان را زندهتر میکند.
هماهنگی روایت و دیالوگ، بدون درک درست زاویهدید ممکن نیست. در اولشخص، فاصله راوی و شخصیت کم است؛ پس اختلاف زبانی باید حداقلی باشد. در سومشخص دانای کل، آزادی بیشتری وجود دارد؛ اما باز هم باید مرزها مشخص باشند.
در کتاب The Art of Fiction نوشته جان گاردنر، آمده است که «زاویهدید، قرارداد نانوشتهای است میان نویسنده و خواننده». شکستن این قرارداد، بدون آمادگی، اعتماد خواننده را از بین میبرد.
در رمان «چراغها را من خاموش میکنم» زویا پیرزاد، راوی زبانی آرام، دقیق و روزمره دارد.
دیالوگها هم کاملا با همین فضا هماهنگاند: ساده، کوتاه و بهشدت شخصیتمحور. نه راوی از بالا حرف میزند، نه دیالوگها مصنوعیاند.
نتیجه؟ جهانی یکدست و باورپذیر.
هماهنگی روایت راوی و دیالوگ شخصیتها، یعنی احترام به صداها. یعنی هرکس بداند در این داستان چطور نفس بکشد. راوی نباید دیالوگها را خفه کند و دیالوگها نباید روایت را از هم بپاشند.
داستان خوب شبیه یک گفتوگوی چندصداییِ هماهنگ است؛ نه تکگویی نویسنده، نه همهمهای بینظم. اگر صداها درست کوک شوند، خواننده بیآنکه بداند چرا، اعتماد میکند... و همراه میشود.
با احترام عمیق به هومر بزرگ و شاهکار حماسیاش.