خوب یادم هست. یک عصر خنک پاییزی بود که وقت سونوی هجده هفتگی داشتم. احوالات سونوی هجده هفتگی مثل جلو افتادن میان بازی با یک امتیاز اضافه است. آدم توی یک حاشیه امن قرار گرفته، اما خب هر لحظه میتواند گل دیگری بخورد.
آدم از اضطرابِ سونوی تشکیل قلب و غربالگری اول عبور کرده و این بار بیشتر از هرچیز، برای فهمیدن جنسیت جنین هیجان زده است. نوبتم که رسید، انگار بخواهم قدم به دنیای دیگری بگذارم، آرام و آهسته در اتاق را باز کردم. اتاقی که همیشه رو به تاریکی باز میشود و همه چیز با نور ضعیف مانیتور و یک چراغ مطالعه کمجان روشن است.
خانم دکتر، از آن پزشکهای جدی و متمرکز است. برای او فرقی ندارد این چندمین بارداری من است. در لحظه فکر نمیکند جنسیت بچه دیگرم چیست. برایش اهمیتی ندارد چطور دارند توی دلم رخت میشویند. او فقط تندوتند، آن ژل خنک را میریزد روی شکم، ماسماسکش را برمیدارد و وارد دنیای ناشناخته درونم میشود.
صفحه روشن میشود و یک انسان کوچک کامل را میبینی که دارد در نهایت سکوت و نرمی برای خودش دست وپا میزند. هر بار بیاختیار با تماشای این قاب، لبخند میزنم. توی دلم به روی ماهش سلام میدهم. دلم میخواهد ماسماسک را از دست خانم دکتر بگیرم و تصویر، لحظهای تکان نخورد، اما پزشک، مشغول اندازهگیریهاست. دستیارش تندوتند چیزهایی مینویسد و لحظهای بعد مابین اصطلاحات پزشکی، میگوید: «جنسیت، پسر».
یک آن تمام خطوط سیاه و سفیدی که جنین پرجنب و جوش توی تصویر را احاطه کرده بودند، کنار میرود. من میمانم و خیال پسرکی که دارد از دیوار راست بالا میرود و توپ پلاستیکی قرمزش را شوت میکند سمت خانه عروسکی دخترم. دیگر چیزی از باقی حرفهای خانم دکتر به یاد ندارم. توی مسیر برگشت، با لبخندی که از لبهایم محو نمیشود، برابر ویترین لباسفروشیها متوقف میشوم و نگاهم قفل میشود روی لباسهای پسرانه.
روی دایناسورها و بیلمکانیکیها و توپهای روی سرهمیها. تمام لباسهای صورتی و چیندار کنار میروند و بیلرهای جین و کتانیهای سه خط به چشمم میآید. به شب نرسیده، دست خواهر بزرگترش را میگیریم میرویم حرم. انگار همین چند روز پیش بود بعد از آماده شدن جواب آزمایش، رفته بودم نشسته بودم روبهروی ایوان طلا و همه چیز را سپرده بودم دست خودش.
برگشتنی، یکی دو تا زوج نونوار، از پلههای دارالحجه آرام آرام و جیکجیککنان بالا میآمدند. چشمم به تازهداماد افتاد و بیاختیار قند توی دلم آب شد. از تصور رخت دامادی به تن پسرکی که هرگز ندیده بودمش، اشک شوق دوید توی چشمانم. از تصور قامت رعنایش، دلم گرم شده بود و انگار هیچ کاری در جهان نداشتم الا نشستن به تماشای کودکی که قرار بود روزی از همین پلهها بالا بیاید و برای همیشه برود پی سرنوشت خودش.
همانجا دست گذاشته بودم روی دلم و نگاه انداخته بودم به گلدستههای حرم و آرزو کرده بودم دستم را بگیرد تا امانتی خدا را جوری توی دامنم بزرگ کنم که یک چنین روزی قلبم سبک باشد و سرم بالا. حالا یک سالی بیشتر از آن روز میگذرد. پسرک روز به روز شیرینتر و پرجنبوجوشتر شده. برخلاف خواهرش لحظهای یک جا بند نمیشود. از روزی که آمده، انگار یک لایه غبار از تن خانه گرفته است.
بیدار که میشود، تمام نگاهها سمت اوست. میخندد و دل همه را گرم میکند. نگاه به نینی چشمانش میاندازم و خودم را میبینم. ایستاده برابر خروجی رواق دارالحجه. با صورتی که شاید به شادابی این روزها نیست، اما به پشتوانه آن گلدستههای طلایی کنج آسمان، خاطر آسودهای دارد. چون که همه چیز را سپرده دست صاحب آن آستان.