فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ همهچیز برای خداحافظی با «علیرضا» مهیاست. آینه، قرآن و یک شاخه رز سرخ در سینی چیده شده است. لیوان آب هم در بساط بدرقه این مسافر کوچک، از قلم نیفتاده است. برای او، رفتن از این خانه با تمام خاطرهها و اهالی مهربانش، رؤیایی بود که ناگهان، رنگ واقعیت گرفت.
بقیه بچهها تازه از تمرین فوتبال برگشتهاند. همگی از ماجرا خبر دارند و با حسرت، رفتن رفیق چندسالهشان را تماشا میکنند. نه اینکه دلتنگش نباشند، اما اینجا کسی آرزوی بازگشت علیرضا را ندارد. کاش اینجا با همه خوبیهایش، برای تمام آنها گذرگاهی موقت باشد و به مقصدی امن به نام خانواده ختم شود.
من خانواده ندارم
روزی بود شبیه دیگر روزهای خدا؛ آفتابی و آرام. اتاق علیرضا در طبقه دوم خوابگاه پسران خیریه گلستان علی (ع) قرار داشت. مربی، او را صدا زد و با صدای آهسته به کودک، جملهای را گفت که علیرضا هنوز هم از مرور آن هیجانزده است: «خانم مربی بهم گفت بابات اومده. میخواد تو رو ببینه.» یعنی درست شنیده بود؟ بابا آمده است تا او را ببیند؟ از آخرین دیدار علیرضا و پدرش سالها میگذرد؛ پنج سال، شاید هم بیشتر. این یعنی او نیمی از عمر یازدهسالهاش را بدون سایه پدر و البته، مهر مادر گذرانده است.
برای مرور خاطرات تلخی که زندگی آنها را ازهم گسیخت و کودک را روانه بهزیستی و سپس این خیریه کرد، به علیرضا اصرار نمیکنیم. مددکار موسسه براساس پرونده کودک، ماجرا را برایمان این طور تعریف میکند: «پدر علیرضا اعتیاد داشت، متواری بود و مدتی بعد هم به زندان افتاد. مادر کودک هم ازدواج مجدد کرده بود و پدر ناتنی، به هیچ عنوان راضی نمیشد با علیرضا زندگی کند. طفل بهعنوان تکفرزند خانواده، مرداد ۹۴ به بهزیستی تحویل داده شد و پاییز همان سال، زندگیاش را در گلستان علی (ع) شروع کرد. کاری که از ما برمیآمد، این بود که دستکم، زمینه تماسهای تلفنی او را با مادرش فراهم کنیم. کمکم پدر ناتنی را راضی کردیم که این مادر و کودک، گاهگداری همدیگر را ببینند. خیلی تلاش کردیم که علیرضا از نعمت خانواده محروم نماند و با مادرش زندگی کند، اما پدر ناتنی مقاومت میکرد و میگفت که نمیخواهد خانواده و بستگانش بدانند او با زنی ازدواج کرده است که از همسر سابق خود، فرزند دارد. دیگر نمیتوانستیم بیش از این اصرار کنیم؛ چون ممکن بود به طلاق این زوج منجر شود.»
این دادهها، شاید کنجکاوی ما آدمبزرگها را ارضا کند، اما برای علیرضا اهمیتی نداشت که در تنهاییهای بزرگ او، بیشتر پدر مقصر بوده است یا مادر. برای او تمام این اتفاقات در سه کلمه خلاصه میشد: «من خانواده ندارم.» این جمله کوتاه، برای بچههای بیسرپرست و بدسرپرست، تلخترین شرح حال است. سالها تجربه ارتباط با این بچهها، مدیران و مددکاران موسسه را به چنین نتیجهای رسانده است.
گمگشته
این خانه، همهچیز دارد؛ پنجرههایی بزرگ رو به حیاطی بزرگتر که هرصبح، آفتاب را به اتاقهای دلباز بچهها راهنمایی میکنند. گلدانهای رنگارنگی دارد که پشت پنجرهها جا خوش کردهاند و طراوت گلبرگها خبر از خوب بودن حالشان میدهد. اینجا هرکس تخت، کمد و کشوی مخصوص به خودش را دارد. اتاق رایانه، کتابخانه، سالن بازیهای رزمی، میز پینگپنگ و فوتبالدستی هم دارد. پرده ها، روتختیها، کفپوشها و لباسها، خوشرنگورو و تمیز هستند. اینجا تیم فوتبالی دارد که اعضای آن لباسهای ورزشی یکدست میپوشند و هفتهای چندبار تمرین میکنند. روانشناس و مددکاری کنار بچهها هستند که میدانند چه بگویند و چطور رفتار کنند. همیشه بهجز امسال که کرونا و محدودیتهایش نگذاشت، اردو و استخر هم در صدر تفریحها جای داشت.
این خانه برای بچهها همهچیز دارد؛ چیزهایی که هر بچهای آرزوی داشتنش را در سر میپروراند اما... چقدر جای خالی بعضی نداشتهها بزرگ است؛ چیزهایی از جنس احساس هویت و تعلق. کاش مادری باشد با آغوشی گرم و دستی نوازشگر و پدری هرچند پرمشغله، جدی و کمحرف، ولی با اخم هایش بفهماند که حواسش به همهچیز هست.
مدیرعامل موسسه خیریه گلستان علی (ع) میگوید که این بایدهای نداشته، باعث میشود گاهی نوجوانان چهارده، پانزده و حتی هجدهساله موسسه، به مدیریت مراجعه کنند و سوالی را به زبان بیاورند که عمق نیاز عاطفیشان را نشان میدهد: «خونوادهای هست که قبول کنه ما باهاش زندگی کنیم؟»
سیدحمید رضازاد از رویکردهایی میگوید که از حدود یک دهه پیش به اینسو، تغییر کرد و نتیجهاش، سرعت دادن به روند سپردن بچهها به خانوادههایی امن بود. این امنیت میتوانست در خانوادههای تنی بچهها و با کمک خیران، برای بهبود شرایط اقتصادیشان فراهم شود یا در خانوادههای ناتنی که صلاحیت داشتن فرزندخوانده را دارند.
خبر خوب او برای خانوادههایی است که شنیدن خبرهایی درباره سخت گیری بهزیستی در سپردن حضانت، آنها را از اقدام در اینباره منصرف کرده است: «ما در گلستان علی (ع) حاضریم پلی میان خانوادهها و متقاضیان فرزندخواندگی شویم و فرایند را کوتاه کنیم. این کار را با اعتمادی که در مجموعه بهزیستی و دادگستری به خودمان ایجاد کردهایم، انجام میدهیم. نتیجه این اعتماد، واگذاری حضانت حدود ۲۵ فرزند از ابتدای سال بوده است.»
۳۸۰۹۴ شماره تلفنی است که او اعلام میکند و قول میدهد خود و گروه مددکاری مجموعه، باحوصله درکنار خانوادههای دارای شرایط فرزندخواندگی بمانند.
سلام بابا!
سالها دوری و بیخبری، تصویر پدر را در ذهن کودک، محو کرده بود. میگوید که در نخستین دیدار، بابا را نشناخته، اما وقتی که آن مرد، «علیرضا» صدایش زده، مطمئن شده است که او خود باباست. پس از آن، چندبار همدیگر را دیدهاند و با هم خوشوبش کردهاند. بعد هم چندباری همسر بابا که از این به بعد باید مامان اعظم صدایش بزند، به خوابگاه آمده است و باهم صحبت کردهاند. از آن موقع تا امروز، اتفاقهای دیگری هم افتاده است که علیرضا از آنها بیخبر است. مثلا راستیآزمایی صحبتهای پدر درمورد محل کار جدیدش که گفته بود پیمانکار مجموعهای معتبر است. همچنین برخورداری از سلامت جسمی و روانی، بررسی تمایل کودک برای بازگشت به خانه و پذیرش نامادری برای قبول مسئولیت او.
گزارش مددکاری و صحه گذاشتن بهزیستی بر آن، قاضی را برای بازگرداندن علیرضا به خانواده، مجاب کرده است؛ البته به یک شرط. پدر و نامادری باید همچنان زیر ذرهبین واحد مددکاری باشند تا درصورت لزوم، حضانت کودک از آنها سلب شود.
علیرضا آنقدر برای رفتن از خوابگاه و آغاز زندگی در خانه، ذوق دارد که حتی نمیتواند بهدرستی کلمات را کنار هم بگذارد و حسش را بیان کند. در گوش او زمزمه میکنیم: «حواست هست؟ اینجا خیلی چیزها داری. اگر در خانه جدیدت، اینها فراهم نبود، آن وقت چه؟» معصومانه و با اطمینان جواب میدهد: «من هیچی نمیخوام. حتی خونه رو هم نمیخوام. من فقط همین دو تا رو میخوام.»
«همین دو تا» را میگوید و با انگشت بهسمت پدر و مادر دومش اشاره میکند؛ پدری که میگوید میخواهد از نو شروع کند و تمام سالهای نبودنش را برای علیرضا جبران کند. مختصری از دو سال زندان و سختیهایش برای پیدا کردن علیرضا در این مرکز تعریف میکند؛ اینکه قطع ارتباط با خانواده همسر سابق و بیخبری از سرنوشت علیرضا، دلتنگیهایش را بزرگ کرده بود. ماماناعظم هم با صدای آهسته اعتراف میکند که نمیداند چرا مهر این بچه، اینطور به دلش نشسته است. او میگوید برای شوهرش خطونشان کشیده و گفته است حق ندارد وقتهایی که علیرضا حضور دارد، درمورد مادر واقعیاش بد بگوید. هرچه باشد، مادر است و نباید خاطرات او در ذهن فرزندش، ترک بردارد.
خوش بهحالت!
همهچیز برای خداحافظی با «علیرضا» مهیاست. آینه، قرآن و یک شاخه رز سرخ در سینی چیده شده است. لیوان آب هم در بساط بدرقه این مسافر کوچک، از قلم نیفتاده است. کولهپشتی جمعوجوری را به دوش دارد که در آن چند تکه لباس جا داده است. چندنفر از دوستانش را در آغوش میگیرد و با آنها خداحافظی میکند. مددکار آخرین سفارشها را به پدر و مادر دوم علیرضا میکند و میگوید: «مراقب پسرمان باشید!» کارکنان خوابگاه برای بدرقه، جلوی در سالن جمع شدهاند. نیمی از چهرهشان زیر ماسک، پنهان است، با این حال، فهم شادی و شوقی که در چشمانشان موج میزند، کار سختی نیست. همه آماده گرفتن عکس یادگاری شدهاند. «عکس به مهریه میمونه؛ کی داده، کی گرفته؟» جمله یکی از کارکنان، بهانه خندههای این جمع کوچک میشود.
حالا علیرضا از زیر آینه و قرآن رد شده است و دست در دست بابا و مامان اعظم بهسمت در خروجی حرکت میکند. میگویند کلی کار برای انجام دادن دارند. علیرضا کمد ندارد و باید به بازار بروند تا به سلیقه خودش یکی را انتخاب کند. برای تکالیف مدرسهاش باید به فکر گوشی هوشمند باشند. لباس جدید هم لازم دارد. رفتن علیرضا با برگشتن همخوابگاهیهایش از تمرین فوتبال، همزمان شده است. سرپا ایستادهاند و در سکوت، صحنه را تماشا میکنند. درمیان «خداحافظ» گفتنهای جستهوگریخته شان، صدای حسرت یکی از بچهها را بلندتر از بقیه میشنویم: «علیرضا! خوشبهحالت!»