در نخستین پاراگراف از رمان «پول» (۱۹۸۴ میلادی)، اثر مارتین امیس، جان سلف در صندلی عقب یک تاکسی یه سمت منهتن در حرکت است که تاکسی از لب جاده توی شانه میافتد:
با صدای شلیک تفنگ، سقف تاکسی اومد پایین و کوبید توی مغز سرم. واقعا همین رو کم داشتم، منظور میگم بس که همه ش همیشه تیر غیب به سر و صورت و کمر و قلبم میخوره؛ و تازه، هنوز از هواپیما، ملنگ و گیجول و عینهو جن زدهها بودم. گفتم: «اکه هی!»
به نیویورک خوش آمدید! صدای متمایز راوی بر قراردادهای گفت وگوی روزمره استوار است. از عبارت کنایی متداول «واقعا همین رو کم داشتم» گرفته، تا «منظور میگم» که شکلی از تأکید در زبان روزمره است و اصرار در فهرست کردن «سر و صورت و کمر و قلبم...» و عبارتهایی نظیر «همه ش همیشه» که کیفیتی رک و راست به سخن میبخشند، در مجموع باعث میشوند که روایت خود را به جهان گفتار منسوب کند. به هر روی، این راوی زحمت «نوشتن قصه ش» را به خود نمیدهد. جان سلف از آدمهای «مدرک دار، سیکل و کلاس یازده به بالا، تست آیوا دادهها و گواهی تندنویسی گرفته ها...» بیزار است و به کج سوادی خود افتخار میکند. طبیعتا زبان او به طرز چشمگیری زبان غیرتحصیل کرده هاست، اما این زبان در عین حال به طرز بی رحمانهای گویاست. غلوهای او در عین گفتاری بودن، خلاقانه اند. «ملنگ و گیجول و عینهو جن زده ها» [..]به محدودیتهای طبقه اقتصادی شخصیت اشاره میکند و به شکلی خصیصه نما غرابت مسافری که به تازگی از فراز آتلانتیک گذشته است با محیط اطرافش را به تصویر میکشد. آن وقت این اشاره به «قلب» که مثل باقی اعضای بدنش درد میکشد چیست؟ «من قلبم یک مشکلی داره که همه ش همین جوری تیر میکشه.» آیا این «جهان رنجوری» است یا ترس از رسیدن ملک الموت؟ فهرستهای کوچک سلف همیشه این قبیل عناصر نامأنوس را در خود جای میدهند، مثلا هنگامی که با پدرِ آشکارا آزارگرِ بازیگری نونهال ملاقات میکند: «هیچ جوره توی فاز همچین ملاقاتی نبودم. قبول دارم، پر از ترس و اسکاچ سر بعدازظهر و خشونت خانگی.» چیزی شبیه به مالیخولیا از کلیشهای که به اعتراف تنه میزند برمی خیزد.
منتقدان دانشگاهی بعضا از اصطلاح اسکاز (skaz) برای اشاره به راوی اول شخصی استفاده میکنند که مشخصههای ظاهری گفتار را بر میگزیند. این اصطلاح را منقدان فرمالیست روس در اوایل قرن بیستم به کار میبردند تا نوعی از قصه گویی فولک را مشخص کنند (ریشه آن از skazat به معنی «گفتن» است). منشأ این اصطلاح به روایت عینی صحنهای از زندگی روستایی بازمی گردد و ورای هر چیز، شکلی از نقل است که کیفیات کنشهای شفاهی را در خود حفظ کرده است: حاشیه رفتنهای قصه گو و هم خطاهایش بخشی از قصه اند، اما امروزه این اصطلاح به شیوهای از نثر در رمان اشاره دارد که عادتهای زبان گفتار را در سرتاسر خود به کار میگیرد. اسکاز به طور معمول اصطلاحات کوچه و بازار، ضرب المثل ها، لهجه و تخطیهای فاحش در سبک و آداب رسمی سخن را در بر میگیرد. سلف تمامی اینها را در کنار بعضی عبارتها که اغلب پیش از رسیدن به هر صفحه کاغذی سانسور میشوند به کار میگیرد. او از کلام رکیک هم در روایت و هم گفتار خویش آزادانه استفاده میکند: «برادوی توفیق پیدا کرده از همه محلههای دور و ورش [..]تر باشه» [..]. اما در حالی که این به روایت سلف ویژگیهای کلام گفتاری را بخشیده است، تک گوییهای او ساختگی و توی چشم به نظر میرسند. همچون راویان «پرتقال کوکی» (۱۹۶۲) آنتونی برجس و «ناطور دشت» (۱۹۵۱) جی دی سلینجر، او به زبانی «سخن میگوید» که اقتضای حال و مقام را با خود دارد. زبان او چاشنیای از تعابیر و اصطلاحات شخصی اش را هم داراست: به مویش میگوید «نمد» و آپارتمان گران قیمت، ولی شلوغ و پلوغ خود را «لنگهجوراب» میخواند. رنجهای او خود منشأ طنازی اش هستند. «غلط نکنم یک جای فکم ورم کرده، بالا طرف غرب. یه آبسه کوفتی یا همچی چیزی. شاید یک چیز عصبی باشه یا باز لثه م بازی درآورده.»
شاید اولین نمونه اسکاز کلاسیک در زبان انگلیسی «هکلبری فین» مارک توین باشد که در آن انگلیسی کم سوادانه هک در برملاکردن حماقت یا دورویی بزرگ سالان معجزه میکند. این بخش مربوط به خانم واتسن، «یک خانم مسن ترکهای قابل تحمل با عینک ته استکانی»، است که سعی میکند به او درس بهشت و جهنم بدهد:
بعد کلی در مورد اون جابَده به م گفت. من هم گفتم کاشکی اونجا بودم. عصبانی شد، ولی من منظور بدی نداشتم. من فقط دلم خواسته بود یه جایی برم. یه تنوعی دلم میخواست. جای خاصی هم متّ نظرم نبود. گفت از بدجنسی ته که همچی حرفی بزنی. گفت خودش دنیام به آخر بیاد همچی حرفی نمیزنه. خودش بنا بود یه طوری زندگی کنه که بره اون جاخوبه. خب، من همچی چنگی به دلم نمیزد برم یه جایی که اون میخواد بره. واس خاطر همین دلم رو یک دله کردم که واسه ش زور نزنم.
نزد توین این، فراری منحصرا آمریکایی از انگلیسی ادبی بود، چنان که نویسندگان آمریکایی در اقبال به اسکاز دست به نقدتر از نویسندگان بریتانیایی بودند. جان سلف دنبال پول راهی نیویورک و لوس آنجلس میشود و آمریکایی بودن طرز سخنش را به رخ میکشد. «الحق که ترسْ اینجا بخت همه ما رو بسته. بعله آقا، واقعیته! خواهر، خودتو دست ننداز.» او اصطلاحاتی را که از تلویزیون و سینمای آمریکا شنیده است جوری با افتخار به کار میبرد که انگار همینها جواز شهروندی او در دنیای مدرن هستند. در عین حال، او از روی طبیعت نگاهی از سر تحقیر به آمریکاییان و شیوه سخن گفتنشان دارد. او آن شکل را که زندگی میکند دوست ندارد و این از پس پشت صدایش به گوش میرسد.