قاسم فتحی | شهرآرانیوز - شکوهِ «بنفشه آفریقایی» در میانه انتخاب گذشته و آینده ترجیح میدهد از سر دلرحمی هم که شده گذشته را انتخاب کند. سیر اینگونه پیش میرود که او با شوهر فعلیاش وارد شور میشود، دودوتاچهارتا میکند و درنهایت بعد از یکهفته ظاهراً موافقت شوهرش را جلب میکند. یک موافقت متزلزل و کاملا سست. شوهر فعلی شکوه خانم لابد با خودش فکر کرده پیرمردِ روی ویلچر (رضا بابک) دیگر احساساتی ندارد، گذشته برایش دیگر ارزنی اهمیت ندارد، از نفس افتاده و عقلش هم پارهسنگ برداشته است؛ در نتیجه، نهتنها حضور این آدم هیچ مشکلی نخواهد داشت که تازه «ثواب» هم دارد از پیرمردی روبهموت مراقبت کنند.
اما پشت این فعل بشردوستانه زندگی -یا درستتر باید بگویم - عشقی پانزده ساله و سه فرزند بزرگ با کلی خاطره و رویداد خوابیده است. ولی این رجعت دوباره همهچیز را زنده کرد. عین این میماند که چند زخمی دوباره دور یکمیز جمع شوند و بخواهند درباره زخمهایشان و مسبب زخمخوردگیهایش باهم حرف بزنند. اما زخم هرقدر هم که کهنه و بسته و ترمیمشده جایجایش میتواند دوباره هراندازه که بخواهد سرباز کند و خونِ لخته بسازد. فریدون از خانه سالمندان به عُنقترین و لجبازانهترین شکل ممکن به خانه میآید.
درواقع بهزور به خانه برده میشود. نه به خانه زنِ سابق که به خانه شوهرِ زنِ سابق. این موقعیت بکر داستانی، اما با همه زیباییهای تصویریاش، خلاصهشده و جمعجور و ناقص جلو رفته است. فریدون با سکوتی آکنده از قهر و رفتاری مملو از یک زندگی سراسر باخت پا به خانه میگذارد. دو فرزندش یکی توانایی نگهداریاش را ندارد و نوبتش سر رسیده و دیگری هم به سفر رفته و خبر از پدرش ندارد. فیلمساز تنها اینجا یکگزینه پیشروی فریدون گذاشته؛ گزینهای که در مخیله هیچ آدمی نمیگنجد و توی لیست هزارتایی بیچارهترین آدم دنیا هم پیدا نمیشود. یعنی هرکس دیگری بود ترجیح میداد در همان خانه سالمندان بماند و بمیرد تا تن به این خفت ندهد.
فیلمساز فریدون لبگور را آدم متمولی نمایش داده، خوب لباس میپوشد، به سر و وضعش خوب میرسد و این یعنی قادر است هرجای شهر برای خودش خانهای بگیرد و پرستاری و حتی پرستارهایی. اما او عامدانه با همه آن اَداواطوارهای کودکانه و نمایشی، روی ویلچر و لنگلنگان، به ناچار، اما درواقع با همه وجودش، قدم به خانه همسر سابق میگذارد. تنها نسبت او توی آن خانه و با آن زن این است: همسر سابق. نسبتی که نهایتا میتواند هرازگاهی یادآوریاش کرد و با خاطرات خوبش دم گرفت و کمکم از یادش بُرد. اما مونا زندی این نسبت را زنده کرده و بهنظرم توانسته سروشکل خوبی هم به آن بدهد و باورپذیرش کند.
شکوه حالا مادر بچهها و حتی مادربزرگ نوههای فریدون است.
شوهر فعلی، اما دلش نمیخواهد کسی توی شهر متوجه حضور این آدم توی خانهاش شود. اهالی شهر شاید با هووها مشکلی نداشته باشند، اما حضور شوهرِ سابق هرقدر هم پیرپاتل و ازکارافتاده و کمبین در خانهای که شوهر فعلی هم زندگی میکند چندان خوشایند نیست و اتفاق نادری محسوب میشود. سعید آقاخانی قبل از این هم شمایل یک شوهر پخته و خسته را بازی کرده بود. شوهری که انگار ده زندگی شکستخورده را از سر گذرانده است. تقریبا با همین ریخت و قیافه: تکیده، ولنگار و کمی هم هرهریمسلک که یکجایی وقتی کسی انتظارش را ندارد میزند به سیم آخر. دلسوزی او برای فریدون کارساز نیست.
دلسوزیاش از جنس آدمهای روستایی و سادهدل نیست. بیشتر میخواهد ناتوانی پیرمرد را بهرخش بکشد. یعنی درواقع باید گفت حتی این دلسوزی کار دستش میدهد و بهزعم خودش، غیرت و مردانگی را حتی در میانسالی دوباره به غلیان میاندازد و میتواند مثل یک جوان عاشق هجده ساله واکنش نشان بدهد. تا یکسوم ابتدایی فیلم و زمانیکه فریدون خودش را خیس میکند و فیلمساز انگار عامدانه تشک زردرنگ او را نشانمان میدهد که انگار با شستن پاک و مطهر نمیشود تنشی بهوجود نمیآید. ولی وقتی آن تشک بهدست شوهر فعلی سوزانده میشود کمی قصه فرق میکند با اینکه در ظاهر او با اینکار در حق شوهرِ سابق لطف میکند هرچند لطفی در کار نیست.
آن چیزی که در «بنفشه آفریقایی» مخاطب را اذیت میکند و حتی آزار میدهد نبود خلوتکردن آدمها با خودشان است. فریدون بعد از مدتی سکوت -که سکوتش هم تصنعی از آب درآمده- مثل بچهها خیلیزود هم از روی ویلچر بلند میشود و راه میرود و هم زود حرف میزند و با زن سابقش شروع میکند به حرف زدن و حتی بازیکردن مثل گذشته. ظاهرا بعد از پانزدهسال زندگی تنها چیزیکه شوهر فعلی را آزار میدهد یک عکس سهدرچهار قدیمی درکیف شوهر سابق است و مقداری آرایش همسرش.
فیلمساز از محتویات کیف فریدون جز آن تصویر و یکجفت تاس هیچچیزی بیرون نمیکشد و عامدانه خیلیچیزها را سربسته نگه میدارد. تازه همان تاس وقتی از دست زن روی میز کنار تختخواب فریدون انداخته میشود جفتشیش میآید و ادامه موفقیتآمیز بازی. فیلم تا میتواند از تنش کلامی و فیزیکی حذر میکند. میخواهد عشق نشان بدهد و نوعدوستی و انسانیّت، ولی تکلیف شخصیتها را با خودشان مشخص نمیکند. اینکه کجای کارند، چه فکری میکنند و حالا در این موقعیت پیچیده و بغرنج چطور واکنشی باید نشان بدهند روشن نیست و روشن هم نمیشود. عاطفه آدمها دستنخورده باقی میماند.
معصومیتها همانطور که هست در ایدهآلترین شکلممکن باقی میماند. کسی آبروی کسی را نمیبرد، غیرت و غیرتیشدن در یک محدوده خیلی کوچک جلوه میکند. بگومگوها در نطفه خفه میشود، آبروریزی به هیچوجه، چیزی از گذشته آدمهای این زندگی برملا نمیشود جز اینکه زن تختهنرد را خیلیخوب بازی میکرده است. همین، نه چیزی بیشتر. این درست که شخصیتها، جوانهای کلهشقِ در عنفوان جوانی نیستند، ولی آدمها در هر سنوسالی در رویارویی با عشق و زندگیِ گذشته و ناکامیها و ناتوانیهایشان شده به اندازه یک غر و نفرین بازهم یکنفر را مقصر میدانند. فاطمه معتمدآریا شاید اینجا تکلیفش را خیلیخوب انجام نداده، امّا از بازیهای درخشانش هم عدول نکرده است و زن مستأصل، اما قوی و با بنیه را خیلیخوب بازی میکند و درواقع زندگی میکند. با همه اینها رضا بابک است که به چرخه کُند عاطفی و احساساتی فیلم ضربه مهلکی میزند.
حتی فکر میکنم انتخاب او برای این نقش اشتباه است. معلوم نیست با آن بغض و کینه متوهمانهای که از زنِ سابق بهدل گرفته چرا اینقدر زود پایش توی خانه یک غریبه باز میشود و زود به حرکت میافتد و زود خودش را خیس میکند و حتی زود روی تراس شروع میکند به یک بازی قدیمی با زنش، زنِ سابقش، و دوباره دلش میخواهد خاطرات آن ایّام را زنده کند. این سیر نباید مقدمهای داشته باشد؟ نباید جدلی بیافریند؟ موسیقی پیمان یزدانیان هم در شروع اوج دارد و تصاویر را دیدنیتر و بازیها را جلوهگرتر ساخته، اما انگار او هم مثل کارگردان هرچه جلوتر رفته از تکوتا افتاده است و رنگ میبازد و در انتها شوری را که لازمه یک قصه عاشقانه است برنمیانگیزد. از طرفی، نام فیلم هم از یک گیاه آپارتمانی مشهور گرفته شده است.
گیاه آپارتمانی دائم گُلی که اگر در شرایط نگهداری مناسبی قرار بگیرد در طول سال میتواند گلدهی خوبی داشته باشد. حتی استعاره و نماد هم گمان نکنم بتواند معنایی بهعنوان فیلم بدهد هرچند عنوانش بهقولی روی فیلم نشسته و جذابیت دارد. «بنفشه آفریقایی» فیلمی است با قابلیتهای از دسترفته که در همان تصاویر بدوی و کُلی از عشق توقف میکند و به شرح کُلی و هوایی یک زندگی پُرماجرا تمام میشود.