حمید سبحانی | شهرآرانیوز؛ جاده قدیم نیشابور (فاصله بین مشهد تا شهر کوچک مُلکآباد که حدود ۳۰ کیلومتر است) یکی از آن مسیرهای شلوغ است که حالا بعد از گذشت ۶ سال تمام متر به متر آن را میشناسم. آن صبح سرد دیماه که اولبار پا به این جاده گذاشتم، تصور نمیکردم حضورم در این جاده به آیینی هرساله تبدیل شود که ۳ روز در سال طلوع و غروب خورشید را از این جاده نظاره کنم. یک پروژه شخصی و بلندمدت عکاسی از زائران پیاده رضوی که از این جاده به سمت مشهد میروند. حسن بزرگ این مسیر سیکیلومتری این است که اطرافش همه مناظر طبیعی است و از سازههای انسانی و ساختمانهای بدترکیبی که معمولا صنعتی و کارگاهی هستند، اثری دیده نمیشود. از سویی روزهای آخر منتهی به ۲۸ صفر جاده برای خودروهای شخصی و عبوری بسته میشود و این یعنی آلودگی بصری کمتر.
هرسال مناسبتهای قمری ۱۰ روز جابهجا میشوند و ایام شهادت امام رضا (ع) و مناسبتهای دهه آخر صفر هم از همین قانون تبعیت میکنند. در این ۶ سالی که این پروژه را کار میکنم، این تغییر و جابهجایی فصلی باعث شده است هربار با منظرههای متفاوتی روبهرو شوم؛ برف، باران، سوز، گرما، مه و.... بد نیست اینجا اشاره کنم که آن سالهای اولیه که آیین پیادهروی آخر صفر هنوز به شکل امروزی نبود، در سالهای پایانی دهه ۸۰ تنها کسی که بهصورت جدی از گروههای پراکنده پیادهها عکاسی میکرد، حاج حسین کامشاد بود از عکاسان خوب مشهدی؛ آن هم در میانههای زمستان.
جاده مغناطیسی در خود دارد که پاگیرت میکند یا شاید هم نمکگیر! شاید برای همین است که بسیاری از اهل نظر معتقدند مقصد نهفته در مسیر است و احتمالا همین دلیل است که اینجا مرا بهعنوان عکاس و بسیاری را بهعنوان زائر پیاده هرساله به سوی خود میکشاند. از همینروست که وقتی در انتهای این مسیر دستهدسته زائران بر بلندای تپهسلام میرسند، جایی که سواد شهر دیده میشود، فوران میکنند و منقلب میشوند. این همان پختگی سفر است، ولو موقت یا کوچک. مگر نه اینکه بسیارشان بارها در طول سال با طرق مختلف به مشهد سفر کردهاند و به زیارت نائل شدهاند.
دیدن این تغییر رفتارها، این تحولات کوچک درونی که گاه جلوه بیرونی به خود میگیرد، عجیب است. آن پسرک موطلایی با لهجه آذری که مژههایش یخ بسته است، آن دختر جوان نیشابوری که کفشهایش را به دست گرفته است و روی آسفالت زمخت و سرد قدم برمیدارد، آن جوان خمینیشهری که یک جفت کبوتر سفید را توی جعبهای به پشتش بسته است تا در آسمان حرم رهایشان کند، آن پیرزن قایناتی که خودش را در نایلون سبزی پوشانده و باران حریفش نمیشود، آن کاروان بزرگ اهالی مراغه که کودکان شیرخواره و سالمندان روی ویلچر را نوبتی حمل میکنند و حمل میکنند، آن دانشجویانی که روی بلندای تپهسلام نشستهاند و در سکوت به آواز شجریان گوش میدهند که «ما گدایان خیل سلطانیم، شهربند هوای جانانیم...»
همه اینها و بسیار بیش از اینها راز مسیر است و من میگویم خود رسیدن. من آنچه تاکنون ثبت کردهام، حکایت قطره و دریاست. ۳ پاییز دیگر ماه صفر از خزان و سرما عبور میکند و مقارن میشود با تابستان. برای من ارزشمند است مردان و زنانی را ثبت کردم که سرما و سوز و بارش جلودار قدمهایشان نبود. امیدوارم روزی این آثار را در قالب کتابی مانا کنم.