حمیدرضا معصومیان | شهرآرانیوز؛ همه او را استاد صدا میکردند. نظرش فصلالخطاب بود و بارها منازعات سنگین بین تیمها و افراد را قبل از اینکه کار به نامهنگاری و شکایت برسد، با دو کلمه حرفحساب حلوفصل میکرد. روی حرفش کسی حرف نمیزد و تا بود سر کمیته انضباطی خلوت بود، چون حکم استاد هر اختلافی را تمام میکرد. همه میدانستند که همه زندگی اش همین دو چمن مجموعه سعدآباد یا همان تختی امروزیها بود. صبح تا شب مثل پدری مهربان به همهجای این دو زمین سر میزد و هیچ مسابقهای را از دست نمیداد؛ حتی اگر در رده نونهالان باشد. بهار که میرسید کشاورز میشد و پشت زمین شماره۲ چمن کاری میکرد تا محصولش را خرج زمینهای همیشهکچل تختی کند.
سالها مسئول کمیته اجرایی مسابقات استان بود، اما کمتر پشت میزش مینشست. خودش زمینها را آب میداد، خطکشی میکرد، تورهای دروازه را میبست و خلاصه همه کار میکرد تا تیمها بتوانند بازی کنند. صبح اولین نفری بود که به سعدآباد میآمد و شب آخرین نفری بود که میرفت، تابستان و زمستان هم نداشت. جوانها شاید او را نشناسند، چون ۱۳ سال شده که نیست، زمانی که باورش سخت است. زمین شماره۲ را بعد از اینکه چمنش مصنوعی شد، به نامش کردهاند و امروزیها شاید، فقط شاید وقتی میخواهند وارد این زمین شوند، عکس رنگو رورفته او را که روی حصار فلزی دور زمین نصبشده ببینند. ورودی زمینی که پیش از اینکه مثل خیلی چیزهای دیگر مصنوعی و غیرواقعی شود، روزگاری با جمشید بیهقی گذرانده بود. کسی از داوران برجسته خراسان در دهه ۵۰ و ۶۰ بود و نقش بیبدیلی در شناسایی و رشد نسل طلایی داوری استان داشت.
ترکی، قهرمانی، فریمانی، کامرانی فر و سخندان شاگردانش بودند که الفبای قضاوت را از او آموختند و بعدها در میادین ملی و بینالمللی درخشیدند. بیهقی بهراستی یاری خدوم برای فوتبال خراسان بود و روزی هم که فوت کرد، بازدر کنار فوتبال بود. اکبر سلمانی، از پیشکسوتان داوری فوتبال استان، آخرین نفری است که با مرحوم بیهقی حرف زده و اولین نفری که خودش را به پیکرش رسانده است. روایت سلمانی که آن زمان رئیس کمیته داوران فوتبال استان بود، درباره ۱۹ آبان۱۳۸۶ چنین است «چندروزی بود که استاد حال خوشی نداشت. آن روز هم مثل همیشه توی هیئت بود. در زمین شماره۲ مسابقات صداوسیما برگزار میشد و عصر هم قرار بود یک بازی از لیگ استان برگزار شود. به استاد گفتم که حالت خوب نیست، بهتر است به خانه بروید که خدابیامرز گفت نه من هستم تا عصر، ساعت۴ قرار است دخترم دنبالم بیاید و به دکتر برویم.
ساعت حولوحوش یک بود و بازی تمام شده بود که من گفتم به خانه میروم و برمیگردم. استاد هم به محمد جهانی (آبدارچی آن زمان هیئت فوتبال) گفت برایش غذا بیاورند. من منزل پدرخانمم دعوت بودم و هنوز به آنجا نرسیده بودم که محمد جهانی زنگ زد و گفت حال استاد بد شده و زود برگرد. بلافاصله برگشتم که دیدم آقای بیهقی داخل هیئت نشسته و سرش روی بخاری افتاده است. در قفل بود و با کلیدی که داشتم، بازش کردم و داخل رفتیم. استاد نصف غذایش را خورده بود. حتی لقمه توی دهانش بود. سرش را از روی بخاری برداشتم و صدایش زدیم، ولی جواب نداد. بلافاصله زنگ زدیم اورژانس که وقتی رسیدند، گفتند تمام کرده است.»