ترجمه هدی جاودانی | شهرآرانیوز - اولین زن سیاه پوستی است که نوبل ادبیات را از آن خود کرده است و آثارش نه تنها در میان خوانندگان، که مورد توجه و اقبال منتقدان نیز هست. کلوئه آنتونی وُفُرد، مشهور به تونی موریسُن
۱، زاده ۱۹۳۱ میلادی در شهر لورِینِ ایالت اوهایو است. اولین رمانش «آبیترین چشم»
۲ در سال ۱۹۷۰ منتشر شد و انتشار رمان تحسین شده «سرود سلیمان»
۳ در سال ۱۹۷۷ برای او شهرتی ملی به ارمغان آورد. هم چنین، او برای رمان «دلبند» ۴ (۱۹۸۷) خود، موفق به دریافت جایزه پولیتزر شد.
درون مایه آثار او درباره زندگی سیاه پوستان، به ویژه زنان سیاه پوست، در جامعهای محروم از عدالت شکل گرفته است و شخصیت هایش اغلب در جست وجوی هویت فرهنگی خویش اند. برخورداری از عنصر خیال، سبک شاعرانه و کاربست اساطیر قومی از جمله ویژگیهای آثار این نویسنده آمریکایی آفریقایی تبار است. او سال گذشته، در پی ابتلا به بیماری سینه پهلو و در هشتاد و هشت سالگی با زندگی وداع کرد. آنچه در پیش رو میآید برگرفته از گفت وگوی سیسیل براون با تونی موریسن، منتشرشده در مجله ماساچوست ریویو، در پاییز ۱۹۹۵ است.
میخواهم درباره اسامی شخصیت هایت صحبت کنم. به نظر میآید تو با اسامی بازی میکنی. بعضی از آنها بسیار غیرمحتمل هستند [..].
ما به اسامی علاقه زیادی نشان میدهیم. کسانی بوده اند که نام خود را ایکس میگذاشته اند. من از خودم چیزی را ابداع نکرده ام. ایده اینکه خودت را ایکس بنامی، از نوعی ارتباط عاطفی نام یک سیاه پوست برخاسته است [(گویا موریسن به مبارزات مالکوم ایکس علیه نژادپرستی اشاره میکند. او نام خانوادگی اش -لیتل به معنای حقیر و کوچک- را که میراث روزگار برده داری بود، به ایکس تغییر داد)]. هنوز هم کسانی هستند این کار را انجام دهند. ممکن است کسی از خود بپرسد که یک سیاه پوست چه نگاهی به نام خود دارد. این نام من است یا نیست؟
در متون مقدس نیز به اسامی پرداخته شده است: «از عیسی پرسیدم: میتوانم نام خود را تغییر دهم؟» علاوه بر این، همه ما در ابتدا نام گذاری شده بودیم، اما آن اسامی را با خود نگه نداشتیم. من هیچ موسیقی دان بالای پنجاه سالی را نمیشناسم که نام خود را تغییر نداده باشد. [..]تنها پس از جنگ جهانی دوم است که افراد اسامی خود را نگه میدارند.
پس آنها [(شخصیتهای داستانهای موریسن)]اسامی خود را از کجا آورده اند؟
نمیدانم. هر چیزی ممکن است. همان طور که از کتابم برمی آید، من در تلاش برای بازتاب اجتماع پیرامونم هستم. زمانی که دختربچه بودم، اسم هیچ یک از دوستان پدرم را نمیدانستم. آنها نامهایی مانند رودخانه سنگلاخ
۵ و نسیم خنک
۶ و ... داشتند.
هنوز هم نمیدانم این اسامی را از کجا آورده بودند، اما ازشان استفاده میکردند؛ و این نامها معمولا حامل نوعی ضعف بودند. ضعفی که افراد یادشده در لحظه با آن روبه رو میشدند. [..] آنها نمیخواهند خود را ویلیام یا یکی از این اسمهای سفیدپوستی انگلوساکسونی پروتستانی بدانند. شاید هم بخواهند، اما وقتی به گذشته برمی گردی، با اسامی مختلفی روبه رو میشوی. برای نمونه، بردهها را جاسوس
۷ صدا میزدند. من از این اسم استفاده نمیکنم و حداقل نامهایی را به کار میبرم که سیاه پوستان آنها را بپذیرند.
به نظر میآید سبک نویسندگی تو نوعی بازگشت به سبک نویسندگان پیش از خودت، کسانی، چون ریچارد رایت ۸ است. موافقی؟
یادم میآید در دهه ۶۰ میلادی، کسانی فریاد میزدند که ما به اسطورههای مخصوص به خود نیاز داریم و خود باید اسطوره ساز باشیم. امیری باراکا
۹ یکی از آنها بود. فکر میکنم برخی از ما چنین مسیری را پیش گرفتیم، اما من این راه را پیش نگرفتم و فقط تلاش کردم آن چیزی را ببینم که وجود داشت، و از آن به عنوان سرچشمه اثرم استفاده کنم. به جای اسطوره سازی، کاری که بسیاری از نویسندگان سیاه پوست به آن روی آوردند، علاقهمند به پیداکردن اسطورههایی بودم که از پیش وجود داشتند. [..] همیشه اسطوره آفریقاییهایی پرنده وجود داشت. اگر به جزایر جورجیا بروید، زیاد درباره این اسطوره میشنوید. این اسطوره در روایتهای بردگان موجود است. «بچه قیر» [(Tar Baby، رمانی از تونی موریسن)] داستانی سیاه پوستی است که بر مبنای این اسطورهها خلق شده است.
من چیزی از خود ابداع نکرده ام. صرفا یک اسطوره را تخته پرشی قرار دادم برای گفتن چیزی که باور داشتم در روزگار کنونی هنوز ردپایی از آن باقی است. [..] ما تاکنون هنرهای فراوانی پدید آورده ایم. آنها همین جا وجود دارند و کافی است ما آنها را برداریم و برق بیندازیم و استفاده کنیم. قله این کوه یخی را نویسندگان سیاه پوست بسیاری، اعم از زن و مرد، به یغما برده اند، اما هنوز وسعت بسیاری برای اکتشاف باقی است. به همین دلیل، تأسف بار است که منتقدان برای نویسندگان دستورالعمل صادر کنند. به عنوان نویسنده، برایم غم انگیز است که نویسنده سیاه پوست دیگری به من بگوید چه کار باید انجام بدهم.
این سبکی نو در نویسندگی است؟
این فقط سبک من است. فکر نمیکنم نویسندگان دیگر چندان به آن علاقهمند باشند.
آیا ساختار داستان تو در رمان «سولا» ۱۰ به قصههای پریان شباهت دارد؟
کتابهای من معمولا به نوعی ادراک ناگهانی ختم میشوند که به واسطه آن، فرد از موقعیت کنونی اش چیزی میآموزد و این بینش در نتیجه خواندن رمان به دست میآید و رسالتی است که رمانها برعهده دارند. نمیتوانم چنین چیزی را تأیید کنم، چون من اصلا علاقهای به قصههای پریان ندارم، اما به فرهنگ عامه علاقه مندم، آن هم فرهنگ عامه سیاهان. به همین دلیل، پایان «سولا» و بسیاری از رمان هایم به پایان داستانهای عامیانه شباهت دارد. داستان هایم معمولا داستانهای عامیانهای هستند که -البته به نوعی- پایان باز دارند. [..]در فولکلور آفریقایی، معمولا [به خواننده] میگویند که «تو داستان را تمام کن» یا «نظر تو چیست؟» و بیشتر به دنبال یک پاسخ مشترک هستند.
یعنی خواننده را به مشارکت دعوت میکنند؟
بله. به همین دلیل است که من از چنین ساختاری پیروی میکنم و علاقهای به قصههای پریان ندارم، چون آنها معمولا پایانهای خوش یا خوش بینانهای دارند و همه چیز در انتها سر جای اولش برمی گردد و من چنین کاری را در داستان هایم انجام نمیدهم.
اساطیر قومی یا همان داستانهای عامیانه سیاهانْ رویکردی محافظه کارانه دارد؟ آیا از جامعه خود دربرابر خطر محافظت میکند؟ محتاطانه است؟
بعضی از آنها محتاطانه اند، برخی شان پیش گویانه. اما مسئله اصلی این است که بسیاری از آنها از اعتبار ساقط شده اند. مردم فکر میکنند این افسانهها ساده انگارانه، سطحی و غیرمترقی اند. به نظرم، آن ها، چون با دقت به این اساطیر نمینگرند، چنین تصوری دارند. در بسیاری از فولکلورها نکاتی طلایی نهفته است، نشانههایی که به آسانی قابل فهم نیستند. به همین علت، سفیدپوستان برای آنها اعتباری قائل نیستند. از نگاه سفیدها، ما مردمان بی اعتباری هستیم؛ و سیاه پوستان نیز این افسانهها را دست کم میگیرند، زیرا بیشتر به تفکر سفیدپوستان علاقه مندند. من هیچ وقت چنین باوری نداشته ام و این افسانهها برایم بی اعتبار نبوده اند.
آیا این تفکر تو، به نگاهی نو در زبان ادبی منجر شده؟
برای من این گونه است. چون تدابیری که به کار میبندم، از آن افسانه تغذیه میکنند، تکرارها، ساختار خاص آثارم، حس رنگ ها، فقدانها و فضاهای خالی میان کلمات، همه اینها به نوعی پاسخ من به این اساطیر و فراخواندن آن هاست.
فکر میکنی منتقدان سیاه پوست مرد به واسطه نگاه محدود خود به فولکلور سیاهان، از آثارت تفسیر درستی ارائه نکرده اند؟
نمیدانم چنین چیزی صحت دارد یا نه. برخی نقدها سلیقه منتقدان را بازتاب میدهد، اینکه دوست دارند کتاب چگونه باشد. برای نمونه، از چند منتقد شنیده ام که خدمتکار داستان «بچه قیر» هیچ وقت نمیتوانسته چنین کاری را بکند و آن طور خانه را تحت کنترل خود دربیاورد. این به این معناست که آنها دوست ندارند چنین اتفاقی بیفتد. یا مثلا نقدهایی خوانده ام که در آن، شخصیت «پل دی» (در رمان «دلبند») را بیش از حد مهربان و خوب دانسته اند. احتمالا آنها به مردان سیاه پوست پلشت و خشن در داستانها عادت داشته اند. بنابراین، اگر شما شخصیتی داشته باشید که قوی و مهربان باشد، آنها آن را غیرواقعی میپندارند، چون هیچ مرد سیاه پوستی با این ویژگیها نمیشناسند. [..] رئالیسم در تعریف تو از رمان جایی دارد؟
رئالیسم جا دارد، اما نه به معنای رایج آن. راههای بسیاری برای نمایش رئالیسم وجود دارد. رئالیسمی که من به کار میبرم، روی کاغذ ثبت نشده است. سبک من این نیست. سبک من بیشتر ... (مکثی طولانی میکند) ... شنیداری است. بصری است. صدا دارد. من به گونهای مینویسم که خواننده داستانم را مکانی ببیند و به آن ورود پیدا کند مثل یک گردهم آیی یا یک کنسرت موسیقی که شنوندهها در آن حضور پیدا میکنند و من باید آن قدر گشوده بنویسم که آنها بتوانند وارد شوند. شما نمیتوانید موعظه کنید، سیاه پوستان موعظههای شما را نمیپذیرند. اگر هم بپذیرند، برای زمانی کوتاه خواهد بود. نمیدانم چه زمانی مرا تحت فشار قرار دادند و گفتند این این است و آن آن. من دوست ندارم این قدر برنامه ریزی شده عمل کنم.
سیاه پوستان ثروتمند را نمیدانم، اما به خوبی میدانم سیاه پوستان فقیر چنین اخلاقی دارند، و من هم یکی از آنها هستم. (می خندد) ... من از یک خانواده فقیر سیاه پوست میآیم.... من دختر سیاه پوست فقیری بودم؛ بنابراین باید زیرکانه زندگی میکردم. موافقی؟ این سبک زندگی نیازمند اطلاعات بسیاری است تا به راحتی به بازی گرفته نشویم. به همین ترتیب، بر خوانندگانم نیز نمیخواهم ریاست کنم، چون من هم یکی از آنها هستم. میخواهم درباره کاری که انجام میدهم، آن قدر که باید، بدانم، مانند بازیکن بسکتبال. بازیکن بسکتبال دیگران را بازی نمیدهد و بر آنها ریاست نمیکند.
اسکیپ گیتز ۱۱ در نقد خود در نیویورک تایمز، از کمیت آثار تو حرف میزند. برای نمونه، میگوید تونی موریسن پنج رمان نوشته است، چهار رمان بیش از ریچارد رایت.
گیتز میتوانست از نویسندگان دیگری نیز نام ببرد. برای مثال، جیمز بالدوین
۱۲ یا رالف الیسن
۱۳ که تنها یک رمان باشکوه نوشته است. الیسن اگر نمیخواست، حتی نیاز نداشت که رمان دیگری بنویسد. بنابراین، این کیفیت است که اهمیت دارد، نه کمیت. به همین دلیل است که من از بحثهایی که در آن به تعداد آثار پرداخته میشود متنفرم. این کیفیت اثر است که من قرار است در آن شکست بخورم یا پیروز شوم، و نمیخواهم به خاطر حرف دیگران از کتاب نوشتن دست بردارم.
آیا خوانندگان زن سفیدپوست بیشتر به این نوشتههای رئالیسم جادویی تو علاقه مندند یا خوانندگان مرد سیاه پوست؟
نمیدانم. اما به نظر میرسد خوانندگان مرد سیاه پوست بسیاری به آثار من وفادارند. تا آنجا که میدانم، تعدادشان خیلی زیاد است. کسانی که آثار تو را دوست ندارند، معمولا برایت نامهای نمینویسند. اما عمده افرادی که میبینم، کارهایم را دوست دارند. وقتی کسی از کارم خوشش نمیآید، خودش را با آن اذیت نمیکند. من هم همین طورم. مثلا زمانی که یک سیاست مدار را دوست ندارم، فوری برایش نامهای مینویسم، اما اگر کتاب کسی را دوست نداشته باشم، به او چیزی نمیگویم و فقط نادیده اش میگیرم. من معمولا با کسانی مواجه میشوم که درباره کتاب هایم کنجکاو هستند. [..]
پینوشت
۱- Toni Morrison
۲- The Bluest Eye
۳- Song of Solomon
۴- Beloved
۵- Rocky River
۶- Cool Breeze
۷- Cato
۸- Richard Wright
۹- Amiri Baraka
۱۰- Sula
۱۱- Skip Gates
۱۲- James Baldwin
۱۳- Ralph Ellison