سرخط خبرها

کجای قصه هستیم؟

  • کد خبر: ۵۳۲۵
  • ۲۸ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۳
کجای قصه هستیم؟
شوشتری دبیر شهرآرا محله ثامن

آدم‌ها را می‌‌شود به 2دسته تقسیم کرد. یک دسته آن‌هایی که گویی به دنیا آمده‌اند تا فقط بزرگ شوند، شغلی پیدا کنند، سرسفره عقد بنشینند، بچه‌دار شوند، به پیری برسند و بمیرند. این‌ها همان آدم‌های بی‌قصه‌اند. قصه همه آن‌ها هم یکی است که در تولد، زندگی و مرگ خلاصه می‌شود. برای همین است که بیشتر از همین 3کلمه به همراه تاریخ روزهای تولد و فوت که روی سنگ مزارشان حک می‌شود، کسی از آن‌ها چیزی نمی‌داند؛ گویا حاضران غایب دنیا بوده‌اند که کسی از آمدنشان خبردار نشد و با رفتنشان هم کسی ناراحتی به دل نگرفت. اما در مقابل این بی‌قصه‌ها، آدم‌هایی هستند که وارد قصه شده‌اند و در هستی حضور پیدا کرده‌اند. همان‌هایی که گویی از ابتدا راهشان را انتخاب کرده‌اند که ماندگار دنیا و مهربان‌تر از هر موجودی باشند؛ همان کسانی باشند که اگر کسی به مشکلی خورد در خانه آن‌ها را نشانه بگیرد؛ نگاهشان به هر چشمی افتاد زداینده غم باشد، همه دوستشان داشته باشند و ... . این افراد با همین ویژگی‌هاست که خودشان قصه شده‌ و در تاریخ مانده‌اند؛ می‌خواهد یک‌سال از مردنشان گذشته باشد یا 10سال یا 100سال. همچون دکتر مرتضی شیخ که با گذشت 43سال از مرگش هنوز هم مهربانی و محبت‌هایش به مردم سرزبان‌هاست. دکتری که از کودکی راهش را انتخاب کرد؛ به خودش قول داد تا محبتش را ظاهرکند و لحظه‌های حضورش در دنیا را با بخشندگی ماندگار سازد. اصلا به خاطر همین قول به خودش برای مهربانی بیشتر در حق مردم بود که پاگذاشت در طبابت و شد پزشک محبوب؛ همچون آنچه دکتر محمود فتوحی در کتاب افسانه دکتر شیخ تعریف کرده است: «سال دقیق را به یاد ندارم، همان سالی بود که سرهنگ دکتر لطیفی به عنوان رئیس جدید بیمارستان لشکر در مشهد انتخاب شد. سرهنگ به من گفت دوست دارد دکترشیخ را که از هم‌دوره‌ای‌هایش بوده ببیند. با دکترشیخ تماس گرفتم و او هم موافقت کرد. یک شب سرهنگ لطیفی و چندنفر از همکاران را به منزلم دعوت کردم. دکتر از همه دیرتر آمد. پس از خوردن شام رئیس بیمارستان لشکر از هم‌کلاسی‌اش پرسید: دکتر چرا این قدر خودت را اذیت می‌کنی؟ چه خبره که از این محکمه به آن محکمه می‌روی؟ در خیابان نسخه می‌پیچی؟ دکتر شیخ هم پاسخ داد: کودکی‌های من در زیرزمین خانه‌ای گذشت که صاحب آن مرد ثروتمندی بود. من و فرزند این مرد ثروتمند هم‌زمان حصبه گرفتیم. یک روز درشکه‌ای جلو در ایستاد و پزشکی از آن پیاده شد. پزشک برای مداوای آن پسر آمده بود. وقتی درمان پسر صاحب‌خانه تمام شد، هنگام خارج شدن از در مادرم جلو پزشک را گرفت و به او گفت که پسر مرا هم درمان کنید. او هم در پاسخش گفت: من مجانی پزشکی نمی‌کنم! چشمان مادرم پر از اشک شد، اما نمی‌خواست من متوجه شوم. آن روز وقتی پزشک مرا معاینه نکرد فهمیدم که درد فقر و نیازمندان چیست. همان‌جا با خدای خودم پیمان بستم تا زمانی که زنده هستم پزشک نیازمندان باشم. او از همان کودکی راه انسانیت را انتخاب کرده بود، برای همین وقتی در میان برف‌های سنگین زمستان آن روزهای مشهد زمین می‌خورد، بازهم به سوی بیمارها می‌شتافت(خاطرات محمدعلی رشیدی‌پناه در کتاب افسانه دکترشیخ). به خاطر همین مهربانی‌ها در حق مردم است که بعد از فوت هم گویی دکتر شیخ در هیچ زمانی غایب این دنیا نیست. قصه دنباله‌داری از دنیای او که گویی پایان ندارد. اکنون انتشار خبر صدور مجوز چاپ کتاب «افسانه دکترشیخ» به قلم و پژوهش‌های جمشید قشنگ باعث شد تا دوباره زندگی‌ این دکتر خیر را در سطر کاغذهایی که به زودی زیرچاپ خواهد رفت مرور کنم و از خودم بپرسم من کجای این قصه هستم؟

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->