توی هفتسالگی به ما یاد داده بودند برای معلممان بخوانیم: «خانم مرکزی نور ماست/ نور دو چشمون ماست/ آب میریزیم زیر پاش/ گرد نشینه روی پاش» خانم مرکزی که با آن مقنعه ژورژت صورتی کمحالش میآمد توی کلاس، ما پا میشدیم و با آخرین صدایی که از حلقوممان درمیآمد، این شعر را میخواندیم.
خانم مرکزی مرکز جهان ما بود و همیشه بویی صورتی میداد که دوستش داشتم. به ما یاد داده بودند که معلم نقش پیامبری دارد و حتما از پدرها و مادرهایمان بهتر میفهمد. او اشتباه نمیکند. به قول یکی از دوستانم فکر میکردیم معلمهایمان فرشتههای آسماناند و حتی اجابت مزاج ندارند. بعد از زنگ تعطیلی، وقتی خانم مرکزی با رنوی سفیدش دور میشد، فکر میکردیم دارد به سیاره خودش برمیگردد.
به ما یاد داده بودند هرآنچه توی کتابهایمان آمده راست و حقیقت است، مثل کتابهای مقدس. ما خطبهخطش را باور میکردیم، از بحثهای علومانسانی گرفته تا تجربی و ریاضیات. ما فکر میکردیم نهتنها کتابهای درسیمان بلکه هر جمله و نوشتهای که در قالب کتاب منتشر میشود بیبروبرگرد درست است. به ما یاد داده بودند هنرمندان و اندیشمندانمان آدمهایی هستند که مو لای درز دانستههایشان نمیرود.
شک به ذهن ما راه پیدا نمیکرد. هر کسی میرفت توی تلویزیون و هر حرفی از این قاب بیرون میآمد یقینا درست بود. حتی به خیالمان هم نمیرسید که میتوانیم این آدمها را نقد کنیم یا کتابها را. این را دیر فهمیدیم، در بزرگسالی، آن زمانی که همه دنیا یک دهکده شد. آنوقت کمکم سیخی به آن زدیم و سوزنی به این. بعد دیدیم نه، انگار میشود خلاف جهت هم حرکت کرد. انگار دنیا دست کتابها و آدمهای خاص نیست.
فهمیدیم همه این آدمها خود ما هستند، همینقدر شبیه. میتوانند اشتباه فکر کنند. حتی ممکن است گمراهمان کنند. فهمیدیم کتابها را آدمهایی نوشتهاند که مثل ما یک سر برای فکر کردن دارند. ما از تفکر کانت که میگوید «جرئت اندیشیدن داشته باش» خیلی دور بودیم. کمتر از خودمان پرسیده بودیم: «چه میتوانم بدانم؟» شاید به همین دلیل است که حالا هوای نقدکردن از سرمان بیرون نمیرود. انگار میخواهیم تلافی همه انتقادهایی را که نکردهایم دربیاوریم.
انگار داریم از گذشتهای که چشم بسته قبولش کردیم انتقام میگیریم. تبر برداشته ایم و میخواهیم هرآنچه سر راهمان قرار گرفته است نابود کنیم، بیخبر از اینکه همه اینها بت نیستند. بعضیهایشان حقیقت واقعی هستند که با استدلال صحیح، قابل فهم میشوند. ما زودباور بودیم و حالا عیبجو شدهایم.
اسمش را هم گذاشتهایم «تفکر انتقادی» و این شیوه تفکر را ستایش میکنیم. اصرار داریم آن را به نسل جدید و به بچههایمان هم یاد بدهیم در حالی که اگر قرار باشد تفکر انتقادی داشته باشیم، بیش و پیش از آنکه بخواهیم دیگران را زیر سؤال ببریم، باید درباره اندیشههای خودمان بیندیشیم و توی آینه به خودمان نگاه کنیم. دوستی میگفت بعضی صفحههای مجازی را ترک کرده است، چون صاحبان آنها هر روز صبح که از خواب بیدار میشدهاند به یک چیزی در یک گوشه ایران و جهان گیر میدادهاند.
میگفت از بعضی گروههای مجازی فامیلی پایش را بیرون کشیده است، چون افرادی آنجا بودهاند که فقط غر میزدهاند و حرف هیچکس دیگر را هم گوش نمیکردهاند. وقتی به آدمی فکر میکنم که تفکر انتقادی دارد او را یک جدی عینکی نمیبینم که دستهایش را روی سینه قفل میکند و پا روی پا میاندازد و محکم حرف میزند، او را آدمی میبینم که سرش را کمی جلو آورده و درحالیکه فهمیدن جملاتش فهم و مکث میخواهد، از «شاید» و «احتمالا» و «باید فکر کنم» هم استفاده میکند.
گاهی دست زیر چانه دارد و گاهی اشاره به جایی میکند. عزیزی که همینگونه است گفت: «داستان ابراهیم را از یاد نبریم. او حتی بعد از اینکه به خدا ایمان آورد و دیگران را هم به یگانگیاش دعوت کرد، در پیشگاه خدا پرسید: «چگونه مردگان را زنده میکنی؟»، چون میخواست قلبش آرام بگیرد.» و من فکرمیکنم باید توی ذهنم جای نقزدن و نقد بیاستدلال را با جرئت پرسیدن عوض کنم. راستی من از خواندن آن شعر برای خانم مرکزی پشیمان نیستم. آدمها دوستداشتنیتر از فرشتهها هستند.