نمایشگاه نقاشی خط «حلقه عشاق» به یاد رضا مافی در مشهد پیام وزیر ارشاد به هنرمندان پیشکسوت شاعر پادشاه فصل‌ها، پاییز‌های مشهد را دیده بود درباره جمشید و نادر مشایخی، بازیگر و آهنگ‌ساز ایرانی به بهانه زادروز پدر و پسر هنرمند پرونده «توماج صالحی» مختومه اعلام شد رویکرد اصلی دکه مطبوعات، فروش نشریات و کتاب است انتشار «آتش نهان» آلبوم جدید پرواز همای بازیگران جایگزین سارا و نیکا در سریال پایتخت ۷ معرفی شدند + فیلم و عکس رقابت فیلم سینمایی «احمد» در جشنواره بین‌المللی فیلم مسلمانان کانادا ماجرای تغییر ناگهانی سالن اجرای نمایش «خماری» و حواشی آن چیست؟ بازگشت چهره‌ها به چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر درگذشت «سیداحمد مراتب»؛ نخستین ایرانی که بر بام خانه کعبه اذان گفت + فیلم مشهدی‌ها در کمین صید سیمرغ | نگاهی به مهم‌ترین آثاری که شانس حضور در جشنواره فیلم فجر را دارند برنده جایزه گنکور متهم شد | مسئله اقتباس بدون مجوز و نقض محرمانگی پزشکی جشنواره بین‌المللی شعر فجر فراخوان داد + جزئیات بزرگ تر‌ها چطور شاهنامه را به کودکان یاد بدهند؟ ۱۰۵ فیلم، متقاضی حضور در چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر شدند
سرخط خبرها

تشییع پیکر سردار سلیمانی در مشهد به روایت یکی از مستندسازان

  • کد خبر: ۵۴۵۵۶
  • ۱۳ دی ۱۳۹۹ - ۱۴:۴۰
تشییع پیکر سردار سلیمانی در مشهد به روایت یکی از مستندسازان
تازه از کردستان عراق آمده بودم و هنوز سرمای استخوان‌سوزش توی تنم زوزه می‌کشید. شب را کنار شوفاژ صبح کردم. از خواب که بیدار شدم، اول شروع کردم به وررفتن با گوشی و چک کردن شبکه‌های اجتماعی....
محسن اسلام‌زاده - مستندساز | شهرآرانیوز - تازه از کردستان عراق آمده بودم و هنوز سرمای استخوان‌سوزش توی تنم زوزه می‌کشید. شب را کنار شوفاژ صبح کردم. از خواب که بیدار شدم، اول شروع کردم به وررفتن با گوشی و چک کردن شبکه‌های اجتماعی. حامد برایم پیامک فرستاده بود، آن‌‎هم سر صبح و بعد از مدت‌ها. هرچه می‌خواندمش درست ملتفت موضوع نمی‌شدم: «حاج‌قاسم به حاج احمد کاظمی و باکری و دیگر رفقای شهیدش پیوست.» سرمای توی تنم منجمد شده بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا منظورش را بفهمم. با حامد شوخی داشتیم، ولی نه تا این حد. حامد داشت شوخی می‌کرد؟ شوخی نمی‌کرد؟ شک کردم راستش.

فی‌الفور رفتم سراغ باقی شبکه‌های اجتماعی. حامد شوخی می‌کرد؟ حامد شوخی نمی‌کرد؟ صد بار این‌جمله را با خودم تکرار کردم و دست‌آخر یک‌جا فهمیدم که نه، حامد شوخی نمی‌کرد. دنیا دور سرم چرخید. نمی‌دانستم چه شده و باید چه‌کار کنم. اخبار هولناک شهادت را چک کردم. هنوز هم نمی‌خواستم باور کنم. تلویزیون را روشن کردم. زیرنویس شبکه خبر هم همانی را می‌گفت که حامد گفته بود. یاد سال‌ها پیش افتادم. تنها یک روز زندگی‌ام به تلخی امروز بود. کلاس سوم دبستان برای امتحانات خردادماه از خانه بیرون آمده بودم که از زمین و زمان صدای قرآن پخش می‌شد. توی سرویس مدرسه بودیم که آقای قربانی، معلم مراقب داخل سرویس، گفت: «آقا به رحمت خدا رفتند.» ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ حالا دوباره برایم تداعی شده بود. چه باید می‌کردم؟ چه کاری از دست من برمی‌آمد؟ توی اینستاگرام پست گذاشتم. هرچه فکر کردم بهتر از سخنرانی

حاج‌قاسم در جمع رزمندگان کرمانی که خاطرات شهدای لشکر ۴۱ ثارا... کرمان را تعریف می‌کرد چیز بهتری پیدا نکردم.
چند ساعتی گذشت که مهدی نقویان، مسئول مؤسسه شهیدآوینی، با من تماس گرفت: «اگر عراق هماهنگ شود، برای تصویربرداری می‌آیی؟» زیاد امیدوار نبودم هماهنگ شود، ولی گفتم: «با کمال میل!»

حدسم درست بود. هماهنگی‌ها به تشییع عراق و اهواز نرسید، ولی مهدی همه‌چیز را برای حضور در مشهد مهیا کرد. توی فرودگاه مهرآباد، طاق نصرت چیده بودند و مردم عکس و فیلم می‌گرفتند. برایم عجیب بود. از تیپ‌های مختلف عزادار بودند و هرکدام به شکلی ابراز ناراحتی می‌کردند. پست دوم را از توی فرودگاه گذاشتم. بازدید‌ها به چند هزار رسیده بود و من قصد داشتم گوشه‌ای از سفرهایم را در اینستاگرام با باقی به اشتراک بگذارم.

سوار هواپیما شدم. نیمه‌های شب رسیدم مشهد. همان اول، سری به پدرومادر زدم و بعد برگشتم پیش مهدی، چون می‌دانستم به‌شدت گرفتار خواهم شد و شاید فرصتی برای دست‌بوسی نباشد. ۹ صبح از خیابان عنصری وارد خیابان امام‌رضا شدیم. با مهدی خیابان‌ها را گز می‌کردیم و تصویر و عکس می‌گرفتیم. از میان همه‌جور آدمی که آمده بودند، دانش‌آموز‌هایی توجهم را جلب کردند که عکس حاجی را همراهشان داشتند. پست سوم عکس همان‌ها بود. حالا دیگر بیشتر ایرانی‌ها داشتند به صورت خودجوش ترور را محکوم می‌کردند. توی شبکه‌های اجتماعی غوغایی به پا بود، اما همه پست‌ها بعد از چند دقیقه حذف می‌شدند. به نظر می‌رسید آزادی بیان گورش را گم کرده بود. بی‌خیال شبکه‌های اجتماعی شدم.

تراکم جمعیت لحظه‌به‌لحظه در خیابان‌های مشهد بیشتر شد. مردم وقتی دوربین دستمان می‌دیدند، می‌خواستند چند کلمه هم شده حرف بزنند. پر از حرف بودند، پر از فریاد. پست‌ها یکی‌یکی پاک می‌شد و کاری هم از دست کسی برنمی‌آمد. تا با یکی حرف می‌زدیم، آن‌قدر آدم جمع می‌شد که کار بیخ پیدا می‌کرد و کنترل از دستمان خارج می‌شد. جلوتر دسته داش‌مشتی‌ها را هم دیدم، جماعتی با کلاه‌شاپو و سبیل‌های از بناگوش دررفته که یکدست مشکی پوشیده و عکس حاجی را گرفته بودند توی دستشان.

با بدبختی خودمان را رساندیم به حرم. محمدآقا، شوهرخواهرم، با من تماس گرفت و برای کمک پیشم آمد. با هماهنگی بچه‌های آستان قدس، همه با هم رفتیم بالای مناره‌های صحن جامع رضوی. خیابان امام‌رضا داشت منفجر می‌شد. خیابان امام‌رضای راهپیمایی ۲۲ بهمن و روز جهانی قدس زمین تا آسمان با خیابان امام‌رضای روز تشییع فرق می‌کرد. صحن‌های حرم همین‌طور. یقین داشتم که همه برنامه‌های پیش‌بینی‌شده به هم خواهد ریخت. دوباره یاد تشییع امام افتادم، زمانی‌که بالگرد می‌خواست پیکر ایشان را به بهشت زهرا ببرد، ولی هربار ازدحام جمعیت مانع این کار می‌شد.

بالگرد مدام اطراف حرم دور می‌زد. من هم تصمیم گرفتم ویدئو ضبط کنم و با اینکه می‌دانستم ممکن است حذفش کنند، توی اینستاگرامم بگذارم. ساعت‌ها گذشت، ولی خبری از ماشین حمل پیکر نشد. مهدی می‌گفت چند تا از بچه‌های فیلم‌بردار از اهواز همراه پیکر شهدا بوده‌اند و الان هم به‌احتمال توی ماشین حمل پیکر شهدا هستند. با آن‌ها تماس گرفت. حدسش درست بود. مسیر حرکت تریلی قفل شده بود. نزدیک غروب بود و با اینکه هوا سرد شده بود، کسی صحن جامع رضوی را ترک نمی‌کرد. کم‌کم وسط موج جمعیت خیابان امام‌رضا، نقطه‌ای نورانی توجهم را جلب کرد. وقتی با دوربین زوم کردم، تریلی حمل پیکر شهدا را دیدم. تریلی در حلقه مردمی بود که نور تلفن همراهشان را روشن کرده بودند.
 
کم‌کم نور داشت وسعت پیدا می‌کرد. از جایی که ایستاده بودم، شبیه رصد یک کهکشان بود با کلی ستاره پرنور. صحنه‌ای رؤیایی شکل گرفته بود. با نزدیک شدن پیکر شهدا تصمیم گرفتم از مناره پایین بیایم و بروم روی بام حرم. جمعیت منتظر توی صحن شروع کرده بودند به شعار دادن. حالا همه این جمعیت می‌خواست به هر شکلی شده خودش را به تریلی نزدیک کند. لایو اینستاگرام را که نمی‌توانند حذف کنند. می‌توانند؟ شروع کردم به لایو گرفتن. هم داخل صحن را نشان می‌دادم، هم بیرون حرم.

با هر چند متری که تریلی می‌رفت جلو، بلند می‌گفتم: «یا علی!» این جمعیت نگرانم کرده بود، چون داشت وارد محوطه کوچک‌تری می‌شد که با داربست جدا شده بود، ولی مردم کنار نمی‌رفتند. به نظر می‌رسید همین نگرانی بین مسئولان هم بود، زیرا بعد از نیم‌ساعت سرگردانی، تریلی یکهو از وسط جمعیت خارج شد و به سمت خیابان خسروی گاز داد و رفت. مهدی با فیلم‌بردار‌های داخل تریلی تماس گرفت. گفتند نمی‌دانیم به کدام طرف می‌رویم، ولی خیابان‌ها خلوت است. آدرس دادند. از نشانی‌ها حدس زدم سمت بولوار فرودگاه می‌روند و به دلیل ازدحام، مراسم را نیمه‌کاره رها کرده‌اند. خدای من! چه کسی می‌خواست جواب مردمی را بدهد که ساعت‌ها توی صحن منتظر بودند؟

آمدیم پایین، چون به ساعت پرواز نزدیک می‌شدیم. ملتی که پایین آمدن ما با دوربین را از پشت‌بام دیده بودند مدام سؤال می‌کردند: «پیکر کی وارد صحن می‌شود؟!» بهترین کار سکوت بود. جوابی نداشتیم. خداراشکر که ما نباید برایشان توضیح می‌دادیم. باران گرفته بود. دلم بدجوری برایشان سوخت.

خودمان را به هتل رساندیم تا وسایل را جمع کنیم و برویم سمت فرودگاه. تلفن من و مهدی مدام زنگ می‌خورد. خبر این بود که پیکر شهدا رفته توی فرودگاه. ته دلم آرزو می‌کردم که ای‌کاش تریلی برگردد سمت حرم تا مردم حتی شده از دور، برای آخرین‌بار با پیکر سردار وداع کنند، ولی خیلی بعید به نظر می‌رسید چنین اتفاقی بیفتد. توی مسیر فرودگاه بودیم که بچه‌های داخل تریلی با مهدی تماس گرفتند. نمی‌دانم که چه گفتند که گل از گل مهدی شکفت. بعد که قطع کرد، گفت گویا تریلی به حرم برگشته و پیکر شهدا وارد صحن رضوی شده. خیلی خوشحال شدم، هم برای مردم و هم برای شهدا که برای آخرین‌بار به زیارت می‌رفتند.

وقتی به فرودگاه رسیدیم، گفتند پرواز ما دو سه ساعتی تأخیر دارد. مهدی یکهو گفت: «بیا با بچه‌های فیلم‌بردار تماس بگیریم. شاید آن‌ها بتوانند مسئول پرواز را راضی کنند ما هم با هواپیمای حامل پیکر شهدا به تهران برویم.» چه سعادتی بهتر از این می‌شد نصیبم آدم شود؟ دل توی دلم نبود. این‌جور موقع‌ها استرسی می‌شوم. یک ربعی گذشت. بس که به مهدی گفتم به این زنگ بزن به آن زنگ بزن، کلافه شده بود. لابد با خودش می‌گفت عجب غلطی کردم این پسره را هوایی کردم!
 
در ظاهر هم سعی داشت من را آرام کند که یک‌دفعه بچه‌ها تماس گرفتند که سریع خودمان را به قسمت «وی‌آی‌پی» برسانید و از آنجا بگوییم با برادر فلانی هماهنگ شده. گفتند آنجا اسم ما را دارند و می‌برندمان توی هواپیما. دو پا داشتیم. دو پای دیگر هم قرض کردیم و بدوبدو جهیدیم سمت «وی‌آی‌پی». انگارنه‌انگار یک شب بود نخوابیده بودیم و این همه وسیله روی کولمان بود. با مشقت فراوان از گیت رد شدیم و یک تویوتا هایس سوارمان کرد. نزدیک باند، جمعیت زیادی دور هواپیما حلقه زده بودند. ترسیدم. با خودم گفتم نکند سوارمان نکنند. راهنمای داخل هایس گفت: «تا نگفته‌م پیاده نشید.» به حرفش گوش کردیم، ولی مثل کماندو‌ها آماده و نیم‌خیز منتظر علامت بودیم تا مثل فنر بپریم پایین. علامت داد. از بین جمعیت عبور کردیم و از پلکان گذشتیم و رفتیم داخل هواپیما.

هنوز نفسمان جا نیامده بود که پیکر شهدا را داخل هواپیما آوردند. نفهمیدم چطور دوربین را از داخل کوله کشیدم بیرون. بچه‌های فیلم‌برداری که از اهواز همراه کاروان بودند حال ما را درک می‌کردند و کنار رفتند تا ما تصویر بگیریم. اشک می‌ریختیم و فیلم‌برداری می‌کردیم. پرچم روی تابوت کنده شده بود. با صلوات آن را وارد هواپیما کردند و روی صندلی‌های ردیف وسط گذاشتند. بعد از آن، پیکر باقی شهدا را هم آوردند و مهماندار از همه خواهش کرد روی صندلی‌ها بنشینند تا آماده پرواز شویم. همان ردیف اول، درست جلو پیکر حاج‌قاسم نشستم. مهدی هم از دور نگاهم می‌کرد و از اینکه می‌دید به مرادم رسیدم خوشحال بود. بر فراز مشهد پرواز کردیم و میکروفون مهماندار این‌بار چیزی غیر از اخطار‌های همیشگی پخش می‌کرد. مداحی می‌کرد و پشت‌بندش روضه می‌خواند. نمی‌توانستم جلو خودم را بگیرم، ولی می‌دانستم که نباید این لحظات را از دست بدهم و باید همه‌چیز را ثبت و ضبط کنم.

بعد از اوج گرفتن هواپیما و پایان مداحی، بلند شدم و از تابوت حاجی چند عکس گرفتم. همه به سمت تابوت هجوم آورده بودند و از آن تبرک می‌گرفتند و اشک می‌ریختند. بعضی با چشمانشان به من می‌فهماندند که از آن‌ها عکس بگیرم.
تقریبا اولین‌بار بود که می‌دیدم یک گروه تصویری دیگر این‌قدر متواضعانه کمک گروه دیگر می‌کرد تا کارش را انجام دهد.

مهدی بعد از چند دقیقه علامت داد که کار دارد. وقتی کنارش رفتم، آرام دم گوشم گفت بهتر است از فرصت استفاده کنیم و با هم‌رزمان شهید مصاحبه کنم. به قسمت جلو هواپیما رفتیم و میکروفون را نصب کردیم. مهدی شروع کرد به مصاحبه. کم‌کم به آسمان تهران نزدیک می‌شدیم. بچه‌ها باز هم لطف کردند و به من گفتند آیا دوست دارم داخل کابین خلبان این لحظه را ثبت کنم.
 
با چشمانم به ایشان فهماندم که چه از این بهتر. در کسری از ثانیه هماهنگی‌ها انجام شد و داخل کابین رفتم. با رسیدن به آسمان تهران، برج کنترل شروع به خوشامدگویی کرد: «ورود پیکر پاک شهدا به‌خصوص سردار دل‌ها را به آسمان تهران، پایتخت ایران اسلامی، خوشامد می‌گویم. اگر امشب آسمان این شهر امن است، به برکت خون همین شهداست و ....» همه این لحظات را با تلفن همراه و دوربین ثبت می‌کردم. هواپیما در قسمت آخر باند فرودگاه و نزدیک قسمت نظامی آرام گرفت. صد‌ها نفر آمده بودند و دورمان حلقه زدند. معلوم بود به دلیل طولانی‌شدن برنامه‌های مشهد، ساعت‌ها در سرما انتظار کشیده‌اند.

جزو نفرات اولی بودم که از هواپیما خارج می‌شد. بعد رفتم روی ماشین‌های آتش‌نشانی کنار باند که آن اطراف را با چراغ‌های غول‌پیکرشان روشن کرده بودند.

فیلم لحظه نشستن هواپیما را روی اینستاگرام بارگذاری کردم. به محض وصل‌شدن اینترنت گوشی، پیمان، مسئول فضای مجازی یکی از خبرگزاری‌ها، از من خواست برایش از آن لحظه‌ها فیلم بفرستم. همان فیلم لحظه استقبال از پیکر شهدا را برایش فرستادم. با اینکه فکر می‌کردم اینجا استقبال مرتب‌تر باشد، با خروج پیکر از هواپیما، همه از خود بیخود شده بودند و می‌خواستند با فرماندهشان وداع کنند.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->