باورش سخت است که پیوسته در حال تغییر نقش خود هستیم. این یعنی در سالهای مختلف زندگی، جایگاهمان در حال عوضشدن است، اما گاهی خودمان بنا نداریم این تغییر را بپذیریم و آن قبلی را با نقش جدید جایگزین کنیم یا کنار هم قرار بدهیم. شاید برای روشنتر شدن ماجرا نیاز به توضیح باشد. از لحظهای که متولد میشویم نقش فرزند را میپذیریم و عبور از سالهای کودکی و بحران نوجوانی، ما را به سالهای جوانی میرساند.
در آن سالها ما دیگر دختر کوچک یک خانواده یا فرزند ارشد آن نیستیم. ازدواج نقش همسری را به ما میدهد و جدا از نقشی که در خانواده خونی خود داریم، قرار است با دیگرانی در نقشها شریک شویم. پس از تولد فرزند هم نقش والد را بازی خواهیم کرد و همینطور تا بزرگسالی فرزندان و تا لحظه مرگ.
در مجموع، حضور در هرکدام از این مراحل میتواند احساس هویت فردی را دستخوش تغییر و بحران کند. در هر مرحله، باید از آنچه هستید و به آن خو گرفتهاید جدا شوید، برنامهای تازه بچینید و شرایط جدید را درونی کنید. به همین سبب، در نوجوانان یا کسانی که تازه ازدواج کردهاند، نظام خانواده ساخت محکمی ندارد و ممکن است نقشها گاهی در هم بریزد یا فرد را دچار بحران کند، گویی در آن نقش گم شده است.
افزایش سن تحصیل، شغل و زندگی مجردی میتواند پذیرش محدودیتهای پس از تأهل را سخت کند. همچنین بخش زیادی از زوجهایی که به یک یا هردو والد خود وابسته بودند نمیتوانند با چالشهای استقلال و جدایی کنار بیایند. به همین دلیل، دورتادور زندگی مشترک خود را بهاصطلاح روانشناسان، دیواری شیشهای میکشند تا همه مسائل زندگی آنها در مقابل دید و اظهارنظر خانوادهشان باشد. اختلافات پس از این ماجرا را همه میدانیم و شنیدهایم.
در عین حال، زوجهایی که صاحب فرزند نشدهاند، با انعطاف بیشتری برای روند زندگی روزانه، سفر، مهمانی و مشکلات زندگی مقاومت و تصمیمگیری میکنند. شاید همین هم یکی از دلایل خودداری از داشتن فرزند باشد، زیرا پذیرفتن نقش والد با آنچه از اطرافیان دیدهاند، کار آسانی نیست. گاهی این نقشها آنقدر به هم نزدیک یا درهمتنیده است که فرد را بهشدت دچار مشکلات روحی میکند، همچون دختری که در بحران بلوغ و نوجوانی ازدواج کرده است یا زن و شوهری که بلافاصله پس از ازدواج صاحب فرزند میشوند.
چنین افرادی جدا از اینکه دچار مشکلات روحی زمینهای بودهاند یا خیر، به دلیل حضور در چنین شرایطی، بهشدت مستعد بروز اختلالات روحی هستند. نپذیرفتن نقش جدید، اضطرابهای درونیشده، تجربه احساس طردشدن از سوی خانواده یا غم شدید میتواند روزهای زیبای یک زندگی را سیاه کند، همان روزهایی که سالها بعد، از آنها به عنوان بدترین خاطرات زندگی یاد خواهندکرد که شاید در بروزش هم دخالتی نداشتهاند.
باید نقش کنونی خود را پیدا کنیم، بدانیم کجای زندگی هستیم و چهکاری از ما برمیآید، وظیفه سپردهشده به ما در محیط خانواده چیست و از چه کسانی میتوانیم برای بهترین روش اجرای آن کمک بگیریم.