سرخط خبرها

... و او هربار برنمی‌گردد

  • کد خبر: ۵۶۹۹۴
  • ۰۸ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۲
... و او هربار برنمی‌گردد
عبدالجواد موسوی - روزنامه‌نگار
انتظار آدم را پیر می‌کند. آدم را دیوانه می‌کند. شب فراق که داند که تا سحر چند است؟ سرباز بودم. بی‌خبر گذاشته بودم رفته بودم سربازی، پادگان صفرچهار بیرجند، جایی ته دنیا، اواخر بهمن، در آن سال‌هایی که هنوز برف می‌بارید، به طرز جنون‌آسایی برف می‌بارید. هیچ‌کس نمی‌دانست کجا رفته بودم جز سید محمد بهشتی که شب قبلش را در خانه او به سر بردم و فردایش هم با من آمد تا محل اعزامم. تنها کسی که تلفنی با او در ارتباط بودم هم او بود. کس دیگری را نداشتم. روز‌های سختی بود.
 
پنجشنبه‌ها بعد‌از‌ظهر پیکی می‌آمد با انبوهی نامه در دستش. می‌رفت بالای یک چهارپایه. از روی پاکت اسم سرباز‌ها را می‌خواند و نامه‌شان را تحویل می‌داد. من هم می‌رفتم. دور‌تر از بقیه می‌ایستادم. تکیه می‌دادم به یک درخت خشک و بلند. برف می‌نشست روی سر و صورتم. برای چه می‌رفتم؟ انتظار آدم را پیر می‌کند. آخر، کسی که آدرس مرا نداشت. حتی اگر دلش می‌خواست برایم نامه بنویسد، این کار ممکن نبود. بعد از مراسم نامه‌پراکنی، با شانه‌های افتاده راه می‌افتادم سمت آسایشگاه.
 
به بچه‌هایی که می‌پرسیدند برایم نامه آمده، می‌گفتم: «نه!» ولی نمی‌گفتم اصلا نباید برایم نامه بیاید. اگر می‌فهمیدند من به کسی آدرس آنجا را نداده‌ام، ولی باز هم منتظرم کسی برایم نامه بنویسد، در دیوانه بودنم شک نمی‌کردند. انتظار آدم را دیوانه می‌کند. هرهفته این مراسم جنون‌آمیز ادامه داشت تا اینکه یک روز راستی‌راستی اسمم را صدا کردند: «سید عبدالجواد موسوی!» واقعا نامه برای من بود؟ «سید عبدالجواد موسوی!» این‌بار بلند‌تر اسمم را صدا زدند.

- بله، بله، خودم هستم!
- پس چرا صدات در‌نمی‌آد؟ چند بار باید صدات کنم؟
- ببخشید. متوجه نشدم.
نامه را قاپیدم. خب بالأخره یکی دلش برایم تنگ شد و یک جور‌هایی مرا پیدا کرد و برایم نامه نوشت. آخه چه‌طوری؟ فرض اینکه فهمیده باشد من در پادگان ۰۴ خدمت می‌کنم. آدرس گردان و گروهان و دسته را از کجا پیدا کرده بود؟ مهم نبود. مهم این بود که بالأخره برایم نامه نوشته‌اند. نامه غریب بود، هم املایش و هم انشایش: «من از روزی که تورو دیدم فهمیدم عاشقتم. چشمای تو زندگی منو به هم ریخت.»

این کیست که حالا دارد به من ابراز علاقه می‌کند؟ مهم نیست. مهم این است که حس خوبی از خواندن این کلمات به من دست می‌دهد، اما نه، زیادی رمانتیک شد! این آدم هرکه هست نمی‌تواند به من خیلی ربط داشته باشه. خب، جان بکن نامه را پشت و رو کن ببین طرف کیست که این‌جور برایت غش و ضعف می‌رود! کاغذ را برگرداندم.
 
اسم نویسنده و امضا به‌کل بیگانه بود. پشت پاکت را دیدم. سرم سیاهی رفت. نامه باید به یک گردان دیگر می‌رفت و نمی‌دانم چرا از اینجا سر درآورده بود. انتظار آدم را رسما دیوانه می‌کند. این را گفتم تا بدانید وقتی انتظار برای کسی که وجود خارجی ندارد آدمی را به چنین روزی می‌اندازد، با آنکه جگر گوشه‌اش را یک روز صبح از زیر آب و آیینه و قرآن رد کرده و دیگر برنگشته است چه خواهد کرد. مادر سربازی که با نماینده مجلس بر سر رعایت‌نکردن قانون راهنمایی و رانندگی درگیر شده امروز مصاحبه کرده و گفته از وقتی خبر را شنیده خواب به چشمانش نیامده است.
 
مگر می‌شود به حاصل همه عمر و دنیای من سیلی بزنند و من آرام و قرار داشته باشم؟ راست می‌گوید! همه مادر‌های جهان به یک شکل و اندازه بچه‌هایشان را دوست دارند. فقط اندازه طاقت‌هایشان فرق دارد. اما طاقتت به اندازه کوه هم که باشد، انتظار شرحه شرحه‌ات خواهد کرد. از درون خشک می‌شوی و فرو‌می‌ریزی. پیر می‌شوی. دیوانه می‌شوی. با مناسبات دنیا و مردم دنیا بیگانه می‌شوی. من و تو چه می‌دانیم انتظار چیست؟ انتظار را مادر نادر پناه‌زاده می‌فهمد که حاصل دین و دنیایش نیم قرن پیش یک روز صبح رفت و دیگر برنگشت. هر که از من بپرسد انتظار چیست، این شعر نادر را برایش می‌خوانم:

«مادرم مرا
یک بار به دنیا آورد.
اما برادرم را ۴۸ سال است هر صبح می‌زاید
بزرگ می‌کند
به جنگ می‌فرستد
و او
هربار برنمی‌گردد»
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->