چند روز پیش یکی از استادان دانشگاه از ایلام فیلم کوتاهی را فرستاد که شامل گفتوگوی یک کارمند بانک درباره قتلعام خانوادگی از سوی یک همکارش بود. بهگفته وی این فرد بهطور معمول عصبانی بوده و در مواردی هم اظهار میکرده است که دنیا ارزش ندارد و باید از آن رفت!
وی روز پیش از حادثه با پسر ۱۸ سالهاش مجادله میکند. این پسر به کلانتری میرود و گویا موضوع حل میشود یا به آن رسیدگی نمیشود و برمیگردد. در نهایت، پدر خانواده ابتدا او را میکشد، سپس مادر آن جوان را که روی صورت او خم شده بوده است، با تفنگ شکاری میکشد و در نهایت هم پسر ۸ سالهاش را بهقتل میرساند و صبح اولوقت با همان اسلحه وارد بانک میشود و ماجرا را برای همکارانش تعریف میکند و اجازه نمیدهد که کسی به او نزدیک شود؛ پس از توضیحاتی به طبقه دوم میرود و خود را نیز با یک گلوله خلاص میکند.
بهگفته همکارش، مشکل خاصی که او بداند نداشته و وضع مالی او نیز بد نبوده است. برخی اخبار کوشیدهاند که ماجرا را به زیان او در بورس ربط دهند که اگر چنین باشد نیز دلیلی نداشته است که خانواده را قتلعام کند. ممکن است که این بخش خبر ساختگی باشد. شاید من نیز حق نداشتم خبر این ماجرا را بنویسم، چون مطابق ضوابط حرفهای باید کارشناسان آگاه به مسئله خودکشی آن را بنویسند، اما از آنجا که مخاطبان نوشتههای بنده بیشترشان از قشر خاصی هستند، مشکلی در نوشتن نباید باشد.
واقعیت این است که چنین رخدادی اعصاب همه را بههم میریزد و خراب میکند. هر کس که به افراد درگیر ماجرا نزدیکتر باشد، بیشتر متأثر میشود. نمیخواهم بگویم که میتوان جلوی همه این اتفاقات را که آثار منفی و شدید روحی دارد گرفت، اما گمان میکنم که در این موارد کوتاهی میشود. یک نمونه آن قتل دختر ۱۳ ساله تالشی بهدست پدرش بود. در آن ماجرا، دختر اعلام میکند که در صورت بازگشت به خانه، جان او در خطر است؛ اگر هم نگفته بود، چنین احتمالی زیاد بود.
بیتوجهی به این مسئله که بهنسبت قابل پیشبینی است، موجب آن قتل شد. در ماجرای اخیر نیز براساس آن گزارش، فرزند فرد قاتل به مأموران مراجعه کرده، اما معلوم نیست چه اتفاقی رخ داده که وی به خانه برگشته است. همچنین همکاران این فرد از روحیه عصبانی و پرخاشگر و ناامید وی مطلع بودهاند. در همه این موارد، شرط عقل است که احتیاط را از دست نداد و چنین فردی را به مشاور و روانشناس دلالت داد.
مسئله اینجاست که پلیس بهصورت یک قاعده کلی، علاقهای ندارد که در مجادلات خانوادگی وارد شود. گمان میکنند ورود آنان کار را سختتر میکند. اگر وظیفه پلیس منحصر به امور انتظامی باشد و از داشتن کارشناسان دیگر محروم باشد، در این صورت این تصور و قاعده نادرست نیست. اما اگر در کنار پلیس، استفاده از خدمات مشاورهای و روانشناسی نیز فعال باشد، در این گونه موارد میتوانند بهعنوان عامل کمک و حمایتکننده و پشتیبان وارد عمل شوند.
نکته مورد نظرم این است که وظیفه پلیس را منحصر به برخورد مقتدرانه و خشونتبار نباید کرد. بسیاری از این نوع برخوردها پیامد منفی دارند. پلیس باید بهشیوههای جدید رویارویی با مجرمان و پیشگیری از جرم نیز مجهز شود؛ از جمله استفاده از روانشناسان. بسیاری از مجرمان و اوباشان را باید بهچشم بیمار دید تا مجرم. بسیاری از افراد بیمار و عصبی را هم باید بالقوه بهچشم یک مجرم دید. اگر این نگاه را پیدا کنیم، برخوردمان هم در پیشگیری و هم در اصلاح مجرمان، دگرگون میشود.