داشتن هدفهای کوتاهمدت افسردهکننده است. رسیدن به هدف کوتاهمدت افسردهکننده است و اگر بخواهم در خط سوم یا چهارم بگویم، درمجموع زندگی افسردهکننده است. نمیخواهم صورتک اندوه و غم بردارم تا پشت ژست آن پنهان شوم و ادای عمق و غور در معانی را در بیاورم. اینکه میگویم را زیستهام. همهچیز بعد از عبور از جاده اسالم-خلخال شروع شد. یعنی نیمهشبی که از ناکجایی پولی که فکرش را نمیکردم رسیده بود و قرار بود برایش برنامهریزی کنیم که چندماه بعد وام بگیریم و چندماه بعدش ماشین را عوض کنیم. اما کنسل شد و قرار شد برویم جاده اسالم به خلخال را ببینیم و برگردیم.
هدف کوتاهمدت بود: عبور از اسالم و رسیدن به خلخال. تصویرهایی رؤیایی در انتظار ما بودند. زدیم به دل جاده و بعد از یکیدو روز رسیدیم به جایی که باید میرسیدیم. من در آغاز رؤیا بودم، در آغاز هدفی که نقشهاش را داشتم و در یک اتفاق ناگهانی حالا به آن رسیده بودم. برنامه فقط عبور بود. مسیر ۷۰ کیلومتری اسالم را که از گیلان شروع میشد و به خلخال در اردبیل ختم میشد به کندترین شکل ممکن راندیم. هدف کوتاهمدت بدون برنامه میشود همین دیگر، فقط شرجی را نفس کشیدیم، جایی زدیم کمی توی دل جنگل و بعدش رسیدیم در سرمای لذتبخش خلخال. جایی کنار کشیده بودم و یکی از همسفرها پرسید: «حالا بعدش چی؟»
آنجا بود که پتک واقعیت و آینده و ماجرای وام و... خورد توی سرم. گفتم بعدی ندارد؛ من به هدفم رسیدهام! اما خب دقایقی نگذشته بود که دیدم باید برای بعد این هم برنامهای چید تا افسردگی زود به سراغم نیاید. خیلی محکم گفتم: «برویم بانه.» خیلی محکم قبول کردند و راه افتادیم. نمیدانم چرا همانجا بالای مسیر نگفتم «آقایان و خانمهای همسفر! من یک حرفی زدم، حالا شما چرا بیخیال نمیشوید؟»، اما خب داشتیم همانطور بدون فکر میراندیم و در پیچوتاب قبل از بانه بود که من به بعد از بانه فکر میکردم؛ میخواستم ببینم چطور میشود یک هدف کوتاهمدت را ادامه داد و به مرحله بعد از رسیدن به هدف نرسید، اما واقعا چقدر میشد این مسیر را ادامه داد؟ چقدر جاده هست برای رفتن و فرار کردن و چقدر میشود راند و نماند؟ بالأخره یا جاده جایی تمام میشود یا خودت جایی از جاده و رفتن خسته میشوی، اما من سمج و مصمم میخواستم آن هدف را گسترش بدهم و بعد خب آخرش چه میشد؟ هیچ! چند روز بیشتر در سفر ماندیم، انبان ذهنمان از خاطره آکنده شد و بعد برگشتیم. آیا افسرده نشدیم؟ آیا سرخورده نشدیم؟ دیگران را نمیدانم، اما سفر برای من همان بالای جاده جایی که شرجی ته کشیده بود، تمام شده بود. داشتم سرخوش و سرسخت خودم را فریب میدادم که میتوان زندگی را و یکنواختی را دور زد. اما هدفهای کوتاهمدت زود تمام میشوند و بعد واقعیت جایی بیرون میِآید و یقهات را میگیرد و با لبخندی مرموزانه میگوید: «تو هم فقط زر زدی، تو هم نتونستی!»