زهرا بیات | شهرآرانیوز - «محمود ساعدی» در سال۱۳۴۲ در روستای دوغآباد مهولات متولد شد و کودکیاش را در همین روستا گذراند؛ صبحها در خنکای توتستانهای دوغآباد آوازهای کودکیاش را زمزمه میکرد و عصرها در انارستانها به بازیهای کودکانه مینشست. پدرش از دوران کودکی او، صبر، تحمل، حوصله و ادب را به خاطر دارد و میگوید: «محمود روزها در کوچه به جای بازیهای معمول، شبیهخوانی میکرد.» و مادر از کارهایی که در مزرعه و باغ انجام میداده و قرآنی که در روستا میخوانده است، خاطرهها دارد.
محمود بعد از دوره ابتدایی و برای ادامه تحصیل درحالیکه در جستوجوی کار نیز هست، روستا را ترک میکند. او همراه با برادرش، کاظم، به مشهد میآید. آمدنش به مشهد شروع فصلی تازه است؛ روزها در چاپخانه کار میکرد و شبها درس میخواند.
محله طلاب، خیابان دریا و مسجد موسیبنجعفر (ع) هم در شکلگیری شخصیت او بیتأثیر نبود، زیرا این هنگام با سال انقلاب مصادف است و او از مسجد موسیبنجعفر (ع) و خیابان دریا به دریای خروشان انقلاب میپیوندد. برادرش به یاد دارد که روز دهم دی ماه، وقتی که در ساعت ۴ بعدازظهر حکومت نظامی برقرار شد، همه بیمارستانها را به دنبال محمود گشت، اما او را نیافت، یا پدرش از روزی میگوید که محمود توانسته بود از یورش مأموران رژیم به خانه آیتا... شیرازی بگریزد.
«محمود» دیپلم خود را زمانی میگیرد که جنگ شروع شده بود و باید به خدمت سربازی میرفت. برادرش، کاظم، سفارش میکند تا پایان سربازی او صبر کند، اما اثری ندارد و محمود برای خدمت سربازی اقدام کرده بود و به جبهه اعزام میشود. عضو نیروی بخش پرسنلی لشکر ۵ نصر است. خدمتش که تمام میشود، بهصورت رسمی به سپاه پاسداران میپیوندد و دوباره به جبهه برمیگردد.
همرزمانش خدمت او را خدمتی خالصانه همراه با شهامت، شجاعت و سرشار از خلاقیت میدانند. علاوه بر اینها ساده زیستی و بیادعایی او هنوز زبانزد دوستانش است. پیش از این و در دوران سربازی کارهای تبلیغات هم برعهده او بود، صدای خوبی داشت و به همین دلیل مداحی مراسم معنوی دعا را خودش عهدهدار میشد. بااینحال بخش مهم حضورش به تلاشهایش در مسئولیت فرماندهی توپخانه لشکر ۵ نصر برمیگردد.
تلاش محمود ساعدی برای به کارگیری آتشبارهای غنیمتی عراق ستودنی است. از مهمترینکارهایی که او در این زمان انجام داد، تغییر کاربری در برخی توپها و ادوات جنگی است؛ کاری که حتی مهندسان ماشینسازی تبریز و اراک انجامش را غیرعملی میدانند.
او با تلاش و پیگیری بسیار، پایه و آلات توپ۱۳۰ را روی توپ۱۰۵ سوار کرد که در نوع خودش کاری بینظیر است و در عملیات «بدر» و «والفجر ۸» تأثیر انکارناپذیری در پیشبرد عملیات داشت. در همین دوره از همه کارخانههای نورد اهواز و تهران کمک میگرفت تا توپخانهای را آماده کند که بتواند ۷۰ روز در برابر هجوم دشمن ایستادگی کند.
شب دوم عملیات والفجر ۸، برای آتش خط در ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻋﻤلیاتی ﻓﺎو در اروﻧﺪﻛﻨﺎر مشکلی پیش میآید و او همراه با فرماندهان لشکر عازم خط میشود تا مشکل را حل کند. در همین سرکشی است که گلوله توپی جلو پای او و فاضل حسینی، فرمانده گردان پیاده روحا...، فرود میآید و بهاینترتیب محمود ساعدی، فرمانده توپخانه لشکر ۵ نصر T در بیستوسهسالگی شربت شهادت را مینوشد.
منبع: کتاب سیبهای کوچه باغ
با شناخت به جبهه آمدم
[..]راهی را که انتخاب کردهام، آگاهانه است و دلیل آن هم این آیه قرآن است: همانا خداوند از مؤمنان جانها و اموالشان را خریداری میکند که برابرش بهشت برای آنان باشد. آنها در راه خدا پیکار میکنند و میکشند و کشته میشوند.
این وعده حقی است بر او (مؤمن) که در تورات و انجیل و قرآن ذکر فرموده و چه کسی از خدا به عهد خود وفادارتر است. اکنون بشارت باد بر شما به دادوستدی که کردهاید و این پیروزی بزرگی برای شماست. افراد مؤمن چنین افرادی هستند. توبه کنندگان و عبادت کنندگان و سپاسگویان و سیاحتکنندگان و رکوع کنندگان و سجودآوردندگان و آمران به معروف و نهیکنندگان از منکر و حافظان حدود و مرزهای الهی.
اکنون راه بر همه روشن شده است و همه عاشق چنین دادوستدی هستند. براساس این شناخت به جبهه آمدم تا بتوانم با خون ناقابلم کمکی نه چندان به اسلام و مسلمین کنم و به ندای حسین (ع) لبیک گویم، چون در این موقعیت اسلام مورد توجه قرار گرفته است و از هر سو متجاوزان به اسلام و ایران اسلامی چه مستقیم
و چه غیرمستقیم حمله میکنند.
محمود ساعدی، فرزند اسماعیل، به شماره شناسنامه۷ موالید متولد ۱۳۴۲
محل صدور تربت حیدریه، دوغ آباد مهولات.
برشی از وصیتنامه شهید ساعدی
قاب خاطره
روز کار، شب درس
حاج اسماعیل ساعدی، پدر شهید
پافشاری من برای ماندن محمود در دوغآباد فایدهای نداشت. به او گفتم: «مشهد شهر بزرگی است، تو تنها هستی، کرایه خانه سنگین است. ادامه تحصیل هم در مشهد مشکل است، پس بهتر است نروی.»، اما محمود نپذیرفت و گفت: «حتما درسم را میخوانم. روز کار میکنم و شب درس میخوانم. خیالتان از این بابت راحت باشد.» محمود را تا پای اتوبوس بدرقه و با او خداحافظی کردم. بهظاهر ناراحت بودم، اما ته دلم از اینکه پسری مصمم داشتم، خوشحال بودم.
در جبهه سرباز هستم
ساعدی، برادر شهید
هرچه از او میپرسیدم مسئولیت تو در جبهه چیست؟ با گفتن این جمله که «در جبهه سرباز هستم.» جواب مناسبی نمیداد. میدانستم کارهایش بیشتر از این حرفهاست که در جبهه یک سرباز ساده باشد. کنجکاو شده بودم، یکبار در میان وسایلش نامهای را از سردار قالیباف دیدم که خطاب به فرمانده توپخانه لشکر ۵ نصر، برادر ساعدی، نوشته شده بود. یقین پیدا کردم که صحت بندگی و کارهایش را در فراموشی از خودش میجوید و دوست ندارد به چیزی بنازد که در چشم بههم زدنی به پایان میرسد.
خودفراموشی
محمد تورانی، همرزم
بسیار ساده و معمولی لباس میپوشید. هیچ وقت به خودش زیاد نمیرسید. یک روز به او گفتم: «خدای ناکرده تو فرمانده توپخانه هستی، باید فرق مختصری با افراد معمولی داشته باشی. اگر برادران ارتشی تو را با اینوضع ببینند، رحمشان میآید و پولی کف دستت میگذارند.» گفت: «این روزها زمان رسیدن به سرووضع نیست. مگر نه اینکه ما در جنگ هستیم، هم باید با نفس خودمان بجنگیم و هم با دشمنی که به ما حمله کرده است.»
یک شب شاممان آش بود که من دوست نداشتم. با چندنفر تصمیم گرفتیم خودرویی برداریم و از بیرون پادگان ساندویچ بگیریم. رفتیم سراغ ساعدی تا برای برداشتن خودرو اجازه بگیریم. وقتی فهمید برای انجام کار شخصی است، مخالفت کرد. من که انتظار این مخالفت را نداشتم، با تندی گفتم: «با این همه کار و تلاشی که ما میکنیم، چرا نباید حق داشته باشیم خودرو را برای مدت کوتاهی برداریم؟» بعد با حالت قهر او را ترک کردم. نیمههای شب بیدارم کرد که نیروهایم را ببرم دارخوین. نیروها را که پیاده کردم، به من نزدیک شد و مرا در آغوش گرفت، زیر گوشم گفت: «خودت بهتر از من میدانی که استفاده شخصی از بیتالمال حرام است، میخواهی از گردن خودت بیندازی گردن من؟!» حرفی برای گفتن نداشتم، حق با او بود.
آموزش در خارج
علیاصغر قنبری، همرزم
در آغاز که به گردان ما آمد، سرباز گردان بود و در امور پرسنلی انجام وظیفه میکرد. روزی که خدمتش تمام شد، برخلاف همه که از پایان خدمتشان خیلی خوشحال هستند و سر از پا نمیشناسند، آرام و معمولی به نظر میرسید. میلی برای رفتن به پشت خط و تسویهحساب نداشت.
به چادری که در پشت خط بود رفتم و به او گفتم: «شما که خدمتت تمام شده است، چرا ماندهای و نمیروی.» گفت: «من ماندهام و میل رفتن ندارم. حالا وقت رفتن نیست.» میدانستم چرا مانده است. میتوانستم فکرش را حدس بزنم، تابه حال که مانده بود، وظیفه قانونیاش را انجام داده بود. از حالا به بعد باید به وظیفه شرعیاش عمل میکرد. روز اول عملیات والفجر ۸ بود. یک ستوان۳ از ارتش به سنگر ما آمد و سراغ فرمانده ما را گرفت. گفتم: «اگر پتوی در سنگر را کنار بزنی، او را میبینی.» پتو را که کنار زد، شهید ساعدی را مشغول وضوگرفتن دید.
خلاصه هماهنگیهای لازم را با او انجام داد و رفت. چند ساعت بعد دوباره برگشت و سراغ ساعدی را گرفت. تا آمدن شهید ساعدی همصحبت شدیم. از ساعدی و راهنماییهایش بسیار تعریف کرد و گفت: «خیلی مسلط است، در خارج آموزش دیده است؟» گفتم: «احتمال دارد، چون گاه وبیگاه از مرز عبور میکند و به عراق میرود، شاید آنجا آموزش دیده باشد!» بعد هردو از ته دل خندیدیم. همشهری ارتشی من عجیب شیفته ساعدی شده بود، آنقدر که به فاصله چند روز هر دوشان از پیش ما رفتند. اول شهید ساعدی، بعد هم آن ارتشی همشهری من.
مثل یک بسیجی ساده
حسنعلی یعقوبی، همرزم
وقتی به مرخصی میآمد، کارش سرکشی به اقوام و دوستان و از همه مهمتر رفع کمبود و مشکلات روستا بود، به ویژه در زمینه مسائل فرهنگی. روستا کتابخانه مناسبی نداشت. به فکر جایی برای این کار بودیم. ساختمان مخروبهای در روستا بود که برای تبدیل شدن به کتابخانه مناسب بود. گفتم: «باید یکی دو نفر کارگر بگیریم تا بیایند و کارهای اینجا را انجام دهند.»
گفت: «کارگر لازم ندارد، من خودم هستم.» گفتم: «اول اینکه شما به مرخصی و استراحت آمدهای، دوم اینکه این کار در شأن شما نیست.» گفت: «فعلا زمان استراحت نیست، فکر شأن من را هم نمیخواهد بکنی.» صبح روز بعد زودتر از همه در محل ساختمان مخروبه حاضر شد و مانند یک بسیجی ساده در آماده کردن کتابخانه کمک کرد.