به گزارش شهرآرانیوز، این جملات بخشی از اظهارات جوان ۲۳ سالهای است که با دلی پر درد اما قلبی مالامال از امیدواری و عشق به زندگی پا به دایره اجتماعی کلانتری گذاشته است. او در شرح مشکلش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: از همان دوران کودکی با دیگر همسنوسالانم متفاوت بودم. من دختر بودم اما روحیات مردانه و پسرانه داشتم و بیشتر اوقات که به مغازه اسباببازیفروشی میرفتیم، من بهجای عروسکهای زیبا، ماشین پلیس، شمشیر و تفنگ را انتخاب میکردم. خیلی وقتها پدرم ماشین پلیس و تفنگ را از دستم میگرفت و میگفت: «دخترم ماشین پلیس اسباببازی پسرهاست، تو دختر هستی، اسباببازی دیگری را انتخاب کن. ببین این عروسکهای موطلایی چقدر زیبا هستند.»
پدرم به اجبار برایم عروسک میخرید اما من چشمم بهدنبال همان ماشین پلیس بود! وقتی وارد مدرسه شدم، مشکلاتم بیشتر شد و نمیتوانستم با همسنوسالانم ارتباط درستی برقرار کنم. دوستان زیادی نداشتم، گاهی با دختران مدرسه درگیر میشدم و آنها را کتک میزدم! اولیای مدرسه نیز والدینم را میخواستند و آنها مرا شماتت میکردند.
میان اقوام و همسایگان هم بیشتر با پسرها همبازی میشدم و ترجیح میدادم با پسرها دزدوپلیس بازی کنم تا با دخترها خالهبازی! اما خیلی وقتها مورد تمسخر اطرافیانم قرار میگرفتم. واقعا نمیدانستم که آنها چرا مسخرهام میکنند چون من فقط میخواستم که خودم باشم و آنها متأسفانه این مسئله را درک نمیکردند. به سن بلوغ که رسیدم ،مشکلاتم بیشتر شد. همه از من توقع داشتند دختری نوجوان باشم با همان روحیات و احساسات لطیف دخترانه که همه انتظارش را دارند، اما من پسری نوجوان بودم که قلدرانه میخواست به همه اثبات کند دیگر برای خودش مردی شده است.
گاهی اوقات لباسهای برادر بزرگترم را میپوشیدم و با تیپ پسرانه بیرون میرفتم. مادرم با دیدن این صحنهها گریه میکرد و پدرم با من کلنجار میرفت و گاهی کتکم میزد. آنها تصور میکردند که من منحرف شدهام و باید ادبم کنند. من نیز چارهای نداشتم جز اینکه در لاک تنهاییهای خود فرو بروم. آخر گناه من چه بود؟ چرا کسی من را درک نمیکرد؟ همه یا به من میخندیدند و مسخرهام میکردند یا ناسزا میگفتند و سرزنشم میکردند. پدرم برای اینکه تنبیهم کند، پول توجیبیام را قطع میکرد اما من با تیپ پسرانه بیرون میرفتم و کارگری میکردم تا خرجم را درآورم.
گاهی بنایی میکردم، گاهی کاشیکاری و... به سن جوانی که رسیدم، تصمیم گرفتم برای حل مشکلم نزد روانشناس بروم و پس از مشورت با چندین روانشناس و روانپزشک آنها تشخیص دادند که «ترنس» هستم. من انسانی هستم که با روحیات پسرانه و مردانه در کالبد یک زن زندانی شده است. آنها پیشنهاد دادند که عمل تغییر جنسیت را انجام بدهم اما وقتی این موضوع را با خانوادهام مطرح کردم، با مخالفت شدید آنها مواجه شدم.
آنها تصور میکردند که من میخواهم آبرویشان را ببرم. بنابراین پدرم تصمیم گرفت عروسم کند تا شاید مشکلم حل شود، اما هرکسی که به خواستگاریام میآمد، من بهگونهای رفتار میکردم که از ازدواج با من پشیمان شود، بهطور مثال بدرفتاری میکردم، حرف بدی میزدم یا سینی چای را روی پای داماد میریختم! آنها هم میرفتند و پشت سرشان را نگاه نمیکردند تا اینکه یکی از خواستگارانم من را با همین رفتارهایم پسندید و قرار عقدوعروسی گذاشته شد. به چشم برهمزدنی من را به آرایشگاه بردند و لباس عروس بر تنم کردند. من نیز چارهای نداشتم جز اینکه با لباس عروسی از پای سفره عقد بگریزم و بدین ترتیب عروس فراری نام گرفتم!
اکنون نیز مدتهاست که اتاق کوچکی را اجاره کردهام و با خودرویی که با پسانداز پولهایم خریدهام مسافرکشی میکنم تا هزینه عمل جراحی تغییر جنسیتم را تأمین کنم. مدتهاست که خانوادهام را ندیدهام و دلم برایشان خیلی تنگ شده است اما آنها غیر از این چارهای برایم نگذاشتند. با این حال به آینده امیدوارم و آرزو دارم روزی من نیز دور از نگاه تمسخرآمیز دیگران، یک زندگی آرام و معمولی داشته باشم روزی که خانوادهام من را بهعنوان پسرشان بپذیرند نه دخترشان! روزی که نیشخندها و ریشخندهای اطرافیانم تمام شود و من دور از پیشداوریها بتوانم از این زندان انزوا و تنهایی که گرفتارش شدهام بیرون بیایم و...
منبع: خراسان