امیرمنصور رحیمیان
پسرک ایستاده بود دم در و داخل را نگاه میکرد. نور بریدهبریده از پنجرههای بالایی ریخته بود توی سالن خالی مرغداری. مردها زیر تریشههای نور خطخط دیده میشدند. چند کبوتر آن بالا، بالزنان از شیشههای شکسته رد میشدند و به داخل یا خارج سالن میرفتند. چندتایشان هم روی خفتی آهنهای سقف چرت میزدند. دود سنگین و خاکستریرنگی با رخوت همراه با گردوغبار در هوا شنا میکرد و بوی تریاک را میکوبید زیر پرههای بینی. «اسحاق» از زیر چشم نگاهی به خواهرزادهاش که داشت اینپا و آنپا میکرد، انداخت. با چشم و ابرو اشارهای بهش کرد که یعنی: «میریم، الاناس که بریم!» هُرمی که از ذغالهای سرخ منقل بلند میشد، تصویر دو مردی را که پشتش بودند کجومعوج میکرد. تاسها را توی مشت استخوانیاش ورز داد. فوتی به پشت دستش کرد و آنها را ول داد توی سینی. انگاری تخم چشم پسرک را ریخته باشد کف سینی مسی؛ چشمش غلت خورد پی تاسها. چهار و سه. نیش «سلیمان» تا بناگوشش چاک خورد. زیرپوش آبی چرکش داشت زار میزد به هیکلش. سبیلش پرپشت نشسته بود بالای دهان بیدندانش. نفسش را ذرهذره همراه با دود قی کرد بیرون و خنده حالبههمزنی کرد. صدا پیچید در سالن و توی گودی دیوارها فرو رفت.
-رد کن تا بیاد! هشت خونده بودی!
دستش را دراز کرد سمت اسحاق. دست تا مفرق آرنج ماهگرفتگی داشت و روی سیاهی جابهجا مو زده بود بیرون. پسرک با بیزاری نگاهش کرد. چندشش شد. نگران سر برگرداند و به محوطه بزرگ و خالی پشت سرش نگاه کرد. بیابان زیر شلاق آفتاب خشک شده بود و ردّ چرخ تا جلوِ انبار کوبیده شده بود. موتور قدیمی و لکنته داییاسحاق یککتی نشسته بود روی جک. همان موتوری که تا اینجا رودههایشان را آورده بود بالا از بس تکانتکان خورده بود روی دستاندازها. ترک موتور از دایی پرسیده بود کجا میروند و جوابش را نامفهوم و گنگ باد برده بود. توی دستانداز بعدی هم مهرههای پشت اسحاق خورده بود توی صورتش. فکر کرد الان است که از زور لاغری پیراهنش سوراخ شود و کمرش بشکند. بهش گفته بود: «اگه صبر داشته باشی و به «خانجان» چیزی بروز ندی؛ موتورو میدم باش دور بزنی. اصلا میدم یه ساعت بری باغ قربون لالِ سیب بکنی.» حالا سه ساعت بیشتر بود که بست نشسته بود پای منقل و قمار میکرد و کلیدها را گذاشته بود توی جیبش. فکر کرد خانجان الان حتما با آن چادر گلدرشتش چشمش به در خشک شده و آمده بیرون دم در منتظر ایستاده. پشتش تیر کشید. یاد قربان افتاد که بیلش را فرو میکرد در گِل و لبها و دستهایش را تکان میداد و صداهای غریب در میآورد از خودش.
-پیرزن میدونه اسحاق عملیه. جوش تورو میزنه. تو یتیمی. بابا نهنه رو سرت نی. بیچارهش نکن.
باز نگاه کرد به مردها که نشسته بودند و توی دود کمرشان خم شده بود. جلوتر رفت و ایستاد بالای سر داییاش که داشت چرت میزد. سلیمان سرش را بالا آورد و با دست سیاهش اشاره کرد: «بیا. بیا بشین» بدش میآمد از او، از دهان بیدندانش، از سبیلش، از استخوانهای کتفش که زده بودند بیرون، از خال گنده روی دستش که مو درآورده بود، از خودِ خودش. نمیخواست آنجا باشد؛ نه بهخاطر اینکه سلیمان آنجا بود، بهخاطر اینکه خانجان دمِ درِ باز خانهشان منتظر ایستاده بود. چشمان پیرش را کوچک کرده بود تا آفتاب نزند و به آخر جاده نگاه میکرد که هیچکس در آن نبود.