شنبه| دارم از کتابفروشی بیرون میآیم و میخواهم از جوی خالی آب رد شوم که چشمم به چند برگه تبلیغاتی انتخابات میافتد، کاغذهایی که پرچم جمهوری اسلامی را با نشان «ا...» وسطش بر خود دارند. خم میشوم داخل جوی خشک و کاغذها را جمع میکنم و همان موقع در فکر استفتاهایی هستم که درباره ضرورت حفظ حرمت این نشان دیده بودم. وقتی کاغذها را برمیدارم و از جوی آب بیرون میآیم، تازه چشمم میافتد به امتداد نگاهم در جوی؛ کمی آنطرفتر که تازه آب هم جمع شده و پر از کاغذهای تبلیغاتی است، ترجیح میدهم پاسخ استفتا آن باشد که این نشان حکم لفظ جلاله را ندارد! اینهم خودش مصیبتی است که هربار وقتی انتخابات تمام میشود، تا چند روز مأموران شهرداری باید برگههای تبلیغاتی و بروشور و پوسترها را از شهر جمع کنند.
یکشنبه| از ساعت هفتونیمهشت صبح راه افتاده و آمدهام و گرفتار یک کار اداری ساده هستم. اول باید رئیس در طبقه دوم نامه را امضا کند، بعد به دبیرخانه میروم و از آنجا من را به بایگانی در طبقه اول میفرستند. مدتی طولانی در صف هستم تا متصدی بایگانی جواب بدهد و تازه مشکل شروع میشود؛ از این کارمند به آن یکی باید خواهش و تمنا کنم که کارم را راه بیندازد. ساعت نزدیک دهونیم است که تازه معلوم میشود پرونده گم شده است و بعد تازه تقلا و دردسرم جدی میشود! بالأخره بعد از ۴ ساعت معطلی و گرفتاری در جمعیتی که بدون مراعات ضوابط بهداشتی ازدحام کردهاند، موفق میشوم یک برگ کپی را که میخواستهام، بگیرم و برای مهرزدن به دبیرخانه ببرم!
دوشنبه| در محلهمان یک کتابفروشی جدید افتتاح شده است و آنقدر از روشنشدن این چراغ خوشحالم که در طول همین چند روز اول چندبار به این فروشگاه سر زدهام. حالا به بهانه شب میلاد امامرضا (ع) یک جعبه شیرینی گرفتهام و به دیدارشان میروم؛ هم تعجب میکنند و هم تشکر و تقدیر. میگویم فقط میخواستم بدانید که چقدر از بودنتان خوشحالم. وقتی که چراغهایی از کسبوکار فرهنگی خاموش میشوند، هربار غصهدارمان میکنند.
سهشنبه| سر ظهر بین ۲ جلسه کاری و موقع اذان، دربهدر جایی هستم برای نمازخواندن و هرچه میگردم جایی پیدا نمیکنم. بالأخره بعد از کلی پیادهروی و جستوجو از یک بیمارستان سر در میآورم. از مسئول اطلاعات میپرسم مطمئن هستید من که بیمار و مراجعهکننده بیمارستان نیستم، شرعا میتوانم اینجا نماز بخوانم؟ وقتی خیالم راحت میشود، به وضوخانه و نمازخانه میروم. در فضایی آکنده از درد و درمان و قدردان سلامت و آزرده از دیدن قدهای خمیده و صورتهای دردمند، سر به سجده میگذارم.
چهارشنبه| بیخبر و بدون مقدمه به مغازهای سر میزنم که صاحبش در اینستاگرام پیغام داده و خواسته است به دیدنش بروم. مینشینیم به گپزدن و پرسوجوی اوضاع کاسبی و شغل که جوابش البته از پیش معلوم است!
پنجشنبه| در خواب، مرحوم رکنآبادی، سفیر سابق ایران در لبنان و شهید منا، را میبینم. من در بیروت هستم و جمعیتی زیاد جمع شدهاند و جشن گرفتهاند و منتظر او هستند. وقتی میرسد، خیلی سرحال و قبراق و روبهراه و جوان است؛ نه مثل وقتی که جنازهاش را بدون قلب و مغز تحویل داده بودند.
جلو میروم و لباسش را میگیرم و میکشانمش که برادر، عجله کن، مردم منتظرند! خدایش رحمت کند که بهجز تلاش و تواضع و خدمت و انسانیت از او ندیدم. آنقدر این خواب روشن و نزدیک است که وقتی بیدار میشوم، پیوسته مشغول صلواتفرستادن و فاتحهخواندن هستم.