امیر منصور رحیمیان | شهرآرانیوز - قصه کارهای هنری یگانه و بزرگ بیشوکم همه شان شبیه به یکدیگر هستند. شاید حکایت «میکلانژ» و بزرگترین و ماندگارترین اثرش «مجسمه حضرت داوود» را شنیده باشید. در آن حکایت، میکلانژ جوانی ۲۶ ساله است، که حدود ۱۰ سال از عمرش را صرف تماشا و تراشیدن تندیس داوود به صورت خیالی و در ذهنش کرده است. آن هم از تکه سنگ مرمر غول پیکری که ۲۵ سال در فضای باز حیاط کلیسای فلورانس رها شده بود. پس از سالها ساختن آن مجسمه در ذهنش، مسئولان کلیسا را راضی میکند تا کار تراشیدن سنگ را به او بسپارند.
بعد از ۳ سال تلاش، نتیجه کار، اثری ماندگار و یکی از شاهکارهای دوره رنسانس میشود. اثری یکپارچه با ۵ متر و ۱۷ سانتی متر قد و حدود ۶ تن وزن، مقصدی بود که یک هنرمند برای خودش ترسیم کرده بود. با این اوصاف، تنها یک راه برای رسیدن به مقصد وجود دارد، آن هم داشتن مقصد است. بدون وجود هدف، هر مسیری رو به بیراهه و بیهوده است. کم نبوده اند آدمهایی که تمام زندگی شان را باری به هرجهت گذرانده اند و از این موهبت، هیچ استفاده به دردبخوری نکرده اند. ولی کسی که هدفی را برای خودش نشانه گذاری و شروع به حرکت به سمتش میکند، با تمام سختیها و کمبودها کنار میآید. از تمام این حرفها یک منظور داشتم. همان طور که در ابتدای نوشتارگفتم، داستان کارهای بزرگ تقریبا همه شان شبیه به یکدیگر هستند. در مَثَل هم مناقشه نیست.
حکایت تندیسهای نمایشگاه چیدمان و حجم «پرانتز؛ انسان» هم از همان دسته است. داستانی که برای به سرانجام رسیدن و به نمایش درآمدنش، هشت سال از عمر هنرمند را صرف کرد. «صالح موسویان» را از سالها قبل میشناسم. او را باید هنرمندی با نگاهی منحصر به فرد و با تندیسهای بی نقص دانست. کسی که میداند از اثر هنری اش چه میخواهد و آن را چطور باید بسازد. او ۹ پیکره از آخرین مجموعه اش را در حالی نمایش داد که ۱۵ اثر آسیب دیده و هرگز به نمایش درنیامدند. به هرحال هرکدام از آن ۹ اثر به تنهایی توانایی بر دوش کشیدن بار یک نمایشگاه را داشتند. به بهانه این ضیافت تماشایی، با او گپ وگفتی صمیمانه داشتم.
برای من حدود ۸ سال طول کشید تا بتوانم این مجموعه را آماده نمایش کنم. در تمام این مدت، با اینکه کارهای دیگری را هم دنبال میکردم، ولی به عنوان یک پروژه شخصی، مصرانه به دنبال تلفیق ادبیات و حجم بودم. شعرها و متون ادبی قدیم و جدید را مطالعه کردم و از شاعران گذشته همچون «فردوسی» و «مولانا» تأثیر فراوانی گرفتم. به نظرم روح در همه این متون به شکلی وجود دارد. میخواستم تجلی آن روح را در کارهایم نشان بدهم. پس در این مدت تندیسهای مختلف را با فیگورها و فرمهای مختلف امتحان کردم. میخواستم نقطه اشتراک و فصل مشترکی بین این دو پیدا بکنم. تمام این مدت هم با هزینه شخصی خودم این خواست را دنبال کرده و با اینکه عدد بزرگی در طول این مدت هزینه کرده ام، ولی هیچ کمکی هم از هیچ کجا دریافت نکرده ام.
موافقم، ولی منظور اصلی من ترکیب فرم پیکرهها با محتوا و ایده بود. برای همین هم از دانش معماری و هنر طراحی چند بعدی استفاده کردم. از کاشیهای قدیمی خانههای ویران شده مشهد که مربوط به دوره پهلوی اول بود و حجمهایی استفاده کردم که ترکیب آنها با پیکرهها مشکل بود. حجمهای گرافیکی تقریبا ترکیبشان با قوسها و خطوط منحنیهای بدن کار سختی است. برای همین کسی به دنبال آن نیست که بخواهد این اجزا را باهم ترکیب کند.
ممکن است که از سرامیک برای ساخت یک مجسمه بهره برده باشند، ولی ترکیب آن با فیگور به این شکل تا به حال انجام نشده است. ضمن اینکه من در پس هر کدام از این حجمها پیامی را هم میخواستم برسانم. فکر میکنم برای اولین بار است که چنین کاری در ایران انجام میشود. البته به دلیل نبود اطلاعات نمیشود این را با قطعیت اعلام کرد. ولی تا آنجایی که من میدانم و از جست وجو هایم برمی آید این نوع کار برای اولین بار است که در ایران انجام میشود.
دغدغه داشتم که این فیگورها بیانی هم در خودشان داشته باشند. این سراغ ادبیات رفتن در رسیدن به این فرم، مؤثر بود. در اشعار قدما به «تخته بند» اشاره میشود. این اشعار و این توصیف همیشه در یادم بود. در ذهنم چارچوبی بود که ما را اسیر کرده است. برای این جزئیات به کار نمیآمد. مجبور شدم از آنها کم کنم و کار را ساده کنم. تنها چیزی که از این ساده سازی باقی ماند چشم بود. آن را هم به عنوان نگاه به درون حفظ کردم و خواستم دیده شود. در نهایت پیکرهها را شبیه تابوتی ساختم که کالبد ما در آنجا قرار میگیرد. فشردگی و پیچشهای آن هم به همین منظور است.
رنگهای انتخاب شده از رنگ بندی کاشیها بوده است. چون قدمت کاشیها برایم مهم بود. رنگهای کلی فیگورها را هم از همانها استفاده کردم. البته رنگها در طول زمان کمی تغییر کرده اند. در مورد قسمت دوم سؤالتان هم باید بگویم، هر اثری که به نمایش درمی آید خوانشهای مختلفی دارد. این خوانش از اثر هم برایم بسیار جالب است. این آثار از «مدرن» و «پست مدرن» که رنگ گذاری را روی پیکرهها نمیپسندند، قدری آزادتر شده است. این کارها به نوعی «پسامدرن» (رنگ گذاری در پیکرهها آزاد و معمول است) هستند. ولی این نوع خوانش در مورد ایده اصلی کار، بسیار برایم جالب و بدیع بود.
ابزار استفاده شده ترکیبی بوده است. گاهی فایبرگلاس و کاشی و گاهی هم فایبرگلاس و آهن بوده است. در مورد ترتیب چینش هم بگویم که نقشهای در کار نبوده است. آدم آن قدر درگیر ربط دادن چیزهای مختلف به هم میشود که فکرهای مختلف و خوانشهای متفاوت میآیند و ذهن را روشن میکنند و میگذرند. ولی آن قدر سرگرم چیدمان میشود که همه را فراموش میکند.