هیچکدام پیشبینىپذیر نیستند؛ نه شانس و نه بدشانسى! شانس مثل تصادف است. تصادف زمانى روى مىدهد که ۲ رویداد نامنتظر در یک زمان بهوقوع بپیوندد. مثلا ناگهان وسط تابستان باران ببارد و من که بىچتر و کلاهم، کلاه بادبردهاى پیش پاى من بر زمین بنشیند و من بر سر کنم تا از شرشر باران بر سرم در امان باشم؛ بنابراین این گفته هم نمىتواند مقبول باشد که درشتترین قطرات باران، برف و تگرگ بر سر مردمان طاس مىنشیند. یا فقرا هر روز بیشتر فقیرتر و نحیفتر و ثروتمندان غنىتر مىشوند؛ آنهم در ایامى که نامش روزگار١٤٠٠ است.
وقتى زمستان بىبرف و بهار بىباران است، فرقى مىکند ۴ میلیون بیکار که برخى از آنان بهعلت استرسهاى توانفرساى بیکارى ریزش مو گرفته و به صف پریدهزلفان پیوستهاند یا درحال پیوستن هستند، چتر داشته یا نداشته باشند؟ تنشهاى بىآبى، درخت را افسرده و پژمرده مىکند، نخل از تولد خرما باز مىماند تا مسببان بدون طرح و برنامه در مدیریت آب، همچنان آسمان را مقصر بدانند و ثروتمندان به استخر ویلایشان در اینجا یا در استانبول پناه ببرند تا بیش از این غصه مردمان تبکرده از بیکارى، بىپولى و بیمارى را نخورند.
سؤال؛ آیا این نوشته نمىداند از چه مىگوید، چرا مىگوید و چگونه باید بگوید؟ مثلا بگوید مجلسیان دلسوز چرا بهجاى توجه وافر و چارهجو درباره آب و نان و کروناى مردمان معصوم به فکر دستکارى اینترنت افتادهاند که مبادا مردمان سادهدل فریب آن را بخورند و از تلاش ۲۴ ساعته براى تأمین معاش و نجات از کرونا و جلوگیرى از انواع گرانىها بازمانند؟
پاسخ؛ وقتى بهعلت غفلتها، توهمها و ندانمکارىهاى برخى مسئولان دلسوزتر از پدر و مادر تعادل و توازن جسمى و روحىمان را از دست بدهیم یا در شرف ازدسترفتن کامل آن باشیم، هر چیزى ممکن است. تا جایى که ممکن است براى آنکه از بیکارى حوصلهمان سر نرود، از دیوار مردمان کوتاهتر از خودمان بالا برویم تا از بازداشتگاه سر درآوریم و صاحب جا و غذا شویم یا حتى بهعلت آشفتهحالى در تابستان عجیبوغریب١٤٠٠ تصمیم بگیریم اگر کووید١٩ و ویروس دلتا نتوانند ما را زیرسقف خواب کنند و خورد و خوراک در راهرو بیمارستان تأمین کنند، داوطلبانه نوع جدید آن را در آغوش بگیریم!
راست این است که برخى از ما گرفتار روزگار بلاتکلیف، معلق و موهومى شدهایم. به هرچیز و هرکسى پناه مىبریم که درماندهتر از خود ماست. هرچه مىرویم، بهجایى نمىرسیم و نمىرویم و درجا فرو مىرویم. معلوم نیست هستیم یا نیستیم. گاهى فکر مىکنم با اینکه هستم، نیستم، چون هر بودنى باید ضرورتى داشته باشد، مثلا تولید اندیشه و خرد کند که نمىتوانم یا تولید کار، سرمایه و ثروت در مناسبات جمعى کند که نمىتوانم. یعنى احساس کنم مفیدم نه آنکه بودن و نبودنم بىاهمیتتر از غلتیدن بوته خارى در بیابانهاى یزد یا طبس باشد! نمىدانم شاید افسرده شدهام، یعنى هم مضطربم هم غمگین، پس افسردهام!
یک وقتهایى اصلا با خودم کارى ندارم و احوالى از خودم نمىگیرم، چون ایزوله شدهام، مثل برخى مسئولان که هرچه مىشنوند و مىبینند و مىخوانند که حال مردمان سال١٤٠٠ از ندارىها و ندانمکارىها در هواى تبکرده روزگار درحال تبخیر است، فقط لبخندى نمکین مرحمت مىفرمایند، یعنى حاضر نیستند حداقلى از حقوحقوق فردى و اجتماعى مرا بپذیرند! پس من نیستم؟ یا بودهام و نادان بودهام و پیش از آنکه باران ببارد تهمانده آب کوزه خود را خالى کردهام؟ احتمالا همینطور است. من تاوان نادانى خودم را مىدهم! در جوانى بسیارى از چیزهاى غلط را باور نمىکردم و در پیرى به بسیارى از حقایقى که صحیح هستند، باور ندارم! آیا حقیقت را من و بسیارانى دیگر، چون من گم کردهایم یا حقیقت نایاب شده است؟