«کاماندان»؛ کتاب تازه مصطفی جمشیدی درباره جنگ منتشر شد کوه‌مرگی در آیینه نقد؛ روایتی از تولد یک داستان جنگ فصل هشتم «پایتخت» با سوژه‌های جذاب کلید می‌خورد افزایش سه‌برابری فروش کتاب در جنگ ۱۲ روزه بررسی روز‌های پرحادثه جنگ تحمیلی ۱۲ روزه در شبکه یک نسخه دیجیتال لایو اکشن «چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم» به‌زودی منتشر می‌شود فیلم سینمایی «کوکتل مولوتف» به اکران آنلاین رسید انجمن سینمای جوانان دوره‌های مشاغل سینمایی برگزار می‌کند ساترا به طرح دو فیلمنامه جدید مجوز داد جزئیاتی جدید از مراحل ساخت سریال شهید طهرانی مقدم ستاد امر به معروف از رضا رشیدپور شکایت کرد + عکس تاریخ دقیق اکران فیلم «زن و بچه» روستایی مشخص شد مردم تمام بلیت‌های پیش‌فروش فیلم «اودیسه» (The Odyssey) نولان را خریده‌اند! سریال «سووشون» رفع توقیف شد کارگردان «خدای جنگ»: مسئله اصلی فیلم، تقابل تفکرهاست آیا بازگشت مهران مدیری به تلویزیون موفقیت‌آمیز خواهد بود؟ دبیر هشتمین دوره جایزه پژوهش سال سینمای ایران منصوب شد امیر نجفی، برگزیده طراحی جلد جشنواره بین‌المللی کتاب مسکو شد
سرخط خبرها

داغی که بر دل نشست

  • کد خبر: ۷۹۶۸۴
  • ۱۵ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۲:۱۲
داغی که بر دل نشست
محبوبه فرامرزی - روزنامه‌نگار

«المیرا... المیرا... المیرا...» صدایم در کوه می‌پیچد. سمیرا خودش را مچاله کرده است و چای آتشی توی دستش را فوت می‌کند. صورتش خیس اشک است. هنوز داغ مادر سرد نشده، گفتند حالت تعریفی ندارد. حال و روز سمیرا هم. آن‌قدر رنگ‌وروپریده و مبهوت است که حس می‌کردم اگر او هم مانند من چند داد بلند در کوه بزند، دلش آرام می‌کنم.

 

برای اینکه یخش بشکند و جلو من خجالت نکشد، بلند داد می‌زنم:: «المیراااا برگرد! المیرااا تو رو خدا برگرد!» سمیرا می‌زند زیر گریه. بلند در میان کوه فریاد می‌کشد: «مامان، المیرا رو برگردون! مامان، اگه المیرا بره من چی‌کار کنم؟ من حرفم رو به کی بزنم؟ محسن قلبش اندازه گنجشکه. من باید آرومش کنم. مامان، من تنها می‌شم. المیرا رو نبر. اگه ببریش هیچ‌وقت نمی‌بخشمت.» بعد رو به من می‌کند. درست توی چشم‌هایم خیره می‌شود و می‌گوید: «محبوبه! اگه المیرا بره من چی‌کار کنم؟» هم را بغل کردیم. او را محکم در آغوشم فشردم.

درست میز روبه‌روی من نشسته بودی، وقتی خبرنگار ورزشی بودی و همکار حمیدرضا معصومیان. خاطرت هست؟ هر روزی که او نبود، با اینکه خبرنگار بودی و مسئولیت بستن صفحه با تو نبود، مسئولیتش را به عهده می‌گرفتی. دویدن‌هایت، باعجله رفت‌وآمدهایت نشان می‌داد چقدر پرتلاشی. با همه بدوبدو‌ها لبخند از روی لب‌هایت محو نمی‌شد.

وقتی به شهرآرامحله آمدی، ارتباطمان، اما خیلی بیشتر شد. محله ثامن کوچک بود و کم‌سوژه، اما تو خسته نمی‌شدی. بچه‌محله امام رضا (ع) شده بودی و هر طور بود محله ثامن را با بهترین کیفیت درمی‌آوردی. شاید همین تلاش‌هایت باعث شده است امروز خبر رفتنت در کشور که نه، حتی در گوش دنیا بپیچد. شماری از خبرنگاران بزرگ و مدرسان روزنامه‌نگاری کشور، رفتنت را به ما تسلیت گفتند.
از همان روز اول که حالت خراب شد ختم گذاشتنمان در شهرآرا شروع هم شد. اول دو دور قرآن را در کمتر از ۲ روز ختم کردیم، یاسین، ختم صلوات، بعدش حمد شفا. واتس‌اپم پر بود از پیام بچه‌ها که می‌گفتند چند بار برایت یاسین می‌خوانند، کدام جزو را تلاوت می‌کنند و ....

چهارشنبه پیش خبر دادند به هوش آمده‌ای. صدای سمیرا که تا همان روز از ته چاه بیرون می‌آمد، دوباره جان گرفت. تا آن روز در هیچ گروهی حرفی نمی‌زد، اما وقتی گفتند هوشیاری‌ات را به دست آورده‌ای، پیام صوتی گذاشت و از همه تشکر کرد.
المیرا! امروز، اما صدای هق‌هق همکارمان پشت تلفن به من فهماند امیدمان ناامید شده. آن گوشه چشم نازک کردن‌هایت وقت شیطنت، آن با لهجه مشهدی شوخی کردن‌هایت، آن صدای گرم و پرانرژی‌ات، همه‌اش پیچید توی سرم.

المیرا! همین بیست روز پیش خواب دیدم مرده‌ای. آن‌قدر توی خواب سرم را به زمین کوبیدم و داد زدم که از صدای فریاد، دخترم از خواب بیدارم کرد. با خودم گفتم: «المیرا برگرد». کاش این‌هایی که می‌نویسم دروغ باشد. کاش تو نرفته باشی. کاش الان دخترم من را از خواب بیدار کند و بگوید: «مامان، پاشو! باز خواب بد دیدی!»
المیرا جانم! رفتنت، داغی است تا ابد که بر دل من و همه خبرنگاران که تورا می‌شناسند، خواهد ماند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->