برای من که ادبیات خوانده ام و شیفته روایت، این همه تعلیق در مسیر روایتْ کلافه کننده بود، اما به مرور فهمیدم انگار این «سخت پیمایی» ویژگی ذاتی ادبیاتِ ظاهرشده بر سکوی پیکسل هاست.
داستانهای تعاملی بیش از یک خط روایی دارند. به عنوان خواننده، ما این اختیار را داریم تا از بین گزینههای موجودْ کنش و واکنش قهرمان داستان را تعیین کنیم.
آخرین کتابْ عکس دخترک موطلایی مبهوتی را نشان میداد که چشم به آسمان دوخته بود. با رنگ قرمز، بزرگ بر آن نوشته بود: «دخترک کبریت فروش». این کتاب مال من بود.
در تابستانهای کودکیِ من، خیلی خبر از استخر و باشگاه نبود؛ به جایش، بابا من و فاطمه و گاهی هم امید را ــ اگر از گیر بابا درنمی رفت ــ برمی داشت و به کتابخانه آستان قدس میبُرد.
فرض کنید با کتابی متفاوت مواجهید، کتابی که هر بار آن را در قفسه میگذارید کلمات و عبارات در آن جابه جا می شوند و نظمی نو پیدا میکنند، یا کتابی که ساختاری مدوّر دارد و مانند یک توپ چهل تکه است.