به گزارش شهرآرانیوز؛ آقای علوی، معلم ریاضی و هندسه سال نهم مدرسه رازی آبادان، از پسری که ظاهر تیپیکال بچههای جنوب را داشت، تکلیفش را خواست.
- رسم شما کجاست؟
پسر با چشمانی که احتمالا درصدی تأسف ساختگی در آن بود توی جفت چشمهای آقا معلم نگاه کرد و گفت: نیاوردم.
آقای علوی که در گرفتن مچ بچه زرنگها و لاف زن ها، تبحر و تجربه کافی داشت، احتمالا آن ساختگی بودن تأسف را در چشم پسربچه دید و با خونسردی قماربازی که دست حریف را خوانده است، آس را کوبید روی میز و گفت: خب برو بیار.
پسر پاک باز هم خیلی سفت و سِوِر پا شد رفت و دیگر به مدرسه برنگشت. از اینکه آقای علوی تا چه مدت منتظر آن پسر ماند، اطلاع دقیقی در دست نیست.
آن پسر اسمش نجف بود، فرزند ناخدا خَلَفِ دریابندری. این ناخدا خلف خودش مرد برجستهای بود در صنف خودش و تاریخ غیررسمی دریانوردی جنوب، علی الخصوص آبادان. جا دارد هر چند از اصل ماجرا که پسرش است، کمی دور میشویم، از او یادی کنیم.
ناخدا خلف پایلوت یا راهنمای کشتی بود و وقتی کِشتیهای فرنگی وارد مصب رودخانه اروند میشدند، در به سلامت گذر دادن آن بزرگ پیکرهای سنگین وزن، از گُدارها و چم وخم رودخانه اروند مهارت غریبی داشت و اصلا جوری کشتی را برای پهلو گرفتن هدایت میکرد که آب توی دل کَپیتان و خدمه تکان نمیخورد.
اما داستان اینکه اسمش سر زبانها افتاد، برمی گردد به سالها پیش از اینکه به درجه پایلوتی نائل شود. در واقع یک کَپیتان انگلیسی بود که استعداد او را کشف کرد، آن هم وقتی خودش و کشتی اش در گِل مانده بودند. کَپیتان بی گُدار به آب زده و ناشی گری کرده و کشتی اش به گِل نشسته بود. او و خدمه اش پس از سعی فراوان از درآوردن کشتی قطع امید کرده بودند که جوانکی لاغر و خیس از عرق ِ بار خالی کردن آمده بود پیشش و چنین ادعا کرده بود که میتواند کشتی را به آب و حیات برگرداند. کَپیتان، جوانک یک لاقبای بیست و یکی دوساله را برانداز کرد و با شمِ انگلیسی اش فهمید که میتواند از کار و تلاش این مرد بومی بهره ببرد یا دست کم چیزی از دست نمیدهد اگر به او میدان دهد. خَلف اینجا، برای اولین بار میشود ناخدای کشتی.
افسرها و ملوانهای فرنگی با اکراه فرمانش را میبرند، اما عاقبت کشتی از گل در میآید. اینکه با چه ترفندی، مبحثی است تخصصی که گویا کَپیتان انگلیسی در سفرهای دریایی اش به اقصی نقاط جهان، در بارِ هر باراندازی، وقتی لبیتر میکرده و پرده از غرورش کنار میرفته، برای ملوانها و افسرها و کَپیتانهای دیگر کشتیهای قاره پیما که هم پیاله اش بوده اند، ماجرای جوانکی سبزه و لاغر، ساکن در منتهی الیه جنوب ایران را تعریف میکرد که یک بار آبروی او و شرکت کشتی رانی و صنعت دریانوردی انگلیس را خریده است.
آن روز کَپیتان با آداب دانی تصنعی یک انگلیسی بورژوا از خلف تشکر و پیشنهاد میکند او را به بصره که مهمترین بندر جنوب بوده ببرد و به کشتیرانی معرفی کند. خلف آنجا چند سالی روی یدک کش کار میکند و همان جا به دلیل جدیت و مهارت در انجام امور محوله، به درجه پایلوتی ارتقا پیدا میکند. به آبادان برمی گردد و با آن مهارتی که ذکرش رفت، میشود یکی از انگشت شمار پایلوتهای آبادان که دستمزدهای بالایی طلب میکردند و حتی به وسوسه استخدام در شرکت نفت هم دست رد زدند و ارباب و نوکر خودشان باقی ماندند.
ناخداخلف در زندگی غیر کاری هم غیر از دیگران بود؛ در واقع میشود صفت «عجیب» را برای جمیع ویژگی هایش به کار برد. او مردی خوش پوش و شیک بود که بدون کراوات از خانه بیرون نمیرفت. خانه اش را به سبک خانههای بوشهری -آنها اصالتا اهل چاه کوتاه بوشهر بودند- ساخته بود با شیشههای رنگی؛ و این خانه از انگشت شمار خانههای آبادانِ آن زمان بود که برق داشتند.
علاوه بر کمی انگلیسی دانی، مقداری هم نروژی بلد بود، البته یک ویژگی دیگر هم داشت که خوشایند غریبهها و مایه نگرانی خانواده اش بود؛ او زیادی دست و دلباز و ولخرج بود و در واقع هیچ وقت به اهمیت امری به نام پس انداز باور نیاورده و یک بار در پاسخ زنش که خواسته بود یک مقدار از پولها را برای بچه هایش نگه دارد، با بی خیالی و البته شاید از سر اعتماد به تخم و ترکه خودش در حالی که دندان هایش را خلال میکرد، گفت: اگر بچههای من «آدم حسابی» باشند خودشان در میآوردند، اگر هم نباشند پولهای مرا در یکی دو سال به باد میدهند؛ و کمافی السابق سفره داری و گشاده دستی پیشه کرد.
نجف تا آخر عمرش آن روزی را در یاد نگه داشت که با پدرش به باغ شهرداریِ آبادان رفت که عمارتی کلاه فرنگی و گروه ارکستری در آن بود. به محض نشستن روی یکی از نیمکت ها، گروه نواختن را شروع کردند. به دور و بر که نگاهی انداختند جز خودشان کسی را ندیدند. اجرای ارکستر، اجرایی اختصاصی برای آن هاست. بعد از اجرا، ناخدا خلف کَرَم کرده دست در جیب برد و یک اسکناس ۵۰ تومانی داد به پسرش که بدهد به گروه. آنها خیلی خوششان آمد و تشکر بسیار کردند. چون ۵۰ تومان در آن زمان دو سه برابر حقوق یک کارمند بود... این چُنین بود ناخدا خلف.
پنجاه ودو سال بیشتر نداشت وقتی برای آخرین بار پای روی عرشه یک کشتی دنیادیده فرنگی گذاشت و کَپیتان و خدمه در عرشه خبردار ایستاده، احترام گذاشته و سکان را به او سپردند که کشتی را مثل طفلی که به آغوش مادر است، به اسکله برساند. او در سنه ۱۳۱۴، پس از حدود هشت روز در بستر ماندن که طولانیترین وقفه دیدار بین او و شط بود، از زندگی کناره گرفت، اما در آخرین روز به تنها پسرش، نجف که هفت ساله و کلاس اول دبستان بود وصیت کرد که درس و مدرسه را رها نکند، البته همان طور که میدانید، نجف آن طور که شایسته بود به وصیت پدر عمل نکرد.
انصاف است که بگوییم نجف تا چهارم دبستان که در مدرسهای مختلط درس میخواند در انجام به وصیت پدر پایمردی نشان داد، اما وقتی مدرسه اش عوض شد و به دبیرستان پسرانه رازی رفت، دچار شوک فرهنگی و احتمالا عاطفی شد. او از هم نیمکتی بودن با دختری مو بور به اسم مریم که اهل کرمانشاه بود و شعرهای کرمانشاهی را قشنگ میخواند به جغرافیای شرارت خیز پسرهای یاغی دبیرستانی پرت شده بود که میشود گفت در برابر معصومیت دختربچه ها، بربریت و توحشی بدوی داشتند. دوران افول نجف در درس و مدرسه از همین جا آغاز و به جایی ختم شد که در کلاس نهم برای آوردن تکلیف از مدرسه رفت و دیگر بازنگشت.
آن استعدادی که ناخدا خلف در هدایت کشتی داشت، در نجف به شکل دیگری حلول کرده بود؛ زبان آموزی. لازم است اینجا برای پیش گیری از اطناب مطلب در توصیف کیفیت زبان دانی نجف، روایتی بیاوریم که البته در آن باز پای یک انگلیسی در میان است.
وقتی سال ۱۳۲۶ یا به روایتی ۱۳۲۷ نجف برای استخدام به شرکت نفت میرود، مدعی میشود که زبان انگلیسی بلد است. مسئول استخدام، عاقل مردِ عصاقورت داده انگلیسی پوزخندی میزند و با او سر صحبت را به زبان مادری اش باز میکند و جوانکِ لاغرِ بومی هم امان نمیدهد و با یک انگلیسی شُسته رُفته و سلیس جملات را بی تُپُق پشت هم ردیف میکند، آن هم بدون لهجه -این نکته خیلی مهم است، زیرا ظاهرا خود مسئول استخدام، بچه یکی از شهرستانهای انگلیس بوده و انگلیسی را با لهجه صحبت میکرده، تیره کمر آقای مسئول استخدام خیس عرق میشود، گره کراوات را کمی شل میکند و طوری که معلوم نباشد خود را باخته از نجف میپرسد: زبان انگلیسی را کجا یاد گرفته اید؟ و نجف میگوید: توی سینما، سِر.
البته او دو معلم دیگر هم در همان دوران مدرسه داشت، اما سینما تاجِ آبادان کلاس درس اصلی او بود. سینمایی که سالها بعد و هنگامی که حتی اروپا و آمریکا را هم سیاحت کرده و فیلمهای بسیاری را در سالنهای شیک و مدرن دیده بود، بی ذرهای تردید میگفت سینما تاج آبادان زیباترین سینمای جهان است.
نجف به قرار ماهی ۵۰۰ تومان به استخدام شرکت نفت در آمد، البته با پارتی آقای شیرازی، همسایه شان؛ چون شرکت نفت دیپلم استخدام میکرد و نجف چنان که افتد و دانید، کلاس نهم را هم نصفه و نیمه رها کرده بود. او اوایل سال ۱۳۳۰ به اداره انتشارات شرکت نفت منتقل و مسئول ستون سینمایی روزنامه «خبر روز» شد. روزگار نجف، اما از روزگار ناخدا خلف پرآشوبتر بود. او تا هشت ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، تا روزی که به اتهامهایی سخت و بی رحمانه بازداشت و تا پای اعدام هم رفت در همین جا مشغول بود.
اما بگذارید تا از شرکت نفت دور نشده ایم به نقطه عطفی در زندگی نجف و سبک و سیاق ترجمه در ایران اشاره کنیم. ویلیام فاکنر در ینگه دنیا برای خودش غولی بود، وقتی جوانکی هفده، هجده ساله در جنوب ایران سه داستان کوتاه او را به فارسی برگرداند. داستانهایی که سی سال بعد به همان شکل در مجموعه «یک گل سرخ برای امیلی» چاپ و منتشر شد، اولین زورآزماییهای نجف برای ورود به رینگ ترجمه بود، اما آن نقطه عطف، انتشار رمان «وداع با اسلحه» بود، سال ۱۳۳۳ و این نخستین کتابی بود که نام نجف دریابندری به عنوان مترجم روی جلد آن میرفت.
رمانِ ارنست همینگوی، مردِ قلچماق و جنگ دیده و نوبل گرفته آمریکایی جوری به فارسی در آمده بود که هر فارسی دانی که مزه ترجمههای آن دوران را زیر زبان داشت، با چشیدن چند پاراگراف از این ترجمه، بی درنگ میفهمید که سکان دست آدمی کاربلد و یاغی است که آمده طرحی نو دراندازد. زبان در این ترجمه دیگر آن زبان سنگین و مطنطن نبود، زبانی بود ساده و البته دلنشین و نزدیک به زبان محاوره که یک اتفاق در فضای ادبی و ترجمه ایران محسوب میشد.
انصاف است همین جا ذکری هم از ابراهیم گلستان برود از دو جهت؛ اول، این گلستان بود که همینگوی را به فارسی زبانان معرفی و چند داستان کوتاه او را برای نخستین بار ترجمه کرده بود. نکته دیگر ماجرای یک امانتی است که هیچ وقت به صاحبش بازنگشت. ماجرا از این قرار است که گلستان هم کارمند شرکت نفت بود و همکار نجف، منتها در آن روزها بیشتر با یک دوربین فیلم برداری توی پالایشگاه میچرخید و تمرین تصویربرداری میکرد. در یکی از دیدارهایشان در شرکت نفت حرف با شیب تندی میکشد به فاکنر و همینگوی و ادبیات آمریکا و گلستان با هیجان از رمانی میگوید که به تازگی از همینگوی خوانده است.
نجف خواهش میکند که اگر مقدور است آن کتاب را به او امانت بدهد تا بخواند. گلستان با قید «امانت» قبول میکند و نسخه زبان اصلی رمان «وداع با اسلحه» را به نجف میدهد. نجف رمان را به جای خواندن ترجمه میکند و به یک معنی ترجمه «وداع با اسلحه» را مدیون گلستان است، اما نسخه اصلی و امانتی کتاب را هیچ وقت به گلستان برنمی گرداند و گویا به شکلی از دستش میرود که روایت موثقی از سرنوشت آن کتاب در دست نیست. میگویند ابراهیم گلستان هنوز و در ۱۰۱ سالگی گاهی که به کتابخانه غنی اش در قصرش نگاه میکند حسرت آن کتاب را میخورد و امیدوار است روزی به دستش برسد، اما امید باطلی است.
برگردیم به لوکیشن زندان. حکم اعدام نجف که عضو حزب توده بود و اتهاماتی مثل خیانت به کشور و جاسوسی برای خارجیها را به او تفهیم کرده بودند با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد، اما در نهایت پس از چهار سال از زندان بیرون آمد.
«تاریخ فلسفه غرب» برتراند راسل، «بیگانهای در دهکده» مارک تواین و چند نمایشنامه از اسکار وایلد را در حبس ترجمه کرد. طبع آزمایی در نقاشی و آشپزی را هم زمان در اتاق شماره دوازده در زندان شماره سه در مجتمع زندانهای قصر قجر آغاز کرد. کتاب دو جلدی و فخیمِ «مستطاب آشپزی» که سال ۱۳۷۸ به بازار آمد، نطفه اش در همان حبس و با تجربه آشپزی کردن برای هم بندی هایش بسته شد، البته انصاف است از فهیمه راستکار، همسر او که در نگارش این کتاب و بیش از آن سهم داشته نامی آورده شود. زندگی نجف پس از حبس که از دنیای سیاست بیرون آمده بود هم کم مواج نبود. بسیار تألیف و ترجمه کرد از ادبیات و فلسفه و تاریخ و سینما که هر کدام کلاس درس و یک اتفاق بودند.
نجف، پسر ناخدا خلف، که به روایت شناسنامه اش اول شهریور ۱۳۰۷ به دنیا آمده بود، درست وسط بهار، یعنی ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۹۹ بعد از عمری به اسکله زبان فارسی رساندن آثار غریبهای که ناخدایی مطمئنتر از او پیدا نمیکردند، از زندگی کناره گرفت. او آن طور که پدرش، ناخدا خلف، میخواست، «آدم حسابی» شد.