شنبه
زن میانسال که کنار گاری سبزیفروشی مشغول چک و چانه زدن سر بقیه پول است با دیدن من نهیب میزند: حاجآقا! به طرف او برمیگردم: بفرمایید! ادامه میدهد: شما بنزین رو که گرون کردید قول داده بودید دیگه بقیه چیزها گرون نمیشه! لبخند میزنم و میگویم: من چنین قولی داده بودم؟ من هم مثل شما دارم همین جنس رو میخرم. از من چه کاری بر میآد؟ بعد به کیسه سبزی و میوهاش اشاره میکنم و میگویم: الان تنها کاری که میتونم بکنم اینه که بار شما رو براتون بیارم! سری تکان میدهد و میرود.
یکشنبه
مرد میانسال نگاهی میکند و میگوید: پیدات نیست! بعد بیآنکه منتظر جواب بماند ادامه میدهد: ممنوعالتصویر شدی؟ لبخند میزنم. میگوید:، ولی شما برندهای! پیرمردی که در صندلی کناری مشغول چرت زدن بود چشمهایش را باز میکند و از او میپرسد: چه مسابقهای بوده که ایشان برندهاش شده است؟
دوشنبه
نزدیک چهارراه کنار شمشادها جماعتی از زنان و دختران دستفروش در حال داد و بیداد هستند. بعضیها بچههایشان را به پشت بستهاند. ۲ مرد جوان که شاخههای گل نرگس در دست دارند در حال بازخواست دخترهایند. آنها هم به لهجهای که درست متوجه نمیشوم دارند از خودشان دفاع میکنند. چند دقیقهای میایستم، ولی بعد، سرم را پایین میاندازم و راه میافتم! گیرم که سر از کارشان هم دربیاورم و موضوع دعوایشان را بفهمم. من در برابر باندهای پیچیده و مخوف زنان متکدی و کودکان کار چه میتوانم بکنم؟ به قول استاد شفیعی کدکنی: نفس گرم گوزن کوهی چه تواند کردن سردی برف شبانگاهان را که پر افکنده به دشت و دامن؟
سهشنبه
۲ مرد تنومند آهسته و قدمزنان در حال عبور از پیادهرو هستند و تمام عرض راه را گرفتهاند. با هم حرف میزنند و راه میروند. به نظر میرسد مسافر باشند. یکی کاپشن حجیمی در دست راست دارد و دیگری ساک بزرگی در دست چپ. من که عجله دارم هر کار میکنم نمیتوانم آنها را رد کنم و بگذرم. سمت راست
پیاده رو هم جنسهای مغازه هاست و سمت چپ شاخههای درختان و بوتههای پربرگ باغچه. با صدای بلند میگویم: ماشاءا... شما یک نفرتان هم برای بستن یک پیادهرو کافی است؛ چه رسد به حالا که دوتایی با هم میروید! با هم به عقب برمیگردند و با دیدن من میخندند! راه را باز میکنند و از میانشان میگذرم.
چهارشنبه
پیرمرد مسافر در بیآرتی سؤالی درباره احکام نماز میپرسد. وقتی جواب میدهم، لبخندزنان میگوید: با اینکه خودم آیتا... هستم نمیدانستم باید چهکار کنم و سؤال کردم. با تعجب نگاهش میکنم تا بفهمم منظورش چیست! کارت ملیاش را از کیف پولش درمیآورد. واقعا اسمش آیتا... است! توضیح میدهد: پدرم، چون میخواست من عالم بشوم، اسمم را آیتا... گذاشت، اما فلک کردن و کتک زدن مکتبخانه راهمان را بست! میخندم و میگویم: خب دیگران باید سالها زحمت بکشند و جان بکنند تا آیتا... بشوند؛ شما مفت و مجانی و مادرزادی آیتا... بودی!
پنجشنبه
یک دانه تسبیح سرخ و عقیقگون از زیر صندلیای که کنارش ایستادهام کف واگن لیز میخورد و میان پای مسافران میگردد و با حرکت واگن دوباره عقب میرود. ناخودآگاه به طرف مسافری که روی صندلی نشسته است برمیگردم. گمان کردم تسبیحی پاره شده است، اما مسافر بیاعتنا مشغول چرت زدن است و چیزی در دست ندارد. مسافر صندلی روبهرو که متوجه نگاه کنجکاو من شده است لبخند میزند و اشاره میکند: از قبل بوده! احساس میکنم این دانه رهاشده تسبیح و سرگردان آیینه روزگار من است! جدا افتاده از یاران و گریخته از نخ، زیر پای بیاعتنای مسافران! صندلی کنار من خالی شده است و به جای مسافر قبلی روی آن نشستهام. دانه تسبیح با تکانهای مکرر قطار دور از دیدرس من پنهان شده است!