برای یک دانش آموز کلاس سوم دبستان مدرسه آیت ا... سعیدی خیابان خواجه ربیع حوالی سال ۷۶ معنایی شخصی دارد که میتواند آن معنای شخصی تجربه مشترک هزاران دانش آموزی باشد که آن سالها مدرسه رفته اند. آن سالها من برای رسیدن به مدرسه از خیابان خواجه ربیع عبور می کردم تا خودم را در شیفتهای متغیر برسانم به حیاط شلوغ مدرسه که پر بود از بوی گازوئیل و بچههای کچلِ یک شکلی که بیشترشان منتظر زنگِ خانهها بودند.
در مسیر همان مدرسه بود که برای اولین بار لحظهای از آزادی را حس کردم. آزادی را در خیابان خواجه ربیع تجربه کردم، جایی که وقتی میخواستم از آن خیابان شلوغ عبور کنم ناگهان دیوانهای خودش را از تیمارستان حجازی که بعدها به بیمارستان حجازی تغییر نام داد به خیابان رسانده بود، او از دست دکترها و پرستارها فرار کرده بود و مثل پرندهای که از قفس بیرون زده است، داشت برای خودش پرواز میکرد، او از پیاده رو خودش را رساند به خیابان و تا رسید به خط سفید وسط خیابان فرصت آزادی اش به پایان رسید.
دو مأمور هیکلی سفیدپوش بیمارستان خودشان را به او رساندند و روی همان خط سفید گرفتندش و همان وسط خیابان انگار آمپولی را به بازویش زدند، آن هیکل شیدای پرانرژی، آن چشمهای بلعنده خیابان، انگار همان لحظه رؤیای آزادی اش به پایان رسید، مرد پاهایش سست شد و مأمورهای سفیدپوش او را کشان کشان بردند داخل تیمارستان. من آنجا برای اولین بار آزادی را حس کردم هرچند کوتاه و مختصر، هرچند نافرجام.
آن دویدن ها، آن شور مختصر، کنار خاطرات کلاس سوم دبستان جاخوش کرده اند، بیرون زدن یک دیوانه از تیمارستانی که ۵۰ سال بود کنار خیابان خواجه ربیع (عبادی امروز) و پشت به باغ راه آهن ساخته شده بود، برای من مثل کشیدن ماژیک فسفری روی یک خط مهم کتاب بود، آن یک خط فرار کوتاه آن دیوانه، تیمارستان حجازی، خیابان خواجه ربیع و مدرسه آیت ا... سعیدی را با نخ آزادی به هم وصل کرد و هر زمان که از آن تکه از شهر عبور میکنم به دویدن دیوانههایی فکر میکنم، که حتی برای لحظهای هم که شده است، حسی گنگ را تجربه میکنند.