هروقت دلم میگیرد، خودم را میرسانم حرم. بعد میروم کنجی که در صحن انقلاب برای خودم دارم. رو به گنبد آقا میایستم، امین ا... میخوانم و کم کم شروع میکنم به درددل کردن با او.
انگار همه آنهایی که در حرم با آقا حرف میزنند، شیوه خودشان را دارند. من که در دلم حرف میزنم. انگار قلبم زبان باز کرده و بلد است چطور با امام رضا (ع) صحبت کند.
بچهتر که بودم، وقتی پدرم ما چهار برادر را میبرد نزدیک روضه منوره تا یکی یکی بغلمان کند و ببرد نزدیک ضریح، من، چون پسر آخر بودم، نوبتم دیر میرسید و محو قابهایی میشدم که در دیوارهای اطراف ضریح امام رضا (ع) نصب شده بود. هنوز هم که برای زیارت خود را به نزدیک ضریح میرسانم، نیم نگاهی به قابها میاندازم. جایی خواندم که محتویات این قاب ها، هدایای ارزشمندی است که از طرف مقامها و شخصیتها در طول سالیان طولانی وقف آستان قدس رضوی شده اند.
نوبت من که میرسید، بابا دیگر توان بالا بردنم را نداشت. من تکیه میدادم به او و رو به ضریح، همان چیزهایی را که بلد بودم، به امام رضا (ع) میگفتم. آن موقعها شبهای ولادت و عید میرفتیم حرم. مامان برایمان ساندویچ درست میکرد و معمولا جایی در صحن انقلاب یک فرش را به خود اختصاص میدادیم. آن زمان، لامپهای ریسههای رنگی، همه شان شیشهای بود.
بیشترشان قرمز و سبز بودند. یک جاهایی در صحن امام خمینی، ریسههای آبی هم از دیوارها آویزان بود. شبهای عید در حرم، آدم را سرحال میکرد. آن لامپهای شیشهای خیلی واقعیتر و درخشانتر بودند؛ لامپهایی که حالا چندسالی است جایشان را به ریسههای رنگ ووارنگ داده اند و به نظرم عکس را خراب میکنند. ما یک عکس خانوادگی داریم؛ از این عکسهای فوری که نزدیک ورودیهای حرم میایستادند و میگرفتند. لامپهای رنگی حرم توی عکس، هنوز هم خانه ما را روشن میکنند.