آغاز پخش بین‌المللی «اَبله» | روایتی از زندگی یک دختر کوتاه قامت در خوابگاه! معرفی اعضای جدید هیئت‌مدیره انجمن صنفی تهیه‌کنندگان فیلم بلند مشهد فصل جدید «زخم کاری» چه زمانی پخش می‌شود؟ سرمایه ادبی ایران | درباره سیدعلی موسوی گرمارودی، شاعر، نویسنده و محقق به بهانه زادروزش فصل ایران باستان سریال «سلمان فارسی» کلید خورد لئوناردو دی‌کاپریو و جنیفر لارنس در فیلم جدید اسکورسیزی هم‌بازی می‌شوند نقدی به رئالیتی شو «اسکار» مهران مدیری آیا عکس جدید احسان علیخانی در فضای مجازی، واقعی است؟ + عکس برنامه‌های بزرگداشت سعدی اعلام شد | گردهمایی سعدی‌پژوهان در شیراز انتقاد کمدین کهنه کار به نسل کشی رژیم صهیونیستی نخل طلای افتخاری کن به استودیو جیبلی ژاپن اعطا می‌شود فیلم‌های سینمایی آخر هقته تلویزیون (۳۰ و ۳۱ فروردین ماه ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان رضا رشیدپور: دیگر نمی‌خواهم مجری برنامه سرگرم‌کننده تلویزیونی باشم صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنج‌شنبه ۳۰ فروردین۱۴۰۳ آیین مال‌باختگی | چندخطی درباره کتاب «کلاهبردارِ من» نوشته حنیف قریشی برنامه جدید «نیشتر» در رادیو + زمان پخش
سرخط خبرها

ساندویچ با سس خجالت!

  • کد خبر: ۱۲۹۵۷۸
  • ۲۳ مهر ۱۴۰۱ - ۱۸:۲۲
ساندویچ با سس خجالت!
چند روز قبل وقتی مسافرم با قابلمه پر از غذا سوار ماشین شد و رایحه خوش سیب زمینی پخته به همراه نعناداغ در فضا پیچید، گرسنگی چنان بر من غالب شد که تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه بر این شرم بنیادی غلبه کنم.

یکی از شرم‌های ریشه دار در من، این است که بدون همراهی آشنایی، وارد اغذیه فروشی بشوم و در تنهایی یک ساندویچ ناقابل بخورم. احساس می‌کنم با این کار به تمام گرسنگان جهان خیانت کرده ام.
اما همین که این گناه را با نفر دیگری شریک بشوم، دیگر آن احساس شرم را ندارم.

چند روز قبل وقتی مسافرم با قابلمه پر از غذا سوار ماشین شد و رایحه خوش سیب زمینی پخته به همراه نعناداغ در فضا پیچید، گرسنگی چنان بر من غالب شد که تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه بر این شرم بنیادی غلبه کنم.

به آرامی وارد یکی از بی شمار ساندویچی‌های شهر شدم و در دورافتاده‌ترین صندلی نشستم و تا ساندویچم آماده بشود، سربه زیر شروع کردم به شمردن انگشت‌های دستم. در این بین نگاهی به چند مشتری مغازه انداختم که تمامشان مرد بودند و اغلب هم به تنهایی، وسط شکستن رکورد بلعیدن بزرگ‌ترین لقمه زندگی بودند.

سر یکی از میز‌ها مرد میان سالی بود که درگیری عجیبی با منوی مقابلش داشت و به نظر می‌رسید باید قید نوشیدنی را بزند، بلکه بتواند ارزان‌ترین ساندویچ را سفارش بدهد.

آرام رفتم و اجازه خواستم سر میزش بنشینم. با بی تفاوتی اشاره کرد که اشکالی ندارد. قبل از نشستن یک نوشابه سیاه برایش باز کردم و گفتم ناهار امروز مهمان من باشد. کمی گیج شده بود و با سوءظن نگاهم کرد. راستش را گفتم که تنهایی غذا خوردن در بیرون از خانه برایم چقدر سخت است. لبخندی زد و نوشابه را تا نصفه سر کشید و گفت اگر اشکالی ندارد، ساندویچش سه نانه باشد.

کلاه کشی را که از سر برداشت، قیافه اش کمی آشنا زد. مطمئن بودم که جایی دیده امش. می‌دانستم که دوست و آشنا نیست، اما در جایی برخوردی با هم داشته ایم. شغلش را پرسیدم. گفت کار معلومی ندارد و از پیک موتوری تا شستن راه پله‌ها را انجام می‌دهد. نه خانه مان آپارتمانی بود که راه پله داشته باشد و نه تابه حال کارم به پیک موتوری افتاده بود.

حتی آن فاصله دندان‌های جلویی و آن سیبک تیز زیر گلویش هم برایم آشنا بود. گفتم: قیافه ات خیلی آشناست. کمی زل زد توی چشم هایم و بعد دست از گاز زدن ساندویچش کشید و شروع کرد به ور رفتن با دکمه سر آستین پیراهنش.

همین طور سر به زیر گفت: «دنیا خیلی کوچیکه داداش!» بعد هم نصف ساندویچش را پیچاند به کاغذ و گذاشت توی جیب و تشکری کرد و رفت. داشتم ته مانده سس را خالی می‌کردم روی ساندویچ که برگشت و کلاه جامانده اش را از روی میز برداشت.

خودش بود. همان که هفته قبل با موتور سیکلت به عقب ماشینم کوبیده بود و سپر و چراغ ماشین را شکسته بود. تا از ماشین پیاده بشوم و یک لحظه نگاهش بکنم، یک ببخشید بلند و کشدار گفت و گاز موتور سیکلت داغان شده اش را گرفت و دور شد.

بلند شدم تا ساندویچ‌ها را حساب کنم که فروشنده گفت: «حساب شده آقا!»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->