فیلم جدید اکتای براهنی رکورد زد | «پیرپسر» ۵۰ میلیاردی شد! اولین تصویر از پوستر رسمی فیلم جدید بهرام افشاری + عکس ویدئو | امیرحسین رستمی درباره علت مهاجرت نکردنش از ایران گفت حضور مجتبی جباری در مراسم رونمایی کتاب «آبی آنتیک» + عکس «کارناوال» را مخاطب جلو‌ می‌برد | هنر گفت‌وگو با مردم به سبک رامبد جوان سه کتاب تازه نشر ماهی برای علاقه‌مندان به علم نگاهی به نمایش «چه کسی جوجه‌تیغی را کشت؟» | سرگیجه‌ای خنده‌آور اما گزنده نخستین تصویر از غول مهربان سریال هری پاتر + عکس بغض عجیب یوسف تیموری | آقای بازیگر طلب حلالیت کرد + فیلم فیلم‌های سینمایی آخر هفته تلویزیون (۲۶ و ۲۷ تیر ۱۴۰۴) اختتامیه کنگره ملی شعر «توس تا نیشابور» در مشهد برگزار می‌شود همه چیز درباره سریال آلا + خلاصه داستان، بازیگران و تیزر مسابقه «شادآباد» روی آنتن تلویزیون+ زمان پخش «یعقوب صباحی» بازیگر پیشکسوت تئاتر در خاک آرام گرفت آغاز اکران بین المللی فیلم خدای جنگ معرفی چند کتاب درباره نسبت فوتبال و زندگی | فراتر از زمین بازی «دورهمی بانوی اول» با بازی بهاره رهنما در مشهد روی صحنه می‌رود انتشار فراخوان جایزه جهانی کتاب سال
سرخط خبرها

ساندویچ با سس خجالت!

  • کد خبر: ۱۲۹۵۷۸
  • ۲۳ مهر ۱۴۰۱ - ۱۸:۲۲
ساندویچ با سس خجالت!
چند روز قبل وقتی مسافرم با قابلمه پر از غذا سوار ماشین شد و رایحه خوش سیب زمینی پخته به همراه نعناداغ در فضا پیچید، گرسنگی چنان بر من غالب شد که تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه بر این شرم بنیادی غلبه کنم.

یکی از شرم‌های ریشه دار در من، این است که بدون همراهی آشنایی، وارد اغذیه فروشی بشوم و در تنهایی یک ساندویچ ناقابل بخورم. احساس می‌کنم با این کار به تمام گرسنگان جهان خیانت کرده ام.
اما همین که این گناه را با نفر دیگری شریک بشوم، دیگر آن احساس شرم را ندارم.

چند روز قبل وقتی مسافرم با قابلمه پر از غذا سوار ماشین شد و رایحه خوش سیب زمینی پخته به همراه نعناداغ در فضا پیچید، گرسنگی چنان بر من غالب شد که تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه بر این شرم بنیادی غلبه کنم.

به آرامی وارد یکی از بی شمار ساندویچی‌های شهر شدم و در دورافتاده‌ترین صندلی نشستم و تا ساندویچم آماده بشود، سربه زیر شروع کردم به شمردن انگشت‌های دستم. در این بین نگاهی به چند مشتری مغازه انداختم که تمامشان مرد بودند و اغلب هم به تنهایی، وسط شکستن رکورد بلعیدن بزرگ‌ترین لقمه زندگی بودند.

سر یکی از میز‌ها مرد میان سالی بود که درگیری عجیبی با منوی مقابلش داشت و به نظر می‌رسید باید قید نوشیدنی را بزند، بلکه بتواند ارزان‌ترین ساندویچ را سفارش بدهد.

آرام رفتم و اجازه خواستم سر میزش بنشینم. با بی تفاوتی اشاره کرد که اشکالی ندارد. قبل از نشستن یک نوشابه سیاه برایش باز کردم و گفتم ناهار امروز مهمان من باشد. کمی گیج شده بود و با سوءظن نگاهم کرد. راستش را گفتم که تنهایی غذا خوردن در بیرون از خانه برایم چقدر سخت است. لبخندی زد و نوشابه را تا نصفه سر کشید و گفت اگر اشکالی ندارد، ساندویچش سه نانه باشد.

کلاه کشی را که از سر برداشت، قیافه اش کمی آشنا زد. مطمئن بودم که جایی دیده امش. می‌دانستم که دوست و آشنا نیست، اما در جایی برخوردی با هم داشته ایم. شغلش را پرسیدم. گفت کار معلومی ندارد و از پیک موتوری تا شستن راه پله‌ها را انجام می‌دهد. نه خانه مان آپارتمانی بود که راه پله داشته باشد و نه تابه حال کارم به پیک موتوری افتاده بود.

حتی آن فاصله دندان‌های جلویی و آن سیبک تیز زیر گلویش هم برایم آشنا بود. گفتم: قیافه ات خیلی آشناست. کمی زل زد توی چشم هایم و بعد دست از گاز زدن ساندویچش کشید و شروع کرد به ور رفتن با دکمه سر آستین پیراهنش.

همین طور سر به زیر گفت: «دنیا خیلی کوچیکه داداش!» بعد هم نصف ساندویچش را پیچاند به کاغذ و گذاشت توی جیب و تشکری کرد و رفت. داشتم ته مانده سس را خالی می‌کردم روی ساندویچ که برگشت و کلاه جامانده اش را از روی میز برداشت.

خودش بود. همان که هفته قبل با موتور سیکلت به عقب ماشینم کوبیده بود و سپر و چراغ ماشین را شکسته بود. تا از ماشین پیاده بشوم و یک لحظه نگاهش بکنم، یک ببخشید بلند و کشدار گفت و گاز موتور سیکلت داغان شده اش را گرفت و دور شد.

بلند شدم تا ساندویچ‌ها را حساب کنم که فروشنده گفت: «حساب شده آقا!»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->