ما نمیدانیم چه میخواهیم و هم ازاین روست که آنچه میبینیم، همیشه برای ما نامطلوب است. شناخت آن جوهر شگفتی است که همه چیز را تازه نگه میدارد. اما ما گمان میکنیم باید به دنبال ناشناختهها باشیم و غریبهها و غریب ها؛ اما شناخت است که ما را از ملال دور میکند.
شناخت در ذات خود بی نهایت را دارد. هرچه را درست بشناسیم، میبینیم که درست نشناخته ایمش و همین کیمیا و اکسیر شناخت است که ما را مدام میبرد و برمی گرداند. با خودمان و با هر چیز غریبه میکند و آشنا میکند. در آشنایی با هر پدیده تازه ما با خودمان هم آشنایی نوی به دست میآوریم و آن گاه برای خود غریب مینماییم.
پدر وقتی تا نصفه شب بر بالین فرزند بیمار بیدار میماند، به واسطه شناختن نوزاد تازه و دردهایش با خود روبه رو شده است و حالا خود شگفت دیگری را در خود پیدا میکند که او را هیجان زده و شگفت زده میکند. داماد در چشم عروس عشقی را میبیند که وجود خود او را آینگی میکند و این آینگی او را مدام میبرد و بازمی گرداند. نگهداری از یک بوته گیاه و توجه به یک گل هم همین قدر ما را با بی نهایت روبه رو میکند.
انگار آن نگار نازدار پنهان شده است از ما و همه چیز در ما و همه چیز مدام خودی مینمایاند و میگریزد و ما، چون گربهای بازیگوش که به دنبال انعکاس نوری میدویم. به جست وجوی آن عزیز میدویم و از این آینه به آن آینه میشتابیم. ملال ناشی از فراموش کردن است و فراموش کردن از نوعی آشنایی نادقیق برمی خیزد. آشنایی عمیق و دقیق، اما شنایی در موجهای ابدیت است و جزرومدهای مداوم معرفت میان ما و هرچیز مدام ما را با خودی بزرگتر و دقیقتر و ظریفتر روبه رو میکند.
جهان مدرن با تکثیر مداوم آینهها و با جادوی خط تولید و تولید انبوه راز را از همه چیز گرفته است. دیگر نه کاسه گلین بوی نفس کسی را دارد و نه در لیوانهای بسته بندی شده در خط تولیدهایی که از نوازش انگشتهای آدمی دور و دورتر شده اند، شمیمی از شربتی و شرابی ازلی هست که دماغ جان ما را تازه کند.
تولید انبوه سعی کرده است که انسان را و آن لحظات مأنوس شدن انسان با آینه و دیدار خود در آینه و هرچیز را از مسیر تولید حذف کند و این است که دیگر ما به یخچال سایدبای ساید، هر چقدر هم پولش را داده باشیم، دل بسته نمیشویم.
آن کوزه گلین، اما که انگشتهای مادر به دورش کیسهای نخی میکشید و نم دارش میکرد تا آب را بهتر سرد کند، همیشه انگار جزئی از مهربانی مادر بود که ما را سیراب میکرد. حالا، اما همه چیز هست. تالار آینهای بسیار بزرگتر فراهم شده است، اما چشمکی و نگاهی و عطری و رازی در میان نیست.
ما آمده ایم که همه چیز را مصرف کنیم، نیامده ایم که ببینیم و بشنویم و بچشیم و دیدار کنیم. آمده ایم که تمام کنیم و بعدی را برداریم و مصرف کنیم. تفاوتی میان گوساله و کالباس هست که به این راحتیها پر نمیشود. کشتن و خوردن و بلعیدن و مصرف کردن راحتتر شده است و حالا ما بدون دیدار آینه میسازیم و آینه میخریم و آینه میشکنیم و درنهایت این مسیر چیزی به جز شیئیوارگی و چیزشدن انسان نیست.
ما چیزهایی هستیم که هستیم، چیزهایی بی چیزتر از همیشه و غرق در چیزهای بسیاری. تا کدام چشم که این درد را ببیند و این تالار چرک وچیل آینه را با نگاهی روشن کند.