همه آنهایی که در مشهد به دنیا آمده اند، خاطرات خوبی از روزهای سرخوشی کودکی در حرم امام هشتم (ع) به ذهن دارند. خود من هر وقت به حرم میروم، در رواقها به خصوص «دارالولایه» در جست وجوی روزهایی هستم که سال هاست از آن فاصله گرفته ام، اما قرار گرفتن در آن نقطه، لذت شیرینی برایم دارد. در این بین، بعضی خاطرات حرم برای بچهها در نسلهای مختلف مشترک است؛ مثل حوضهایی که وسط صحنها قرار دارند؛ البته در روزهای کودکی ما بیشتر بودند، اما هنوز هم هستند و هر وقت که گذرم به اطراف آن حوضها میافتد، معمولا چند بچه را درحال جست وخیز در آنها میبینم.
یک بار یکی از اقوام ما از قم آمده بود. بعد رفتند حرم. وقتی برگشتند، پسر خانواده لباسهای نو به تن داشت و خیلی حالش خوب بود. مادرم همان طور که داشت به میهمانان خوشامد میگفت، به پسر خانواده که آن روزها پنج سال داشت و حالا دانشجوی پزشکی است، گفت: «به به! چه لباسهای قشنگی!» که خاله خانم شروع کرد به تعریف کردن.
ظاهرا پسر بچه داشته دور حوض برای خودش چرخ میزده است که به یک باره از درون حوض سر درمی آورد و تنی هم به آب میزند. بعد یکی از خادمها میرود برایش یک دست لباس نو میآورد که بچه سرما نخورد. راستش را بخواهید وقتی بچه بودم، خیلی دوست داشتم در حرم گم شوم تا برای یک بار هم که شده است مرا ببرند قسمت گمشدگان و اسباب بازیهای جورواجوری که تعریفشان را شنیده بودم، از نزدیک ببینم.
چوب پر دست خادم ها، کاشی کاری دیوارها، آینه کاری رواق ها، لامپهای رنگی در صحن ها، صدای نقاره خانه، دینگ دینگ ساعت بزرگ حرم، عصای نقرهای دربانها و بوی خوش اسپندی که در هوای صحنها میپیچد، همه و همه بخش زیادی از خاطرات من را از حرم تشکیل میدهد؛ خاطراتی که برای هرکدام از ما تداعی کننده روزهای خوش بچگی است.