میگویم نقره خانم! چه بر این مملکت رفته است؟ این خروارخروار خشم چیست که این گونه بر چهره هم خنج میکشیم و رواداری یادمان رفته است؟
نقره خانم! مگر جایی دیگر هم هست در این کره مرطوب خیس که نام ایران داشته باشد و هر روز گیس و گیس کشی باشد که من ایرانی ترم و تو غریبه؟ میگویم نقره خانم! مگر چند نفریم؟ مگر چقدر عمر میکنیم؟ این رقم زخم زدن با کلمات بر سر چیست؟
عصری عصازنان تا زیر بازارچه رفتیم، دلی سبک کنیم. روی زمین یک تکه کاغذ دیدیم. مرقوم فرموده بودند: «کلاس آموزش فن بیان.» نمره تلفن هم گذاشته بودند به منظور اینکه زنگ بزنی بروی نام نویسی کنی، فن بیان یاد بگیری. همان طور که کاغذ دستمان بود، به این فکر کردیم که پر بدک نیست ما هم از این دورهها برگزار کنیم، اسمش را بگذاریم دوره عالی فن سکوت، آن هم بدین قرار که عصرها حیاط عمارت را بدهیم یعقوب جارو و آب پاشی کند. یک سماور بزرگ هم بیاوریم. مجمع بزرگ را هم از زیرزمین بیاوریم. هیزم بیندازیم، آتش روشن کنیم.
دورهم بنشینیم. هیچ کس هم حرف نزند. زل بزنیم به چرق چرق سوختن هیزمها و نهایت صدایی که به گوش برسد، همین باشد و قارقار کلاغی و هورت کشیدن چایی. به خدا که مفید فایده است. نیست نقره خانم؟ جواب نمیدهد؟ ما پول و شهریهای هم نمیگیریم تا همه بتوانند شرکت کنند. همین سکوت چه همه برکت دارد. ندارد؟ ما این همه کاغذ فرستاده ایم، حرف زده ایم. شما هیچ نگفته اید. ما چیزی گفته ایم؟ حرفی زده ایم؟
ما دلمان خوش به همین کاغذ پرانی هایمان با شماست. همین چهار خط را هم ننویسیم که دیگر دلمان میپوست تصدق! میگویم: چه خوب است نقره خانم که شما از این ماسماسکهای همراه ندارید. آدمی بخواهد برایتان مفصل مینویسد، همین طور از فشنگی خودنویس مرکب کم میشود و آدم اصلا کیف میکند که برای شما چه همه حرف زده است.
حالا حکایت ما و شما شده است حکایت در دیزی و حیای گربه. شما که هرچه ما بنویسیم، میخوانید و لطف دارید. ما باید حواسمان باشد که چشمهای شما را اذیت نکنیم. زیاده عرضی نیست. حالا دوره فن سکوت را برگزار کردیم، راپورتش را خدمتتان مفصل مینویسیم، شاید به کارتان آمد.
به قلم میرزاابراهیم خان شکسته نویس