هوا بگویی نگویی رو به سرما گذاشته است. جورابهای پشمی را از گنجه درآورده ایم و شبها میپوشیم. یادی از نقره خانم میکنیم که با دستهای مهربانش آن را برایمان بافت. چیست این آدمیزاد؟ مثلا همین جوراب اگر گوشه گنجه بماند، هزارسال دیگر هم بید نزند، عمر میکند.
رسم روزگار همین است که نقره خانم ما که قلب داشت و چشم داشت و مهربانی بلد بود و حرف که میزد از بین لب هایش یک فوج قناری هوریز میکرد توی اتاق پنج دری، حالا باید زیر خروارها خاک باشد و این جوراب بماند و این خانه بماند و من بمانم و هزار آه دلتنگی. بگذریم ... دیشب که این ماسماسک همراهمان را داشتیم تورق میکردیم، یک آن فوتوی آسمانی فرشیدخان اولاد خلف میزیحیی را برایمان فرستاد با چند خطی زیرش. حقیقتا خواب از سرمان پراند و تا خود اذان صبح، فکری بودیم که چه پیشرفتها کرده است این علم فتوگرافی و ما بی اطلاع بوده ایم.
گویا طیارهای از زمین مسکونی ما فاصله گرفته است، یک ونیم میلیارد کیلومتر آن طرفتر یک عکس انداخته است از زمین ما که بیا و تماشا کن! قدرتی خدا، انگار یک دانه کنجد را گذاشتهای بغل یک هندوانه، بلکم بزرگ تر.
با خود اندیشیدیم چه حکایت غریبی است حضور ما در این کائنات بی انتها! بعد یاد سخنان مرحوم اینشتین افتادیم که جایی گفته بودند در کائنات و میان این کروات متعدد شناس و ناشناس و دور و نزدیک فقط در زمین، موجود زنده وجود دارد و بقیه کرات، خالی از سکنه اند که ترسناک است یا نه، در کرات دیگر هم موجوداتی هستند که این موضوع بسیار ترسناکتر است.
به دانه کنجد نگاه کردیم و گفتیمای دل غافل! هرچه جنگ و صلح و عشق و بعثت و تولد و مرگ و شادی و غم بوده، حی لایموت یکجا ریخته است توی همین یک کنجد جا؟ یعنی ۱۲۴ هزار پیامبر در همین نقطه مبعوث شده اند؟ یعنی هرچه دعا و ثنا و سلام و صلوات هست، فرشتهها از همین یک ذره جا میبرند به عرش الهی؟
حقیقتا خواب از سرمان پرید و تا صبح سبحان ا... میگفتیم از عظمت خالقی که این گونه جهان را عمارت کرده است. بعد فکر کردیم گمانمان بر این است که هستیم. فکر میکنیم جاودانیم. از زمان آدم ابوالبشر هرکه را مرده است، در همین دانه کنجد دفن کرده اند و آن قدری بزرگ هست که برای ما هم جا داشته باشد. فردا صبحی بدهیم یحیی یک دانه بزرگش را روی کاغذ خوب چاپ کند، قاب کند یک جایی توی عمارت، پیش چشممان نصب کند. یک وقت دور ورمان داشت، نگاهی بیندازیم، یادآوری کند که ما هیچیم.
به قلم میرزاابراهیم خان شکسته نویس