فیلم کوتاه «یکی از آنها» به جشنواره مورد تایید بفتا راه یافت «احمد عربانی» کاریکاتوریست پیشکسوت، در بیمارستان + علت سریال‌های تلویزیون در تابستان و پاییز ۱۴۰۴ چرا ادبیات جنگ اهمیت دارد؟ | ادبیات پایداری و معرفی چند اثر در این زمینه صفحه نخست روزنامه‌های کشور - دوشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۴ فیلم بازی را بکش برگزیده جشنواره آسیایی دانانگ شد طرح کاریکاتوریست مشهور عرب از حضور رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی(ره) + عکس ترجمه قدیمی‌ترین مقتل امام علی (ع) پس از ۳۰ سال بازنشر شد پیام وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی به مناسبت روز قلم رشد فروش سینما با پایان تجاوز اسرائیل به خاک ایران + جدول فروش نوید محمدزاده حساب اینستاگرامی خود را حذف کرد + عکس رویدادی برای ظهور استعدادها | گزارشی از اولین پیچینگ انجمن سینمای جوانان ایران در مشهد +فیلم اثر متفاوت محمود آزادنیا نقاش مشهدی برای ایران + عکس فراخوان جشنواره تئاتر اقتباس منتشر شد اجرای سوگوارانه حامد همایون در «خیمۀ هنر» سرنوشت فصل دوم سریال «وحشی» در هاله‌ای از ابهام حضور سلبریتی‌ها در هیئت‌های عزاداری محرم + عکس
سرخط خبرها

این داستان واقعا واقعی است ...

  • کد خبر: ۱۴۰۹۰۳
  • ۲۹ آذر ۱۴۰۱ - ۱۴:۲۶
این داستان واقعا واقعی است ...
یک روز با قطار از کرمان رسیدم و دیگر نشد به خانه بروم و مستقیم رفتم سرکار، توی قطار خوب نخوابیده بودم و تمام طول روز را کوفته بودم.

سال‌ها پیش جایی کارمند بودم، با حدود صدو پنجاه همکار در بخش‌های مختلف. خیلی همدیگر را نمی‌شناختیم و فقط با برو بچه‌های اتاق خودمان در ارتباط بودیم، یک روز با قطار از کرمان رسیدم و دیگر نشد به خانه بروم و مستقیم رفتم سرکار، توی قطار خوب نخوابیده بودم و تمام طول روز را کوفته بودم، حوالی دو، سه بعد از ظهر رفتم توی نمازخانه نمازم را که خواندم کمی دراز کشیدم و پاهایم را زدم به دیوار که خون به مغزم برسد، همکاری دیگر از طبقه‌ای دیگر آمد نمازش را خواند و وقتی گفتم قبول باشد، گفت چی شده؟

گفتم دیشب توی قطار  بد خوابیدم و بدنم کوفته است. گفت برگرد ماساژت بدهم، ماساژ داد و انصافا هم بلد بو د، بعد از پایان ماساژ شماره موبایلش را داد و گفت باز هم ماساژ خواستی بگو بیایم نمازخانه در خدمتم، از محبتش تشکر کردم و گفتم بی ادبی نمی‌کنم و شرمنده شمایم بابت همین چند دقیقه. یکی دوبار باز هم اتفاقی همدیگر را دیدیم و یک بار دیگر دوبار در حد همین چند دقیقه دستی توی کتف هایم کشید.

یک روز ظهر اواسط ماه بود که زنگ زد، گفت: شرمنده من شهریه مدرسه دخترم را بدهکارم و اگر داری تا سر ماه که حقوق می‌دهند ۲۰۰ هزارتومان به کارتم بزن، با افتخار شماره کارتش را گرفتم و برایش واریز کردم، سه چار ماهی گذشت و من اصلا یادم رفت که به این بنده خدا پول قرض داده ام، تا اینکه آن مجموعه تصمیم به تعدیل نیرو گرفت و آقای ماساژور هم جزو نیرو‌های تعدیلی بود.

توی گروه تلگرامی اداره مان یک متن خداحافظی نوشت و کلی آه و ناله و این‌ها که من رفتم و خدا لعنت کند مدیران اداره را که حق من و بقیه تعدیلی‌ها را خورده اند و کلی نفرین و عز و جز که خدا ظالمان را نبخشد. بعد هم گروه را ترک کرد. من تازه یادم آمد که از من پول قرض کرده بود، یک هفته بعد که گفتم شاید اعصابش آرام‌تر شده باشد زنگ زدم و گفتم، اگر زحمتی نیست و می‌توانی پولم را برگردان؟

یک کمی این پا و آن پا کرد و گفت: حاجی می‌دانی ماساژ جلسه‌ای چند است؟ سه بار ماساژ گرفتی دویست تومان نمی‌خوا هی برای سلامتی و کوفتگی ات خرج کنی؟ تلفن را قطع کردم و مثل سیامک انصاری رو به دوربینی که نبود زل زدم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->