زبان و ادبیات زنده است؛ نویسندگان باید خود را به‌روز نگه دارند انجمن موسیقی تئاتر به دنبال آثار نو + فراخوان حضور «باشو، غریبه کوچک» در پنجاهمین جشنواره فیلم تورنتو «محمد رسول‌الله»؛ فیلمی با مخاطب جهانی «فاتحه‌ای در کمین یک سکته»؛ رونمایی از کتاب جدید محمد دانشور در نگارخانه آسمان تتلو عفو‌ رهبری می‌گیرد؟ | ولادت پیامبر (ص) و‌ روز سرنوشت ساز برای آقای خواننده رقابت سریال‌سازان بزرگ در نمایش خانگی «اپرای عروسکی حافظ» با صدای علیرضا قربانی روی صحنه می‌رود ویدئو | درخواست جناب‌خان از رییس جمهور | بیمارستان سوختگی چه شد؟ پژوهشگران برجسته در هیئت انتخاب سمینار تئاتر آیینی قرار گرفتند وقتی سریال‌ها در تلویزیون امن‌اند، اما در تلوبیون خطرناک! بهنام تشکر در نمایش «بار هستی» به روی صحنه می‌رود گزارشی از نمایشگاه شعر و نقاشی «و خون هنوز زنده است» در هنرخانه درخت | فریاد کلمات در تلفیق شعر و نقاشی آموزش داستان نویسی | گسل‌های آدمیزادی (بخش پنجم) درباره حسن عمید مؤلف پرفروش ترین لغت نامه فارسی | فرهنگِ ۱۵۰هزاردلاری زمان پخش «مسابقه بزرگ ۱۰۰» با اجرای هادی حجازی‌فر آمیتاب باچان و شاهرخ خان در فیلم «دون» هم‌بازی شدند
سرخط خبرها

این داستان واقعا واقعی است ...

  • کد خبر: ۱۴۰۹۰۳
  • ۲۹ آذر ۱۴۰۱ - ۱۴:۲۶
این داستان واقعا واقعی است ...
یک روز با قطار از کرمان رسیدم و دیگر نشد به خانه بروم و مستقیم رفتم سرکار، توی قطار خوب نخوابیده بودم و تمام طول روز را کوفته بودم.

سال‌ها پیش جایی کارمند بودم، با حدود صدو پنجاه همکار در بخش‌های مختلف. خیلی همدیگر را نمی‌شناختیم و فقط با برو بچه‌های اتاق خودمان در ارتباط بودیم، یک روز با قطار از کرمان رسیدم و دیگر نشد به خانه بروم و مستقیم رفتم سرکار، توی قطار خوب نخوابیده بودم و تمام طول روز را کوفته بودم، حوالی دو، سه بعد از ظهر رفتم توی نمازخانه نمازم را که خواندم کمی دراز کشیدم و پاهایم را زدم به دیوار که خون به مغزم برسد، همکاری دیگر از طبقه‌ای دیگر آمد نمازش را خواند و وقتی گفتم قبول باشد، گفت چی شده؟

گفتم دیشب توی قطار  بد خوابیدم و بدنم کوفته است. گفت برگرد ماساژت بدهم، ماساژ داد و انصافا هم بلد بو د، بعد از پایان ماساژ شماره موبایلش را داد و گفت باز هم ماساژ خواستی بگو بیایم نمازخانه در خدمتم، از محبتش تشکر کردم و گفتم بی ادبی نمی‌کنم و شرمنده شمایم بابت همین چند دقیقه. یکی دوبار باز هم اتفاقی همدیگر را دیدیم و یک بار دیگر دوبار در حد همین چند دقیقه دستی توی کتف هایم کشید.

یک روز ظهر اواسط ماه بود که زنگ زد، گفت: شرمنده من شهریه مدرسه دخترم را بدهکارم و اگر داری تا سر ماه که حقوق می‌دهند ۲۰۰ هزارتومان به کارتم بزن، با افتخار شماره کارتش را گرفتم و برایش واریز کردم، سه چار ماهی گذشت و من اصلا یادم رفت که به این بنده خدا پول قرض داده ام، تا اینکه آن مجموعه تصمیم به تعدیل نیرو گرفت و آقای ماساژور هم جزو نیرو‌های تعدیلی بود.

توی گروه تلگرامی اداره مان یک متن خداحافظی نوشت و کلی آه و ناله و این‌ها که من رفتم و خدا لعنت کند مدیران اداره را که حق من و بقیه تعدیلی‌ها را خورده اند و کلی نفرین و عز و جز که خدا ظالمان را نبخشد. بعد هم گروه را ترک کرد. من تازه یادم آمد که از من پول قرض کرده بود، یک هفته بعد که گفتم شاید اعصابش آرام‌تر شده باشد زنگ زدم و گفتم، اگر زحمتی نیست و می‌توانی پولم را برگردان؟

یک کمی این پا و آن پا کرد و گفت: حاجی می‌دانی ماساژ جلسه‌ای چند است؟ سه بار ماساژ گرفتی دویست تومان نمی‌خوا هی برای سلامتی و کوفتگی ات خرج کنی؟ تلفن را قطع کردم و مثل سیامک انصاری رو به دوربینی که نبود زل زدم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->