آیا پخش سریال «تاسیان» متوقف شد؟ رایزنی فرهنگی ایران و ترکیه برای تقویت همکاری‌های کتابخانه‌ای «گفت‌وگویی درباره حقیقت در علم، هنر و دین» در کنفرانس مسکو نقد و بررسی کتاب دشنام‌های سرگردان در حوزه هنری خراسان رضوی «دیباچه نویسی بر مرقع» روایتی از هنر و ادبیات در قاب کتاب حضور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در هفته فرهنگی ایران در دوحه| نمایش شکوه هنر و تمدن ایرانی پیوند موسیقی، فرهنگ و اقتصاد در جزیره با برگزاری جشنواره ملی «عودنوازی قشم» نهمین جشنواره ملی تئاتر ایثار با حضور ۱۷ اثر برگزیده از روز دوشنبه (۶ اسفند ۱۴۰۳) آغاز می‌شود «جین آستن» روایتی از عشق، اشتباه و هوشمندی زمان و مکان برگزاری نمایشگاه کتاب تهران اعلام شد ششمین جشنواره فیلم کوتاه بسیج اختران در نیشابور برگزار می‌شود درگذشت کارلوس جیه‌گس، فیلم‌ساز برجسته برزیلی معرفی منتخبان مرحله اول داوری جشن مستقل سینمای مستند ایران آغاز فیلم‌برداری فیلم مرگ رابین هود با بازی هیو جکمن ترجمه رمان‌های «شاه بی‌سرگرمی» و «هیچ‌چیز مال تو نیست» منتشر شد پوستر رسمی فیلم اودیسه، کریستوفر نولان منتشر شد + عکس
سرخط خبرها

یک عاشقانه قدیمی

  • کد خبر: ۱۳۷۲۶۲
  • ۰۸ آذر ۱۴۰۱ - ۱۲:۴۵
یک عاشقانه قدیمی
یک دستش به عصایی چوبین بود و در دست دیگرش، سبدی پر از خرت وپرت. تند قدم برمی داشت و پیرزنی که گویا همسرش بود، با فاصله کمی از عقب‌تر می‌آمد.
حمید سبحانی
خبرنگار حمید سبحانی

لاغر بود. پشتش کمان شده بود. یک کت بلند مدل قدیمی خاکستری پوشیده بود. یک کلاه کشی سیاه را هم تا روی گوش کشیده بود، اما درمیان این همه، آثار پیری چشمانش درخشان بود و نافذ. یک دستش به عصایی چوبین بود و در دست دیگرش، سبدی پر از خرت وپرت. تند قدم برمی داشت و پیرزنی که گویا همسرش بود، با فاصله کمی از عقب‌تر می‌آمد. خوب معلوم بود که این فاصله برای این است که مراقب پیرمرد باشد.

پشت گیت قطارشهری که رسیدند، پیرمرد کارتش را درآورد و گرفت سمت مسئول گیت و گفت: «آقاجان! سمت وکیل آباد، همینجه باید سوار شِم؟» مسئول گیت گفت: «بله، پدرجان! منتها باید کارتت رو روی دستگاه بکشی.» پیرمرد نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: «چجوری؟» مسئول خواست چیزی بگوید، اما تأمل کرد و سرش را خاراند و بعد در کوچک کنار گیت را باز کرد و گفت: «کارتت رو بده پدر!» بعد کارت را دوبار به دستگاه کشید و پیرمرد و همسرش هم از همان در کوچک وارد شدند.

چند دقیقه بعد که قطار نزدیک می‌شد، پیرمرد از من پرسید: «همی قطاری که میه، مِره وکیل آباد؟» گفتم: «پدرجان! همه قطار‌های این سمت خط می‌رن وکیل آباد.»

پیرمرد و همسرش از اولین در قطار، قسمت بانوان، سوار شدند. از همان میله وسط گرفتند. قطار که حرکت کرد، پیرمرد انگار که تازه متوجه شده باشد، نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد که در وسط قسمت بانوان ایستاده است. حالتی از دستپاچگی و معذب بودن به او دست داد. سبد را برداشت و رو به همسرش گفت: «مو مُرُم قسمت مردانه.» و بعد به سمت نیمه دیگر واگن راه افتاد. به جلو در شفاف بادبزنی که رسید، با تعجب نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «ای چجوری وا مِره؟» پسر جوان نشسته در ردیف اول صندلی‌ها گفت: «پدرجان! بیا جلو، این خودش باز می‌شه.» بعد هم بلند شد و رفت مقابل در بادبزنی، دست پیرمرد را گرفت و آورد کنار خودش نشاند.

توی شلوغ پلوغی و کم وزیاد شدن آدم‌ها در ایستگاه ها، پیرمرد دو دستش را تکیه داده بود به عصا و چشمش دائم پی همسرش بود. گاهی که فضا شلوغ‌تر می‌شد، سعی می‌کرد با سر چرخاندن و خم شدن تا حد ممکن منفذی برای دیدن وضعیت همسرش پیدا کند. واگن که کمی خلوت‌تر شد و پسر جوان از کنارش بلند شد، بلافاصله سبد را برداشت گذاشت روی صندلی، کنار خودش و نیم خیز بلند شد رو به سمت در بادبزنی با صدای بلند صدا زد: «حاج خانم مددی! حاج خانم مددی! حاج خانم مددی!» خانم‌های جوانی که در فاصله بین پیرمرد و همسرش بودند، پیرزن را متوجه پیرمرد کردند. پیرمرد بلافاصله دست تکان داد و گفت: «حاج خانم! بیِن اینجه، جا براتا گرفتُم.»
خانم‌های جوان خنده ریزی کردند و یکی شان گفت: «خدا شانس بده!» پیرزن کنار پیرمرد نشست. مردی که کنار من نشسته بود و شاهد ماجرا بود، گفت: «عشق هم قدیمیش خوبه.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->